کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_4🌻 هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_5🌻
روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود.😊 سلما سر از پا نمی شناخت.
از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود.💐
سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود و من بی قرارتر😅
از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!😳
اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟
بیجا کردی مهدیه.😡 تو دختری یادت باشه☝️🏻
در ضمن چشاتو درویش کن"😒
صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست.😰 نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده😔"
یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند.
ــ چرا اومدی خونه؟؟😯
ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)
ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟😒
ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔
#ادامہ_دارد...