eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
783 دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
9.1هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
خوابش‌را‌دید‌و‌گفت: چگونه‌توفیق‌شه‍‌ادت‌‌ رو‌پیدا‌کردی...!((: گفت‌:از‌آنچه‌دلم‌ میخواست‌گذشتم(:💚
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🗓تقویم امروز: 📌 پنجشنبه ☀️ ۱۷ اسفند ۱۴۰۲ هجری شمسی 🌙 ۲۶ شعبان ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 7 مارس 2024 میلادی 🔰حدیث روز: 🔅امیرالمومنین علیه السلام: دوستانت سه گروهند....دوست تو ودوست دوستت ودوست دشمنت. 📚نهج‌البلاغه حکمت ۲۹۵ 📿ذکر روز : لااله الا الله ملک الحق المبین 🔖مناسبت روز:نداریم
ما‌گُم‌شُدِگانیم‌ک‌ِاَندَرخَم‌ِدُنیا . . تَنهاهُنَرِ‌ماست‌ک‌ِمَجنونِ‌حُسِینیم..!(: صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
سلام امام زمانم✋🌸 آقاجان روزے تو خواهی آمد به دیگران می‌گویم: خبر خوب این است که روزے کسی می‌آید... در میان روزهاے خاکستر‌ےتان! دستهایتان را خواهد گرفت؛ گرمتر صمیمی‌تر و هزار بار عاشقانه‌تر... کسی که شبیه به آفتاب بعد از یک روز برفی، به تن روزهاے سردتان مى‌چسبد کسی می آید از جنس محبت که مرهم تمام زخم‌هایتان مى شود و تمام ترس و کابوس‌هایتان را در آغوش آرامش حل‌ خواهد کرد. کسی خواهد آمد براے ساختن دوباره شما که من آن شخص را معجزه‌اے از طرف خدا می‌نامم... 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
⭕️مراقبات روزهای پایانی ماه شعبان ▫️ اباصلت هروی می‌گوید: جمعۀ آخر ماه شعبان خدمت امام رضا علیه ‌السّلام رسیدم. حضرت فرمودند: 🔅 ای اباصلت! اکثر ماه شعبان رفت و امروز جمعۀ آخر ماه است، پس تقصیر‌ها و کوتاهی‌های گذشته را در بقیۀ این ماه جبران کن و به آنچه برای تو سودمند است روی‌ آور، بسیار دعا کن و استغفار نما و قرآن را بسیار تلاوت کن و از گناهان خود توبه نما تا وقتی‌ که ماه رمضان داخل می‌شود، خود را برای خدا خالص ساخته باشی و هر دَیْن و امانتی بر عهده داری، ادا کن و کینۀ هر کس که در دل داری بیرون نما و گناهانی را که انجام می‌دادی ترک کن و از خدا بترس و در امور پنهان و آشکار خود بر خدا توکّل نما که هر کس بر خدا توکّل کند، خداوند امور او را کفایت می‌نماید و در بقیۀ این ماه این دعا را بسیار بخوان: ✨ «اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَكُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِی مَا مَضَى مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِيمَا بَقِیَ مِنْهُ» ✨ ✨ «خدايا اگر در آنچه از ماه شعبان گذشت ما را نیامرزیده‌ای، ‌در آن قسمت که از این ماه مانده ما را بیامرز» ✨ ▫️ امام علیه ‌السّلام در ادامه فرمودند: 🔅 خداوند به احترام و عظمت ماه مبارک رمضان، بنده‌های بسیاری را در ماه شعبان از آتش جهنّم آزاد می‌گرداند. ❤️
یاد خدا ۴۳.mp3
10.81M
مجموعه ۴۳ | ※ من تا تصمیم می‌گیرم گناهی رو بذارم کنار، یا اخلاق زشتی رو ترک کنم، اتفاقاً بدتر میشه و میفتم توی چنگ همون گناه و بیشتر فرو میرم! این اتفاق واقعیه یا توهم منه؟ راه حل چیه؟
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_23🌻 دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب را دوست داش
💠🔅💠🔅💠 ❣ 🌻 روی تخت، خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند. صالح نگران بود اما به روی خودش نمی آورد. با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت. سلما کلافه به زهرا بانو گفت: ــ زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!! صالح حق به جانب گفت: ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!!😳😒 سلما به من اشاره کرد و گفت: ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف می زنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی؟ لبخند بی جانی زدم و گفتم: ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟ صالح گفت: ــ خوابت میاد؟😔 ــ یه کمی...😅 ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود. ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم. ــ تنهام نذار صالح.😔 ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره؟ رفت و من هم چشمم را بستم. نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد. 💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤 با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانی ام را بوسید.😳خجالت کشیدم.😰 بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه می خندیدند اما من هنوز گیج بودم. سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند. ــ چی شده؟؟؟🤔 صالح گفت: ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.😍 سلما سرک کشید و گفت: ــ آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست.😜 و چشمکی زد. از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت: ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی.☺️ دیگه دونفر شدین. هنوز گیج بودم. " مثل اینکه قضیه جدیه " بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند. صالح ففط با لبخند به من نگاه می کرد. با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم ــ اینا چی میگن؟☹️ ــ جواب آزمایشتو گرفتم گلم.😊 تو راهی داریم👶🏻 ضعف و سر گیجه ت به همین دلیل بوده. چیزی نگفتم. فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟"😶 ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_24🌻 روی تخت، خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و
💠🔅💠🔅💠 ❣ 🌻 صالح دیوانه ام کرده بود.😫 نمی گذاشت درست و حسابی حتی توی محیط منزل راه بروم. دکتر رفته بودم و استراحت مطلق تجویز کرده بود. می گفت جنین در حالت خوب و عادی قرار ندارد و با تلنگری احتمال سقط وجود داشت.😔 من نمی ترسیدم. اولین تجربه ام بود و حس خاصی نداشتم. چشم صالح را که دور می دیدم بلند می شدم و کمی اتاق را مرتب می کردم. یکبار غذا درست کردم و از بوی غذا تا توانستم بالا آوردم. تنها بودم و از فرصت استفاده کردم. سلما پایگاه رفته بود و زهرابانو هم به خرید... صالح که از سرکار بازگشت و حال مرا دید خیلی عصبانی شد. از آن به بعد سلما و زهرابانو شیفت عوض می کردند و کنار من بودند. در واقع نگهبانم بودند از جانب صالح...😒 خودش که از سر کار بازمی گشت همه ی کارها را به عهده می گرفت و از کنارم جُم نمی خورد. حالم بهتر بود اما هنوز استراحت مطلق بودم. صالح دوست داشت هرچه زودتر جنسیت بچه مشخص شود. می گفت«اصلا برام فرقی نداره پسر باشه یا دختر... فقط دلم می خواد زودتر براش لباس و وسیله بخرم» ــ خب صالح جان هم دخترونه بخر هم پسرونه😊 اخم می کرد و می گفت: ــ اسراف میشه خانومم. تو که می دونی این کارا تو مرامم نیست. یک روز به اصرار خودش مرا به دکتر برد برای تشخیص جنسیت. بماند که با چه مکافاتی تا آنجا رفتیم و حساسیت صالح در رانندگی و راه رفتن من😫 دکتر که پرونده را دید ابرویی بالا انداخت و گفت: ــ هنوز که خیلی زوده😒 ــ اشکالی نداره خانوم دکتر... اگه ضرری برای بچه نداره لطفا امتحان کنید شاید مشخص شد.😊 دکتر هم در سکوت و با کمی غرولند کارش را انجام داد. هر چه سعی کرد نتوانست جنسیت را بفهمد. با کمی اخم گفت: ــ آقای محترم گوش نمیدید... خانومتونو با این حالش آوردید اینجا که چی؟ 😒هنوز زوده برا جنسیت. حداقل تا یه ماه دیگه مشخص نیست. فقط بدونید بچه سالمه.😡 توی راه بازگشت، صالح خندید و گفت: ــ پدر صلواتی چه لجی هم داره.😜 و خطاب به شکمم گفت: ــ نمی شد نشون بدی که کاکل به سری یا چادر زری؟😂😍 ولی مهدیه باید دکترتو عوض کنی. با طرز برخوردشو اخم و تَخمی که داشت بهت استرس وارد می کنه. دکتر باید خوش اخلاق باشه...😒 ادامه دارد...
📌اطلاعیه پلیس درباره ماه رمضان و نحوه فعالیت اماکن پذیرایی در نوروز 🔹️متصدیان هتل‌ها، مهمانپذیرها، رستوران‌های بین راهی، پایانه‌ها، فرودگاه‌ها و ایستگاه‌های راه آهن با اخذ مجوز از مراکز ذی ربط، ضمن رعایت شئون اسلامی و متناسب سازی فضاها و پوشاندن فضای خود (به نحوی که از بیرون قابل رؤیت نباشد) می‌توانند به مسافران خدمات ارائه کنند. 🔹️فعالیت سایر اماکن پذیرایی فاقد مجوز ویژه ماه مبارک رمضان از یک ساعت قبل از اذان مغرب (افطار) مجاز است.
🚬 پسرم علاقه زیادی به سیگار داره 👨🏻 🏫 هر چه شما بیشتر بر روی این رفتار او حساس شوید، رفتارش تقویت می شود. به چند دلیل: 1. فکر می کند واقعاً رفتارش خوب است و شما نمی خواهید مانند بسیاری از کارهای دیگر که جلوی او را می گیرید، او لذت ببرد. 2. او در دورانی است که می تواند این رفتار را از روی لجبازی شروع یا ادامه دهد. 3. ممکن است او درماندگی شما در هنگام صحبت از این رفتار را متوجه شده باشد و بخواهد با تکرار این رفتار از شما امتیاز بگیرد. پس سعی کنید واکنش هایتان حساسیت او را به همراه نداشته باشد 📎 📎
❓خانمی بدحجاب جلوی یکی از علما رو گرفت و از ایشون سوال کرد: ➖اگه یک تار موی من بیرون باشد، دنیا به آخر می‌رسه؟! چرا اینقده شماها گیر می دین؟ 👳‍♂ عالم جواب داد: اگــر یــک تــار مــو در غذایــی خــوب و خوشــمزه باشــد، آیــا دنیــا بــه آخــر می‌رسه؟ قطعا خیـر. ایـن تـار مـو حتـی مـزه و طعـم غـذا رو هـم تغییـر نمی‌ده، امـا بسـیاری از افراد طبیعتـا در چنیـن حالتـی دچـار دلزدگـی شـده و اون غـذای خـوب و خوشـمزه از چشمشون می‌افته. 📖 حالا بذار یه داستان قشنگ تاریخی هم برات بگم...👇 👳‍♂عالم گفت : 📜 روزی یکــی از یــاران امــام صادق ( علیه السلام ) خدمــت ایشــان رســید و گفــت در یــک کــوزه روغــن یــک مــوش افتــاده، آیــا می‌شود آن روغــن را خــورد؟ ✨امــام صــادق (علیه‌السلام) فرمودنــد: ❌ نمی‌توانی آن را بخـوری. ➖مـرد گفـت آقـا یـک مـوش کوچکتـر از آن اسـت کـه باعـث شـود غـذای خـود را کنـار بگـذارم و از خیـر روغن‌های گـران قیمـت بگـذرم! ✨امـام صــادق (علیه‌السلام) فرمودنـد: آن چیـزی کـه در نظـر تـو کوچـک اسـت، مـوش نیسـت. 👈 ایـن دیـن اسـت کـه در نظـر تـو کوچـک اسـت 🔴 حالا خانم بزرگوار : وقتـی از ایـن زاویـه بـه ماجـرا نـگاه کنید متوجـه می‌شیم کـه یـک تـار مـو شـاید بـه خـودی خـود اهمیتـی نداشـته باشـه امـا وقتـی بـه ایـن توجـه کنیـم کـه حتـی نمایـش یـک تـار مـو هـم، سـرپیچی از فرمـان پـروردگار جهانیـان اسـت، با این نگاه، 💥 بیرون امدن یـک تـار مـو جلوی نامحـرم هـم مهـم می‌شود.💥
شهیدانه خدايا...! اگر میدانستم با مرگ من يک دختر در دامان حجاب میرود، حاضربودم هزاران بار بميـرم، تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند :)☝️🏻🥀 شهیدبرونسی✨ یادشهدا کمترازشهادت نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🗓تقویم امروز: 📌 جمعه ☀️ ۱۸ اسفند ۱۴۰۲ هجری شمسی 🌙 ۲۷ شعبان ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 8 مارس 2024 میلادی 🔰حدیث روز: 🔅امیرالمومنین علیه السلام: اسباب عبرت ؛بسیار است ؛ولی عبرت گیرنده کم است . 📚نهج البلاغه حکمت ۲۹۷ 📿ذکر روز: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🔖مناسبت روز: 🔹بزرگداشت سید جمال‌الدین اسدآبادی 🔸سالروز تاسیس کانون های فرهنگی هنری مساجد کشور
سلام امام زمانم✋🌸 یادِ تو ؛ ابر بهاریست! که بر چشمانم می‌بارد ... و هر قطره‌اش ... ‌ قلبم را پر از شکوفه می‌کند! ‌ آرے با تو ... از قلب پاییزےام؛ نغمه‌ےِ بهار می‌آید! ‌ ‌وقتی بیایی ...فصلِ دنیا؛ همیشه بهار می‌شود! سلام؛ زیباترین بهار! ‌ 🌷الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَـرَج🌷
شُكراً لِعنايتك الدَائِمَة بِروحِي المُتعَبَة سَيدِي حُسَيْن... از مراقبت دائمی شما برای روحِ خسته‌ام‌ سپاسگزارم آقای امام حسین... صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
32.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دلیل پزشکی حجاب، توسط دکتر اکبری متخصص آسیب شناسی سلولی 👈 تحقیق کردم(ارائه دو کنفرانس در دانشگاه تهران) اشعه خورشید و اشعه های کیهانی، خشکی و رطوبت و آلودگی هوا، موجب شکستگی مو و ضعف پوستی...
1_10108115677.mp3
5.57M
آخر های ماه شعبان استغفار یادتون نره معلوم نیست به شب قدربرسیم😭 لحظه ها را غنیمت بشماریم خدایا کمک کن که سنگین بارم میدونی که جز تو کسی رو ندارم نگاه کن که بازم سرافکنده هستم داره می گه اشکام که شرمنده هستم و از دست نفسم میدونی که خستم چقدر توبه کردم همش رو شکستم توی بنده هات نیست کسی بدتر از من همین اول ماه بیا بگذر از من الهی الهی الهی الهی گنهکارم اما جوابم نکردی جلو چشم مردم خرابم نکردی تو لطفت همیشه رسیده به حالم تو روزی رسوندی به اهل و عیالم دعایی ندارم از این دیگه بهتر که نسلم زیادشه از عشاق حیدر الهی براتو بشه بندگیمون پر از نور باشه خونه زندگیمون الهی الهی الهی الهی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا #قسمت_25🌻 صالح دیوانه ام کرده بود.😫 نمی گذاشت درست و حسابی حتی توی
💠🔅💠🔅💠 ❣ 🌻 یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕 صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برایم اضطراب آور بود و می دانستم اتفاقی افتاده.😔 بیشتر نگران بچه بودم. به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی را حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی به آن داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود.😍 گاهی با او حرف می زدم و برایش قصه یا لالایی می گفتم. برایش قرآن می خواندم و مداحی و مولودی می گذاشتم و با بچه به آن گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش می شود و شوق و عجله ی او از من بیشتر است برای به دنیا آمدن. چشمانم را روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آرام درب اتاق را باز کرد و تلویزیون اتاق را خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچکی برای اتاق گرفته بودند. درب کمد را باز کرد و آرام کوله را درآورد. قلبم فرو ریخت.💔 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کند خوابم. "پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن😔 " قطره اشکی از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا آمد. کمکم کرد روی تخت بنشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها را به من می خوراند و لابه لای آن بعضی را توی دهان خودش می گذاشت که مرا اذیت کند. دوست نداشتم از غمم باخبر شود اما... امان از لب و لوچه ی آویزان😔 ــ چی شده قربون چشمات؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟ ــ نه چیزی نیست.😐 ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی گلم؟ بگو ببینم چی تو دلته؟ سینی غذا را پس زدم و خودم را به سمت او کشاندم و توی بغلش جا گرفتم. بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتی اش احتیاج داشتم. ــ صالح؟!😔 ــ جانِ صالح؟ ــ چیزی از من پنهون کردی؟ ــ مثلا چی خانومم؟😕 آرام خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نگاه پر بغضم به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پایش را گم کرده بود. باید به او می فهماندم که خودش را اذیت نکند. دستش را گرفتم و انگشتر فیروزه را توی انگشتش چرخاندم. ــ من می دونم... نگاهی گذرا به چشمانش انداختم و سربه زیر گفتم: ــ کی میری؟ انگار نمی توانست حرفی بزند. دستش رافشردم و گفتم: ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. آخه تازگیا یه تکون های ریزی می خوره. یه چیزی مثل نبض زدن.❤️ اشک توی چشم هایش جمع شده بود. بلند شد و رفت کنار پنجره. آنرا باز کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جانی کرد و گفت: ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟ ــ اونش مهم نیست. کی میری؟ ــ بعد از سال تحویل. ــ امروز چندمه؟ ــ بیست و هفتم. پوفی کشیدم و گفتم: ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم. ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ... صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم: ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب حضرت زینب رو چی بدم؟ نوک انگشتم را بوسید و سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت. بغضم ترکید و توی تنهایی تا توانستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات. ادامه دارد.....