# اگر ناچارید که برای کودک خود پرستار بگیرید، به نکات زیر توجه کنید:
قبل از آمدن پرستار با فرزندتان صحبت کنید و او را از بازگشت مجدد خود به خانه و علاقه ی بسیار زیادتان به او مطمئن کنید .
لیستی از قوانین مهم که در خانه تان رعایت می شود را بنویسید و به پرستار بدهید و از او بخواهید مصرانه این قوانین را رعایت کند :(پسر یا دخترم حتماً بعد از ناهار 1 ساعت می خوابد ) یا ( پسر یا دخترم فقط از ساعت 4 تا 5 اجازه ی دیدن تلویزیون دارد) و ...
می توانید پرستار را با هزینه ی خودتان به کلاس آموزش بهداشت روانی کودک بفرستید یا برای او کتابهای تربیت کودک بخرید . به پرستار بفهمانید که این شغل اوست و شما از او انتظار دارید که حرفه ای رفتار کند .
ازقبل ،آموزشهایی در مورد اندامها و بخش های خصوصی بدن به کودک داده باشید و او را مطمئن کنید در صورت گزارش مشکلی توسط او ، هیچ مشکلی پیش نخواهد آمد .
برای اوقاتی که کودکتان با پرستار است برنامه ریزی کنید . مثلاً وسایل کاردستی ؛ نقاشی ؛ فیلمها و کتابهای مناسب را تهیه کنید . این کار احتمال تنش بین آنها را کم میکند.
#تربیت_فرزند
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
استاد سعید عزیزیزن مروارید در صدف ۴.mp3
زمان:
حجم:
36.03M
🐚همایش زن مروارید در صدف
🔰قسمت چهارم
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
استاد سعید عزیزیزن مروارید در صدف ۵.mp3
زمان:
حجم:
30.05M
🐚همایش زن مروارید در صدف
🔰قسمت پنجم(پایانی)
🔸#دکتر_سعید_عزیزی
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
😞 والدینم خیلی مواظبم هستن
👨🏻 🏫 چرا نسبت به پرس و جوی احوالتان توسط والدینتان تصور می کنید که استقلالتان زیر سؤال رفته است. آنان والدین شما هستند. نگران حال و آینده شما هستند حتی اگر این نگرانی را با رفتارهایی غلط بروز دهند اما باز نگرانی مادرانه و پدرانه نسبت به شما دارند. این نگرانی ها ربطی به ضربه خوردن استقلال شما ندارد. بلکه شما خود باید بتوانید به گونه ای رفتار کنید که استقلال پیدا کنید. اطلاع آنان از وضع شما به معنای دخالت نیست. شما از آنان دور هستید و هر کاری که بخواهید می توانید انجام دهید. به نظر خودتان باید بتوانید به مهارت تصمیم گیری و حل مسئله برسید.
جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇
🌐 http://btid.org/node/277668
📎 #احترام_به_والدین
📎 #خانواده
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
😞 پسرم بد دهن است
👨🏻 🏫 اولین گام در رفع بی ادبی فرزندمان این است که رفتارهای ناشایست را مشخص کنید. برای او روشن کنید که این رفتارها یا الفاظ ناشایست است تا او دیدگاه روشنی نسبت به مسئله پیدا کند. توجه داشته باشید که تنها به رفتار بی ادبانه او اشاره کنید و به شخصیت او چیزی را نسبت ندهید.
جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇
🌐 http://btid.org/node/277665
📎 #فرزند_پروری
📎 #پرخاشگری
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
😞 مادری افسرده و بی روحیه هستم
👨🏻 🏫 سعی کنید اگر شاغل هستید به شغلتان یک نظم و انظباط بیشتری بدهید و اگر هم شاغل نیستید از طریق اداره کاریابی در هر شهر یا شهرستانی یک شغل متناسب با شأن تان بیابید. داشتن کار و شغل به شما احساس ارزشمندی و موفقیت و استقلال می دهد همه اینها در حالی است که فرزندان، شما را مشاهده میکنند و این موفقیت و خوشحالی نیز درآنها اثر خواهد کرد و کم کم مشکلات آنها نیز برطرف خواهد شد.
جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇
🌐 http://btid.org/node/277680
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
💢 دختران؛ فرزندانی نیکو
🍃 نِعْمَ الْوَلَدُ الْبَنَاتُ مُلْطِفَاتٌ مُجَهِّزَاتٌ مُونِسَاتٌ مُبَارَكَاتٌ مُفَلِّيَاتٌ .
🍃 دختران چه فرزندان خوبى هستند! چرا كه گرم و با لطافت اند کمک کار هستند زود انس و الفت می گیرند با بركت اند و پاكيزه اند.
📚 کافی، ج۶، ص۵.
💐 میلاد مظهر عصمت و نجابت، حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام و روز دختر مبارک باد. 💐
📎 #حدیث_جانان
📎 #ولادت_حضرت_معصومه
📎 #روز_دختر
📎 #دهه_کرامت
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
انقد به بچه ها سخت گیری نکنین که ازتون پنهون کاری کنن!
یه مادر مهربون ،یه جوری برخورد میکنه که فرزندش خیال پنهون کاری یا دروغ رو اصلا نمیکنه، چون میدونه با گفتن اتفاقات و تصمیماتش نه سرزنش میشنوه و نه مقایسه و نه غُر !!!
رمزش هم اینه که زیادی سخت گیری نکنین ،با سخت گیری زیاد بچه ها حس زیر دست شدن و مورد کنترل بودن میکنن که ازش متنفرن!
#تربیت_فرزند
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
.
🔰گوشت گوسفند
🔻بهترین و مناسبترین گوشت از نظر شباهت به مزاج انسان گوشت گوسفند است مخصوصاً گوسفندی که سنش کمتر از ۶ ماه باشد. گوشت گوسفندی که به طور آزاد در چمنزار و علفزارها چرا کرده است بهتر از گوشت گوسفندی است که محبوس باشد.گوشت دست و سینه بهتر از ران و پشت است. همچنین طرف راست بهتر از سمت چپ میباشد.
🔻گوشت قسمتهای داخلی نسبت به قسمتهای خارجی نرمتر و مرطوبتر است.گوشت گوسفند به خاطر دارا بودن گرمی برتری برای بیماران سوداوی مفید است.
🔅 #پندانه
✍️ پشت هر موفقیت پایدار، مدتها تلاش است
🔹میگویند روزی یک نقاش بزرگ در عرض سه دقیقه یک نقاشی کشید و قیمت هنگفتی بر روی آن گذاشت!
🔸خریدار با این قیمتگذاری مخالفت کرد و این قیمت را برای سه دقیقه کار، منصفانه ندانست.
🔹نقاش بزرگ در پاسخ او گفت:
این کار در واقع در ۳۰ سال و سه دقیقه انجام گرفته. ۳۰ سالی که به آموزش و پیشرفت فردی و تجربهاندوختن گذشت و تو ندیدی؛ بهاضافه این سه دقیقه که تو دیدی!
🔸برخی افراد گمان میکنند که افراد موفق از خوششانسی، استعداد ذاتی یا نعمت الهی خاصی برخوردارند، اما در واقع پشت هر موفقیت پایدار، مدتها تلاش طاقتفرسا وجود دارد.
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #قسمت36 سرش را پایین انداخت و قیافهی متفکری به خودش گرفت
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت37
*آرش*
با حرفم عصبانیاش کرده بودم. بعد از این که برایم توضیح داد، می خواست ادامه ی راهش را از سر بگیرد که، هم زمان وزش بادباعث شد یک طرف چادرش از دستش رها شود و با صورت من برخورد کند. با دستم گرفتمش و قبل از این که به دستش بدهم بوییدمش وبوسه ایی رویش نشاندم. با دیدن این صحنه نمیدانم چرا به چشم هایم زل زد. حلقهی اشکی چشم هایش راشفاف کرد. زود رویش را برگرداند. دیگر از این که چادرش را جمع کند منصرف شد و دور شد، بدون این که حرفی بزند.ولی من همانجا ایستادم ورفتنش را نگاه کردم. باد حسابی چادرش را بازی می داد ولی او مثل مسخ شده ها مستقیم می رفت و تلاشی برای مهار چادرش نمی کرد.
حرف هایش مرا، در فکر برده بود، خوب میدانستم که حرف هایش درست است ولی نمی توانستم قبول کنم که به خاطر این چیزها مقاومت می کند.وقتی گفت بهتره تمومش کنیم. انگار چیزی در من فرو ریخت. اصلا انتظارش را نداشتم، چطور می تواند اینقدر راحت و بی خیال باشد.وقتی به خانه رسیدم، تمام شب را به فکرو خیال گذراندم، ولی حتی در خیالاتم هم نتوانستم خودم را بدون راحیل تصور کنم.دم دمای صبح بود که خوابم برد.با صدای بلند تلویزیون چشم هایم را باز کردم، نگاهی به خودم انداختم. دیشب بدون عوض کردن لباس هایم خوابیده بودم .بلند شدم و خودم را به تلویزیون رساندم و خاموشش کردم.ــ بیدار شدی پسرم؟ـ مامان جان چه خبره این همه صدا؟ــ آخه هر چی صدات کردم بیدار نشدی، گفتم اینجوری بیدارت کنم.
ــ این نوعش دیگه شکنجه کردنه نه بیدار کردن.
مرموزانه نگاهم کردو گفت: –حالا چرا لباس عوض نکردی؟ چیزی شده؟
خمیازه ایی کشیدم و گفتم:– نه فقط خسته بودم، الانم دیرم شده باید برم.برای این که مامان سوال پیچم نکند، خیلی زود به اتاقم برگشتم، تاکیفم رابردارم وبه دانشگاه بروم.می خواستم زودتر به کلاس برسم تا ببینمش، امروز یکی از کلاسهایمان باهم بود. وارد سالن که شدم یکی از هم کلاسی های دختر، ترم پیشم جلویم سبز شد و سلام بلند بالایی کرد و دستش رادراز کرد، برای دست دادن، هم زمان راحیل هم وارد سالن شدو زل زد به ما.نگاه گذرایی به او انداختم، دلخوری از چهره اش پیدا بود. تردید کردم برای دست دادن، رد کردن دست هم کلاسیم برایم افت داشت، دستم را جلو بردم ولی با سر انگشتم خیلی بی تفاوت دست دادم ودر برابر چشم های متعجبش گفتم:– ببخشید حسابی دیرم شده.
برای رفتن به کلاس با راحیل هم مسیر شدیم.
سلام کردم.جواب سلامم رو از ته چاه شنیدم.
نگاهش کردم وبه خاطردیدن چشم های قرمزش گفتم:– خوبین؟ احتمالا او هم مثل من شب تا صبح نخوابیده بود.جوابم را نداد پا تند کردو زودتر از من وارد کلاس شد.از یک طرف این بی محلی هایش را دوست داشتم چون این حسادت ها نشانه ی علاقه اش بود. از طرف دیگر طاقت این کارهایش را نداشتم و بهم فشار می آمد.
داخل کلاس رفتم و سرجایم نشستم.
بعد از چند دقیقه یکی از بچه هاوارد کلاس شدو گفت: –بچه ها استاد کاری براش پیش امد، رفت.
همهمه کل کلاس را گرفت و بچه ها یکی یکی بیرون رفتند. دوست های راحیل چیزی گفتند و رفتند. سارا هم نگاه گذرایی به من انداخت و رفت، جدیدا اوهم بامن سر سنگین شده بود.
دودل شدم برای نشستن روی صندلی کناری اش. چون می دانستم احتمال این که بلند بشورد و برود خیلی زیاد است، ولی نمی دانم چرا نتوانستم نَروم.سرش راروی ساعد دستش گذاشت.وقتی خودم رارساندم به صندلی کناریاش، برای چند ثانیه چهره ی عصبانیش جلوی چشمم آمو. ولی کوتاه نیامدم و با احتیاط نشستم وآروم پرسیدم:–سرتون درد می کنه؟
هراسون سرش را بلند کردو خودش را جمع و جور کردوبا صدای دو رگه ایی که پر از غم بود گفت: –نه خوبم. فقط خسته ام.بلند شد که برود فوری گفتم: –میشه چند لحظه صبر کنید؟
با دلخوری گفت: –نه باید برم.درضمن ما که دیگه حرفی باهم نداریم دیروز حرف هامون رو زدیم.
خواست رد شودکه چادرش راگرفتم و هر چه التماس بود درچشم هایم ریختم و گفتم:
– خواهش می کنم، فقط چند لحظه.با تعجب نگاهش را روی دستم که چادرش را مشت کرده بودم انداخت.مشتم را بازکردم و سرم را پایین انداختم.ــ باشه زودتر.با خوشحالی گفتم:
–اگه من دیگه با هیچ دختری دست ندم و شوخی نکنم حل میشه؟لبخندی زدو گفت:
– منظورتون با نامحرمه؟از لبخندش جون گرفتم و گفتم: –بله خب همون.ــ خب خیلی خوشحالم که متوجه کار اشتباهتون شدید ولی این روی تصمیم من تاثیری نداره.چون اون مسئله ایی که گفتم یه مثال بود.این که شما کاری رو از روی اعتقاد و فکر خودتون انجام بدید یا از روی اجبار و غیره خیلی با هم فرق داره.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..