eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
783 دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
9.2هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
🌄 دختر خوبم... ✍🏻 عین‌صاد ❞ دختر خوبم! مادام كه دل تو از دنيا كوچك‌تر باشد و همّت تو حقير باشد و بيش از همين زندگى هفتاد ساله را حساب نكند و به‌حساب نياورد؛ مطمئن باش هر كارى كه بكنى، حقير و محدود و دنيايى است! 📚 | ص ۱۷۰ #️⃣
✂️༻‌ جمعه و خیاطی༺✂️ آموزش تاپ حلقه ای بلند (زیر مانتویی/سارافون) برای زیر کت یا شنل
46.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻‌ جمعه و خیاطی༺✂️ ✔آموزش یک سارافون بلند آستین حلقه ای ✔مناسب زیر کت ♥ بسیار آسون و کاربردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در ون‌های پلیس چه می‌گذرد؟ 🔹برای اولین‌بار می‌بینید؛ گفت‌وگوی آزاد با دختران در خودرو ون پلیس
🖼هر روز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 شنبه ☀️ ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۲ ذی القعده ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 11 می 2024 میلادی 📖حدیث امروز: امیر المومنین علیه السلام: هیچ شفیعی نجات بخش تر از توبه نیست. 📗نهج البلاغه حکمت ۳۷۱ 🔖مناسبت روز نداریم
میگن‌‌رفیق‌اونہ‌‌ڪہ‌تورومۍخندونہ.. امـٰارفیـق‌‌تراونہ‌ڪہ؛ پــٰا؎‌گریہ‌‌هـٰات‌‌میشینہ.. آقاجان! مـٰا‌پیش‌‌‌شماخیلۍ‌گریہ‌ڪردیم‌!💔(: صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
♥️سلام صاحب زمانم♥️ 🌱🌹سلام بر مولای مهربانم سلام بر خورشید عالم سلام بر آیه عُظمای خداوند سلام بر وعده ضمانت شده خداوند سلام بر باقی مانده خداوند بر روی زمین سلام بر شما و بر روزی که تمام خلق تجلّی آیات خداوند را در شما به تماشا خواهند نشست🌹🍃 💖 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💫
💢 پیمان بر عفاف امام صادق عليه السلام: 🍃 فِيمَا أَخَذَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ مِنَ الْبَيْعَةِ عَلَى اَلنِّسَاءِ... وَ لاَ يَقْعُدْنَ مَعَ اَلرِّجَالِ فِي الْخَلاَءِ . 🍃 از بيعت هايى كه پيامبر خدا صلّى اللّه عليه وآله از زنان گرفت... اين بود كه با نامحرمان خلوت نکنند. 📚 وسائل الشيعه، ج۲۰، ص۱۸۵. 📎 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
📣 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: شخصی که دارای یک فرزند دختـر باشد خدای متعال کمک کار و یاری کننده او بوده و برکت و مغفرتش را شامل او خواهد ساخت. 🔸مستدرك الوسائل ج۱۵ 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
یاد خدا 71 (2).mp3
9.75M
مجموعه ۷۱ | مادران و پدرانِ عابد و زاهدی که اهل خانواده‌شان به فساد کشیده می‌شوند! 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دختری که اسکورت رئیس جمهور را در قم متوقف کرد! 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🌸شیب کاهش جمعیت در ایران کم شد ♦️معاون وزیر بهداشت: در سال ۱۴۰۱ نسبت به ۱۴۰۰، ۴۰ هزار نفر تولد کمتری داشتیم اما در پارسال روند کاهش تولد کمتر و به ۱۷ هزار تولد رسید. 🇮🇷 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت38 *راحیل* خانه که رسیدم، مامان بادیدنم با لبخند سلا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 با صدای اذان گوشی‌ام، از خواب بیدار شدم، مادر نبود.رفتم وضو بگیرم دیدم در سالن، نماز می خواند، مادر نیم ساعت قبل از اذان بلند میشد. من همیشه به او غبطه می خوردم.وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از خواندن نماز، سرم را روی مهر گذاشتم و با خدا حرف زدم.ازخدا خواستم کمکم کند تا آرش را فراموشش کنم و از این امتحان سخت سربلند بیرون بیایم.بعدخواستم بخوابم ولی فکرو خیال اجازه ی خواب را به من نداد، بلند شدم چند صفحه قرآن خواندم و بعد درسهای دانشگاه را مرورکردم. چشمم که به جزوه ی تاریخ تحلیلی افتاد ناخداگاه اشکهایم روی جزوه ریخت. گاهی خودم هم از کارهای خودم تعجب می کنم. نمیدانم عشق با همه این کار را می کند یا من ضعیف هستم. حالا شانس آورده ام افکار و بعضی رفتارهایش را نمی پسندم، اگر همه‌ی رفتارش باب میلم بود چه می کردم.سعی کردم فکرم را متمرکز درسم کنم. باصدای مادرم که می گفت بیا صبحانه بخور، کتاب و جزوه ام را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم.ــ مامان جان چیزی از گلوم پایین نمیره، میرم بچه هارو صدا کنم.داخل اتاق که شدم با پرت شدن بالشت به طرفم گیج شدم، خم شدم بالشت را از روی زمین بردارم که دومی به طرفم پرت شد و صدای خنده ی اسرا و سعیده همه جا را برداشت.بالشت دوم را هم برداشتم و روی تخت انداختم وگفتم:– شانس آوردین حوصله ندارم وگرنه حسابتون رو می رسیدم.بیایید صبحونه بخورید.اسرا بی حرف رفت، سعیده بغلم کرد وگفت:– چرا اینطوری شدی راحیل؟ کی میشه مثل قبل بشی؟دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم:– برام دعا کن.با صدای بغض آلودی گفت: –انشاالله همه چی درست میشه.موقع پوشیدن کفش هایم مادر لقمه ایی دستم داد.–حداقل اینو بخور ضعف نکنی.ــ ممنونم مامان جان.مادر کمی مِن ومِن کردوگفت:–راحیلم غمت رو پشت لبخند و خنده ی مصنوعیت قایم کن، بخصوص توی دانشگاه. با دوستهات باش و بگو بخندکن. اینجوری واسه هر دوتاتون بهتره.جلو رفتم، بوسیدمش و گفتم:–چشم.سعیده جلو در امد. –صبر کن تا یه جا می رسونمت.نگاه معنی داری به پالتو کرم رنگ بالای زانویش انداختم و گفتم: – نه اصلا، خودم برم راحت ترم.نگاهم را دنبال کرد و گفت: –الان میام، بعد از چند دقیقه امد و گفت: –بریم، حل شد.دیدم زیر پالتو یک مانتو زیر زانو پوشیده و دکمه های پالتواش را هم باز گذاشته.با تعجب اشاره به مانتواش کردم. – چقدر آشناست.خندید و گفت: –مال خودته دیگه، برات میارم بعدا. حالا بریم؟اونقدر گرم حرف شدیم که دیدم جلو در دانشگاه هستیم. ــ وای سعیده ما کی رسیدیم. ببخشید این همه راه...همانطور که ماشینش را پارک می کرد، حرفم را بریدو گفت:– بی خیال بابا. خودم خواستم برسونمت.فقط راحیل این که گفتی، اون پسره آرش برگشته به تو گفته هر جور که تو بخوای من اونجوری میشم، نمی فهمم چرا بازم قبول نمیکنی؟لبخندی زدم.– یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟ــ باشه بگو.ــ ببین صبح خواستیم بیاییم، تو چی پوشیده بودی؟ بعد به خاطر من رفتی مانتو پوشیدی. یعنی اگه من نبودم یا روزایی که نیستم تو همونجوری میری بیرون. تازه می دونم امروز به خاطر من فقط رژ زدی و زیاد آرایش نکردی.من اینو نمی خوام. به خاطر من نمی خوام باشه. می خوام به خاطر خدا باشه، همه جا باشه. خودش باشه. با فکر خودش راحت زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره. مثل من که از پوششم لذت می برم چون خودم قبولش کردم و دلیلش رو فهمیدم.سعیده هر کسی باید خودش از زندگیش راضی باشه با فکرخودش وگرنه خسته میشه، زده میشه. باید هر کسی خودش بخواد و دنبالش بره، زورکی و اجباری در درازمدت باعث تنفر میشه.حرف یه عمر زندگیه، یه روز دو روز نیست...همانطور که حرف می زدم دیدم نگاه سعیده به رو برو میخکوب شد. نگاهش را دنبال کردم، آرش بود که روبروی ماشین سعیده پارک می کرد. ولی هنوز متوجه ی مانشده بود.سعیده فوری پیاده شدو امد در طرف من را باز کرد.–پیاده شو دیگه می خوام تا کلاس همراهیت کنم و عاشق دل خسته روسیروسیاحت کنم.از کارش خوشم نیامد ولی حرفی نمی توانستم بزنم چون آرش هم متوجه ما شده بودو به سمتمون می آمد.آرش با لبخند سلام کرد، خیلی آرام جواب دادم.ولی سعیده برعکس من بلند و خندان سلام داد و حالش را پرسید. آرش هم متقابلا لبخند زدو رو به من گفت: –معرفی نمی کنید؟چشم غره ایی به سعیده رفتم.–دختر خالم هستند.آرش نگاهی به ماشین سعیده انداخت و با تعجب گفت:– همون دختر خالتون که تصادف ...نگذاشتم ادامه بدهد. –بله.سعیده خنده ایی کردو گفت:– فکر کنم فقط خواجه حافظ شیرازی قضیه ی تصادف مارو نمی دونه.اخمی به سعیده کردم و به سمت در ورودی دانشگاه رفتم. سعیده هم بعد از چند قدم همراهی با من وقتی دید اخم هایم باز نمی شود خداحافظی کردو رفت ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت39 با صدای اذان گوشی‌ام، از خواب بیدار شدم، مادر نبو
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آرش به من نزدیک شدو گفت: –چقدر برام عجیبه ظاهر دختر خالتون. اصلا شبیه شما نیست. وقتی سکوت من را دید ادامه داد: – جالب تر این که، خوبه به اون ایراد نمی گیرید ولی به من...با اخم نگاهش کردم.– مگه می خوام باهاش ازدواج کنم؟در ضمن من از شما ایرادی نگرفتم. شما دلیل پرسیدید منم فقط دلیل رد کردن خواستگاریتون رو گفتم.کارهای دیگران به من ربطی نداره. تو این دوره و زمونه دیگه همه می دونند خوب چیه بد چیه نیازی به گفتن نیست.بدون این که منتظر جواب باشم پا تند کردم و خودم را به کلاس رساندم و ردیف اول کلاس جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم. نمی دانم چرا دقیقا وقتی می خواهی یکی را نگاه نکنی جلو راهت سبز میشود.از صدای حرف زدنش فهمیدم که آمد. خیلی خودم را کنترل کردم که سرم را بلند نکنم.وقتی ردیف اول رسید، ایستاد، نمیدانم به من نگاه می کرد یا دنبال جایی برای نشستن بود. شایدهم عصبانی شده بودجا عوض کرده‌ام. به خاطر ماه اسفند کلاس خلوت بود برای همین صندلی خالی کم نبود. دیگر کنترل چشم هایم با خودم نبود، نبرد سختی را شروع کرده بودم.برای این که پیروز این نبرد باشم گوشی‌ام رااز کیفم درآوردم و وارد یکی از کانالهای مورد علاقه ام شدم و حواس چشم هایم راپرت کردم.بالاخره آرش رفت و جای قبلی‌اش پیش دوستش سعید نشست، این رااز صدای سعید که صدایش کرد فهمیدم.کلاس های بعدی‌ام با آرش نبود، بعد از دانشگاه فوری تاکسی گرفتم تا یک وقت آرش را نبینم.با آقای معصومی با هم رسیدیم، اوهم از سرکارش می آمد، به کارقبلی‌اش برگشته بود.وارد خانه که شدیم زهرا خانم با دیدن ما لبخند گشادی زدو بچه را به من سپردو رفت.ریحانه را به اتاقش بردم. بعداز سر کردن چادر رنگی‌ام، کلی اسباب بازی ریختم جلوی ریحانه تا بازی کند، خودم هم بااو همراهی می کردم ولی فکرم پیشش نبود، مدام فکر آرش بودم، کاش میشد که بشود.چقدر دل کندن سخت است.بعد از یک ساعت سرگرم کردن ریحانه بهانه جوییش شروع شد.به آشپزخانه رفتم تا غذایی برای ریحانه آماده کنم. چند ظرف کثیف در سینک بود. گاز هم باید تمیز می شد.بعد از این که غذای ریحانه را دادم، آشپز خانه را مرتب کردم. ظرف هارا می شستم که با صدای آقای معصومی که قربون صدقه ی دحترش می رفت برگشتم. نگاههامان در هم تلاقی شد.ریحانه را روی صندلی میز ناهار خوری نشاندوگفت:– امروز من و ریحانه براتون برنامه داریم.ــ چه برنامه ایی؟ ــ شما حاضر شید بریم، خودتون متوجه می شید. – آخه کجا؟ من نباید بدونم؟ ــ چون امروزآخرین روزیه که اینجایید، می خوام بهتون خوش بگذره. بزارید به حساب تشکر.الانم اونا رو نشورید،بیشتر از این شرمنده ام نکنید.قراربود فقط مواظب ریحانه باشید. ولی شما همه ی کارهاروبی توقع انجام می دید. به خاطر همه ی لطف هایی که در حق ما کردید ممنونم.از تعریفش خجالت کشیدم و آخرین بشقاب را هم در آب چکان گذاشتم و گفتم:–من که کاری نکردم، الان آماده میشم. ــ وسایلاتونم بردارید چون از اونجا می رسونمتون خونتون.بعد از این که آماده شدم پوشک ریحانه را هم عوض کردم و وسایلش را داخل ساکش گذاشتم.وقتی سوار ماشین شدیم آقای معصومی، ریحانه را داخل صندلی بچه، که روی صندلی عقب ماشین بسته بود گذاشت. ماشین را روشن کرد و خیلی مسلط رانندگی کرد. به خاطر اتومات بودن ماشین فقط به پای راستش نیاز داشت، واین خیالم را راحت کرد که بالاخره به زندگی عادی برگشته است. اولش موزه رفتیم،موزه دفاع مقدس.تاحالا موزه نرفته بودم، برایم خیلی جالب بود. آقای معصومی در مورد عملیاتها و شهدایی که عکس و اسمشان آنجا بودگاهی توضیح می داد، اونقدرمسلط بودکه ناخوداگاه پرسیدم:–شماجنگ رفتید؟عمیق نگاهم کرد.–نه، سنم کم بودبرای رفتن.نگاهش راپدرانه برداشت کردم و قدوهیکلش روازنظرگذراندم وگفتم:–شک ندارم اگه شما میرفتیدجنگ هشت سال طول نمی کشید.خندیدوپرسید؟چطور؟ –خب اونقدرقوی هستید که همه رو درجا می کشتید.فقط خندید، بلندوطولانی. تو این مدت که خانه اش بودم ندیده بودم اینطور بخندد، چقدرخنده به صورتش می آمد. به خصوص باآن دندانهای سفیدویک دستش. حتماقبلا آدم شادی بوده ومن وسعیده بابلایی که سرخودش ودخترش آوردیم، شادی راازشان گرفتیم. ما باعث شدیم ریحانه یتیم بشود وحسرت محبت مادرش به دلش بماند.بااین فکرها غم صورتم راگرفت، آنقدرکه بغض کردم. آقای معصومی دوباره می خواست برایم از آزادی شهرخرمشهربگوید، ولی همین که بغضم رادیدپرسید:–اگه ناراحت میشیدبریم؟ ✍ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 بالاترین دلیل بر حقانیت حیا و عفت و حجاب! 🎙 حجت الاسلام و المسلمین ماندگاری 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 ایلان ماسک ثروتمندترین مرد جهان، پس از به دنیا آمدن فرزند یازدهمش گفت: فقط افراد فرزندان زیادی دارند و یک عقب‌ مانده جهان سومی است که پذیرفته سگ را بجای فرزند تیمار کند!!!!🤫🤫 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادت باشه که همه چیز اتفاق میفته ولی تو زمان درست!! این کلیپ انگیزشی واسه تو 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی مثل یک کتاب است بعضی فصلها ناراحت کننده و بعضی فصلها شاد بعضی هیجان انگیزند اگرفصلی را ورق نزنی هرگز نمیفهمی که درفصل بعدی چه چیزی انتظارت را میکشید. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛