eitaa logo
کانال سنگر عفاف وتربیت
801 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
332 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸سلام به‌ صبح دل انگیز بهاری ☕️سلام به زندگی 🌸سلام به دوستان عزیز ☕️صبحتون پر از 🌸احساس خوشبختی ☕️جاده زندگی ‌تون هموار 🌸و توأم باسلامتی و کامیابی 🌼 صبحتون شکوفا و پُر نشاط☕️🌸
ماجرای احترام آیت الله بهجت به بانوی فوت شده همسایه در تشییع جنازه ی عیال من آیت الله بهجت خواستند، نماز بخوانند آقا از در منزل جنازه را تشییع کردند تا حرم، نماز بر ایشان خواندند، بعد من عرض کردم حاج آقا شما تشریف ببرید منزل و به کارهایتان برسید، فرمودند نه هستم. حتی ایشان به اینجا بسنده نکردند و آمدند قبرستان قم نو، باز عرض کردم به حاج آقای افتخاری که حاج آقا شما از آقا خواهش کنید که آقا تشریف ببرند. آقای افتخاری به آقا عرض کردند و ایشان فرمودند نه من حالا هستم. و این عبارت را فرمودند که 40 ساله که من در همسایگی این خانواده هستم هنوز صدای این خانم را نشنیدم و من معتقدم این بانوی مکرمه جزء شهداء محسوب خواهد شد. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🍃🌼🍃 👈🏻گاهی آدم هنگام گرسنگی با یه نون مشکل رو حل میکنه . 👈🏻حالا با چهار تا نون میشه جلوی خیلی از مشکلات را گرفت و به آرامش رسید ! این هم چهار نون راهگشا : 🌀نبین 🌀نگو 🌀نشنو 🌀نپرس 🌀اول : نَبین ۱- عیب مردم را ، نَبین ۲- مسائل جزئی در زندگیِ خانوادگی را ، نَبین ۳- کارهای خوب خودت را که برای دیگران انجام دادی نَبین ۴- گاهی باید وانمود کنی که ندیدی (اصل تغافل) ￸ 🌀دوم : نگو 1- هرچه شنیدی، نَگو ۲- به کسی که حرفت در او تأثیر ندارد، نگو ۳- سخنی که دلی بیازارد، نگو ۴-هر سخن ِراست را هرجا، نَگو ۵- هر خیری که در حق دیگران کردی، نَگو ۶- راز را نَگو حتی به نزدیکترین افراد ￸ 🌀 سوم: نَشنو ۱- هر سخنی ارزش شنیدن ندارد، نَشنو ۲- وقتی دو نفر آهسته سخن می گویند، سعی کن نَشنوی ۳- غیبت را نَشنو ۴- گاهی وانمود کن که نشنیدی. اصل تغافل (خود را به نشنیدن بزن) ￸ 🌀چهارم: نَپرس ۱- آنچه را که به تو مربوط نیست، نپرس ۲- آنچه که شخص از گفتنش شرم دارد، نپرس ۳- آنچه باعث آزار شخص می شود، نپرس ۴- آن پرسشی که در آن فایده ای نیست، نپرس ۵- آنچه که موجب اختلاف و نزاع می شود، نپرس ￸ لحظاتتون شاد شاد🌸🍃 زندگیتون همراه با سلامت💐 اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
😞 بهانه گیری پسر شش ساله 👨🏻 🏫 راه هایی وجود دارد که به شما امکان می دهد کودکتان را برای گذر از این سن یاری کنید. در رابطه با احترام به خود و دیگران، پاداش رفتار خوب، تشویق به تلاش کردن و بیان احساس، با او گفتگو کنید که این کارها به کودک کمک می کند، عزت نفس و خودباوری را در خود پرورش دهد. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/278118 📎 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چرا بعضی نمی توانند نماز اول وقت بخوانند یا جلوی زبانشان را بگیرند یا به نامحرم نگاه نکنند؟ 🎙 آیت الله جوادی آملی 📎 📎 📎 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
28.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌 ❤️اگه با دیدن این حتی یه لحظه دلتون راهی حرم شد، این ویدیو رو برای مخاطب خاصتون ارسال کنید، تا ان شاءالله بزودی باهم مشرف بشید حرم.... 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید و لذت ببرید ان شاالله که همگی از این نعمت برخوردار باشید 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرف های سوگند فکر می کردم.با این که خیلی سختی کشیده بود ولی خیلی صبور و باروحیه است. درکودکی پدرش راازدست می دهد و مادرش مجبور می شود ازدواج کند، چون پدرش مثل پدر من بیمه نبوده که حقوق داشته باشند.به دلیل آزارهای ناپدری‌اش سوگند بعد از مدتی پیش مادربزگش برمی‌گردد.مادربزرگش خیاط ماهری بوده و سوگند به خاطر استعداد ذاتی که داشته خیلی زودخیاطی رایاد می گیرد و می تواند برای مشتریها لباس بدوزد. وقتی دانشگاه قبول می‌شود مادرش هم به خاطر رفتارهای بد شوهرش طلاق می گیرد وحالا سه تایی زندگی می کنند. چند ماه بعدسوگندعاشق پسری که نباید می‌شود.پسری که افکارو اعتقاداتش به سوگند نمی خورد. با این که سوگند می دانست این ازدواج اشتباه است ولی نتوانست پا روی دلش بگذارد و عقد می کنند.ولی هنوز یک سال از عقدشان نگذشته بود که جدا می شوند.افکارم به صدای سوگند پاسخ می دهد و فوری خبردار می‌ایستد.ــ حداقل یه جوک خنده داربگو...اینجور که تو زل زدی به ضریح، انگار امدی دنبال طلبت...چه خبره؟آهی کشیدم و گفتم: –داشتم به تو فکر می کردم.چشمهایش را گرد کرد و گفت: –راحیل، جون مادرت زیر آب من رو نزنی پیش آقاها.حالا من یه چیزی گفتم.ــ نه نترس. راستی اون پسر دیگه سراغت نیومد؟ نفسش را محکم بیرون داد و گفت: –نه بابا، چند وقت پیشم دیدمش با یه دختر دیگه.می دونی راحیل، چیزی که من تو این عمر کوتاهم متوجه شدم تو هر کاری بخصوص ازدواج باید خدا رو درنظر بگیری وگرنه خودت آسیب می بینی. بیشتر وقتها عامل بدبختیمون خودمون هستیم ولی هی می شینیم می گیم خدایا چرا.سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم و زیر لب گفتم: عمل کردن بهشون خیلی سخته.همانطور که بلند میشد گفت: –اگه سخت نبود که الان اوضاع ما این نبود.با دوتا قرآن برگشت و یکیش راطرفم گرفت وگفت:– دوپین کن بعد بریم.قرآن را گرفتم و بوسیدم و شروع کردم به خواندن.گوشی‌ام زنگ خورد، مامان بود نگران شده بود. یادم رفته بود خبر بدهم. سوگند از حرف های من متوجه شد که مادر پشت خط است، با اشاره گفت، اجازه بگیرم برای رفتن به خانه ی سوگند.ــ راستی مامان بعداز امام زاده شاید برم خونه ی سوگند. ــ آخه اونجوری خیلی دیر وقت میشه.ــ زنگ میزنم سعیده بیاد دنبالم شما نگران نباشید. ــ باشه، فقط بهش سفارش کن سرعت نره. بیچاره مادرم از تصادف قبلی هنوز هم از رانندگی سعیده می ترسید.تلفنم که تمام شد سوگند گفت: – بزار منم زنگ بزنم به مامانم بگم امشب مهمون داریم.ــ سوگند من زیاد نمیمونما.ــ اجزای صورتش را جمع کرد و گفت: –چی چی رو نمی مونی مگه مهمونیه، میای چندتا مشتری راه میندازی میری. دارم واسه خودم وردست می برم. فکر کردی چه خبره.خانشان خیلی قدیمی بود. یک حیاط نقلی و باصفا که پر از گل و گلدون بود. داخل خانه هم دوتا اتاق داشت که با یک در به هم راه داشتند. از پنجره اتاق جلویی تمام سر سبزی حیاط دیده میشد.یک در شیشه ایی رابط بین حیاط و راهروی کوچک خانه بود. داخل راه رو هم پر بود از گلدان های زیبا که بی اختیار لبخند به لب می آورد.سوگند که نگاه مشتاق من رادید گفت: –توام اهلشی؟ــ اهل چی؟اشاره کرد به گلدان ها و گفت:– اینارو میگم بابا، فکر کردی چیو میگم.چشم هایم را باز و بسته ایی کردم و گفتم: –چه جورم...اهلش بودم، اهل زیبایی، اهل طراوت وسبزی، اهل همه ی گلهایی که باعشق زیباییشان رابه رُخت می کشند و روحت را جوردیگری نوازش می کنند. مگر می شوداهل این نوازشها نشد.مادرو مادر بزرگ سوگند را قبلا چندین بار در خانه‌ی شوهر مادرش دیده بودم. فوق العاده مهمان نواز و خوش رو بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، داخل اتاقی که رو به حیاط بود، شدیم. چرخ خیاطی هم داخل همان اتاق کنار پنجره بود. سوگند شروع کرد به خیاطی کردن و من هم در خرده کاریها کمکش کردم. ✍ ...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت:– سوگنداینقدر از دوستت کار نکش.سوگند سرش را از روی چرخ خیاطی بلند کرد.– مامان آوردمش اردو، قدر آفیت رو بدونه، الان داره واحد پاس می کنه.مادرش سرش راکج کرد.– لابد توام استادشی؟ــ استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام.–پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید.سوگند از پشت چرخ بلند شد.– بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم.در حال خوردن میوه بودیم که صدای اذان آمد. مادر سوگند رفت. سوگند گفت: – پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعدبرگردیم سر کارمون.خندیدم و گفتم:– نه دیگه بعدش من میرم، به سعیده پیام دادم بیاد. فقط آدرس رو بگو براش بفرستم.گوشی را ازمن گرفت و آدرس را پیامک کرد. آخرش هم نوشت شام اینجاهستیم.سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام.سوگند دوباره خودش نوشت: –نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین.وقتی گوشی را پس داد و مطالبی که فرستاده بود را خواندم فقط لبخند زدم.بعد از یک ساعت سعیده و مادر بزرگ سوگندهم که به مسجد رفته بود امدند و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام شود.مادر بزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ می کردو سعیده هم خرده کاری ها را انجام می داد.آنقدر سرمان گرم بود و سوگند با حرف هایش مارا می خنداند که زمان از دستمان در رفته بود. صدای زنگ گوشی ام وادارم کردکه به ساعت نگاه کنم. مادر نگران شده بود. عذر خواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگر راه میوفتیم.مادر سوگند زود سفره شام را پهن کردو شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگنددستهایم راگرفت وازاین که کمکشان کرده بودم از من وسعیده تشکر کرد.سعیده همین که پشت فرمان نشست گردنش را تکانی داد و پرسید:– کتف تو درد نگرفت؟با یک دستم کتفش را کمی ماساژ دادم و گفتم: –نه زیاد. خونه که برسیم، یه کم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یه کم روغن سیاه دونه بزنی حله.نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: –رنج خوب.با تعجب گفتم: –چی؟ –مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش.لبخندی زدم و گفتم: –آفرین دختر خاله ی باهوش خودم. چه خوب درس پس میدی.–می بینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینه های دیگه هم استعداد دارم.باشنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم وآهی کشیدم.–دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده.–کاش باخاله صحبت کنی حداقل هفته ایی یک باربری ببینیش، بابا بالاخره یک سال وخرده ایی هر روز تروخشکش کردی، آدم وابسته میشه.ملت یه سگ میارن بعداز دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمی گذره، حالا این که آدمه.درچشم هایش براق شدم.–این چه مثالیه آخه سعیده؟–کلی گفتم. میگم یعنی دل آدمها اینقدرکوچیکه که زود دل می بندند.دل، تنها عضو بدنم بودکه احساس می کردم این روزها چقدر مورد ظلم قرارگرفته است وگاهی چه بیتاب خودش رابه قفسی که برایش حصارشده است می کوبد. خانه که رسیدیم احساس کردم مادر کمی دلخوراست. ولی وقتی از خانواده سوگندتعریف کردم، واین که امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم. گفت:–به این میگن رفاقت باثمر.از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگندبه خانه شان می رفتیم و تا اذان مغرب می ماندم.دقیقا خانه ی آقای معصومی جایش رابه خانه ی سوگند داده بود.دوروز بوددانشگاه نرفته بودیم. با سوگند قرار گذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمان باشد و ما هم مثل دانشجوهای دیگر بعد از کلاس آن استادسخت گیرمان خودمان رامرخص کنیم. زودتر از هر شب خودم راروی تختم انداختم، کارخیاطی واقعاخسته کننده است. تازه چشم هایم گرم شده بود که از صدای پیام گوشی‌ام بازشان کردم.خیلی خوابم می آمد ولی به خیال این که شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشدو پیام داده است چشم هایم را باز کردم و گوشی را برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش را باز کردم.نوشته بود:راحیل. با خواندن اسمم صورتم گر گرفت. خواب از سرم پریدانگارکسی باپتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم. دروغ چرا این کارش باعث شد در دلم پایکوبی راه بیفتد.تمام تلاشهایم در این مدت برای سرد شدن ازآرش دود شد وبه هوا رفت. انگار پیامش مانندیک دست نامرئی درازشد و دلم را از قفس آزادکرد.همین طور زل زده بودم به گوشی‌ام.دلم می خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود. پیام دیگری فرستاد. –روزایی که نمیای دانشگاه چشم هام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگاهمم نکن. فقط بیا.باورم نمیشد این پیام را آن آرش مغرور نوشته باشد. شنیدن هر واژه برای ازپا انداختنم کافی بود، حالابا لشگر واژگانش چطور در می‌افتادم.قلبم انگاردر جازایمان کرده بود وبچه هایش رابه تمام اعضای بدنم فرستاده بودوهمه باهم وهماهنگ می کوبیدند. همه ی تنم قلب شده بود.
آرش دوباره پیام داد: چه آرامشی در من است وقتی می ایی…و چه آشوبم بی تو !دور نشومرا از من نگیر … من حوالی تو بودن را دوست دارم.با دیدن پیام آخرش اشکم چکید.گوشی را گذاشتم کنار و دراز کشیدم.کاش پیام نمیداد.خدارو شکر که اسرا هنوز به اتاق نیامده بود، راحت می توانستم گریه کنم.باید خودم را کنترل می کردم.پتو راروی سرم کشیدم و شروع کردم به صلوات فرستادن. نمیدانم چقدر طول کشید یا چند تا فرستادم. آنقدری بود که لبهایم خشک شد. ولی من اهمیتی ندادم و ادامه دادم. انگارجنگی درونم صورت گرفته بود. که آخرش خواب از راه رسید. صبح با صدای آلارم گوشی‌ام بیدارشدم. یک لحظه فکر کردم نکند خواب دیده‌ام که آرش پیام داده.گوشی‌ام را باز کردم و نگاه کردم. نه، خواب نبود. پیام ها را خواندم. دوباره منقلب شدم، صدا دار نفسم را بیرون دادم وبرای وضو از تخت پایین آمدم. مادر و اسرا در سالن نماز می خواندند. به اتاق مادر رفتم وبعد از نماز کلی دعا وگریه کردم، از خدا خواستم قدرت روحی به من بدهد. شنیده بودم که اگر هر کس با نفسش مبارزه کند قدرت روحی پیدا می کند. از خدا خواستم که کمکم کندتا بتوانم مبارزه کنم. در مترو پیام فرستادن آرش را، برای سوگند پیامکی گفتم. وقتی به خیابان دانشگاه رسیدم دیدم سوگند زنگ زد و گفت: – الان کجایی؟ با تعجب گفتم: –سلامت کو؟ ــ سلام. کجایی؟ ــ نزدیکم، یه دقیقه دیگه می رسم. ــ خیلی جدی گفت: – همونجا وایسا تکون نخور امدم. ــ اتفاقی افتاده؟بدون این که سوالم را جواب بدهد گوشی را قطع کرد و من حیران ماندم.چند دقیقه ایی همانجا ایستادم که دیدم با سرعت بالابه طرفم می آید.نفس نفس زنان به من رسید. دستم را گرفت و کشید دنبال خودش.مسیرش بر خلاف مسیردانشگاه بود.با نگرانی پرسیدم:– سوگند میگی چی شده یا می خوای نصف جونم کنی؟به پیچ خیابان که رسیدیم پشت سرش را نگاه کرد و نفس راحتی کشید.–بریم مترو.اخم هایم رانشانش دادم.–کسی دنبالته؟ــ با تعجب گفت: –دنبال من نه، دنبال تو.ــ چشم هایم گرد شدند و گفتم: –کی؟ــ آرش.دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:– درست حرف بزن ببینم چی میگی. ــ سرعت قدم هایش راکمتر کرد.– وقتی رسیدم دانشگاه، تازه پیامت رو خوندم. بعدش آرش امد سراغت رو از من گرفت، پرسید امروز میای یا نه.منم چون پیامت رو خونده بودم.گفتم معلوم نیست.چند بارهم امد خیابون رو نگاه کردو رفت. منم تو یه فرصت مناسب جوری که متوجه نشه بیرون زدم.– خب که چی؟ ــ اولا: کچی نه و بز. دوما: امروز نمیریم دانشگاه. با صدای بلند گفتم:– نمیریم؟اخم کرد.– راحیل نریم بهتره. ممکنه یه حرفی چیزی بگه تو رو هوایی کنه، بابا تازه حال و هوات یه کم درست شده، حرف من رو گوش کن و نرو. اصلا بیا من می برمت یه جای خوب که به صدتا دیدن آرش بی‌ارزه.همه ی حرف هایش را قبول داشتم ولی این دل لعنتی را چه می کردم. سرم را پایین انداختم و زیر لب گفتم: –کاش حداقل یه کلاس رو می رفتیم.دستش را گذاشت پشت کمرم وبه طرف مترو هدایتم کرد.– مقاومت کن راحیل.دیگه پای رفتن نداشتم، می خواستم بگویم حداقل بروم خودم از دور ببینمش. ولی خودم می دانستم کار عبثی بود. پاهایم التماسم می کردند برای برگشتن ومن وقتی اهمیتی ندادم انگارانرژی‌ام به طوریک جا تخلیه شد. سوارقطار که شدیم پرسیدم:–کجا میریم؟ــ با لبخند گفت: –یه جایی که سر ذوق میای.ــ کجا؟ــ باغ گیاه شناسی. بلیطش رو یکی از مشتریا دیروز آورد.منم دیدم تو اهلشی...یه چشمکی زدو ادامه داد...گفتم امروز بعد از دانشگاه بریم. حالا یه چند ساعت زودتر میریم.تازه وقت بیشتری هم داریم. فقط چون سه تا بلیط داریم می خوای بگو دختر خالتم بیاد.نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم شاید الان خواب باشه.گوشی رابرداشتم و به سعیده زنگ زدم. با این که خواب بود ولی از دعوتمان استقبال کردو گفت میاد..اسم آخرین ایستگاه مترویی که باید پیاده می شدیم را گفتم. او هم گفت که زود خودش را می رساند.وقتی از ایستگاه مترو بیرون امدیم هنوز سعیده نیامده بود. سوگند گفت: –برم شیرو کیک بگیرم بخوریم. آب پرتقال بگیرم یا شیر می خوری؟–واسه خودت بگیر من نمی خورم.با ناراحتی به طرفم امد.–راحیل، تازه به غذا خوردن افتاده بودی، ببین با یه پیام چه بلایی سرت آورد.بهش این اجازه رو نده. به هیچ کس اجازه نده.از حرفش جان گرفتم و لبخند زورکی زدم.–به یه شرط می خورم، که تو مهمون من باشی.خنده ایی کرد و گفت: –باشه.رفتم مغازه ونایلونی پر از کیک و کلوچه و شیرو آب میوه خریدم.وقتی برگشتم دیدم سعیده هم امده. داخل ماشین نشستیم ونایلون را به دست سوگند دادم.نگاهی به نایلون کردو گفت: –بیچاره شوهرت...آخه این چه وضع خریدکردنه...حواست باشه طرف پول دار باشه ها، وگرنه با این ولخرجیهای تو، حتما به سال نکشیده طلاقت میده. ✍ ...
🤔 می خوام توانایی دخترم بره بالا.... 👨🏻 🏫 با او وقت بگذرانید. به حرف هایش توجه کنید. از او تمجید کنید. از برچسب زدن دوری کنید. انتظارات معقول داشته باشید. تفکر مثبت را به او یاد بدهید. روی نقاط قوتش تمرکز کنید. او را مستقل تربیت کنید. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/278557 📎 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
😞 دوست دارم از دستمزد خودم، ماشین بخرم اما... 👨🏻 🏫 برای اخذ بسیاری از تصمیمات مالی موجود در زندگی زناشویی، باید بودجه و برنامه ریزی مالی را با تمام خانواده هماهنگ کنید و گفتگوی آزادانه ای راجع به وضعیت اقتصادی خانواده و برنامه ریزی زندگی مشترک داشته باشید. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/278556 .👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
💢 ثواب زیارت امام رضا علیه السلام ✍️ احادیث ارزش فراوانی برای زیارت امام رضا علیه السلام قائل شده اند؛ حتی پاداش زیارت را بهشت دانسته اند. 1️⃣ امام صادق علیه السلام از پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله نقل می کنند: به زودی پاره ای از تن من در سرزمین خراسان دفن می گردد، هر مؤمنی او را زیارت کند، خداوند بهشت را برای او واجب کرده و جسم او را بر آتش جهنم حرام می کند . 2️⃣ امام صادق علیه السلام می فرماید: نوه ام در سرزمین خراسان، در شهری که به آن طوس گفته می شود، کشته می گردد. کسی که او را زیارت کند، درحالی که عارف به حق او باشد، من روز قیامت دست او را می گیرم و او را وارد بهشت می کنم . 3️⃣ اباصلت هروی نقل می کند: از امام جواد علیه السلام پرسیدم: پاداش کسی که پدرت را زیارت کند، چیست؟ حضرت فرمود: به خدا قسم بهشت است؛ به خدا قسم بهشت است . 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
الان رونگاه نکنین دخترامون مدال طلامیگیرن،دارو سازن، استاد دانشگاهن، کرسی وکالت گرفت و... تو عرصه های جهانی درخشیدن وبه معنای واقعی کلمه باعث افتخار ومباهات ایران عزیزند! یه زمانی صرفابه دختری افتخارمیشد که بیشتر خودنمایی کنه آرایش زیباتری داشته باشه! مدیونیدفکرکنید دارم ازحکومت پهلوی صحبت میکنم 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
👌خوشبخت ترین آدم ها کسانی هستند که به خوشبختی دیگران حسادت نمی کنند و زندگی خودشان را باهیچ کس مقایسه نمی کنند... 👌مدارا بالاترین درجه ی قدرت... و میل به انتقام اولین نشانه ی ضعف است... 👌مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید... شاید شما را ببخشند اما... هرگز فراموش نمی کنند... 👌سکه ها همیشه صدا دارند... اما اسکناس ها بی صدا... پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا می رود... بیشتر آرام و بی صدا باشید... 👌به کسانی که به شما حسودی می کنند احترام بگذارید...!! زیرا این ها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنان هستید.. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی(ع): با مردم آن گونه معاشرت كنيد، كه اگر مْرديد بر شما اشك ريزند، و اگر زنده مانديد، با اشتياق سوى شما آيند. 📚نهج البلاغه، حکمت10 📎 📎 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ تاثیر‌ لاک ناخن بر نازایی و سقط جنین و .. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لباس شما در جلب نظر جنس مخالف تاثير دارد؟ 🔹رو در رو با دختران در خيابانهاى تهران 🔹 پاسخ هاشون شنيدنيه 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 شنبه ☀️ ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۹ ذی القعده ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 18 می 2024 میلادی 📖حدیث امروز: امیرالمومنین علیه السلام: وقتی ثروتمند به نیکی اش بخل ورزد؛تهیدست آخرتش را به دنیایش بفروشد . 📗نهج‌البلاغه حکمت ۳۷۲ 🔖مناسبت امروز: 🔸روز جهانی موزه ومیراث فرهنگی
♦️‌سلام امام زمانم 🔹‌تا بنده ی عشق و مال دنیا هستیم 🔹‌دور از نفس امام تنها هستیم 🔹‌افتاده گره به کارمان از بس که 🔹‌غافل ز دل یوسف زهرا هستیم 🔹‌اللهم عجل لولیک الفرج ...
32.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از بین کُلِ خلق تو را دوسـت دارمَت حُبی لَکَ الْهَوٰا بِاَبی اَنْتَ یٰا حُسین... صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...