eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
783 دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
9.1هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
😞 دوست دارم از دستمزد خودم، ماشین بخرم اما... 👨🏻 🏫 برای اخذ بسیاری از تصمیمات مالی موجود در زندگی زناشویی، باید بودجه و برنامه ریزی مالی را با تمام خانواده هماهنگ کنید و گفتگوی آزادانه ای راجع به وضعیت اقتصادی خانواده و برنامه ریزی زندگی مشترک داشته باشید. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/278556 .👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
💢 ثواب زیارت امام رضا علیه السلام ✍️ احادیث ارزش فراوانی برای زیارت امام رضا علیه السلام قائل شده اند؛ حتی پاداش زیارت را بهشت دانسته اند. 1️⃣ امام صادق علیه السلام از پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله نقل می کنند: به زودی پاره ای از تن من در سرزمین خراسان دفن می گردد، هر مؤمنی او را زیارت کند، خداوند بهشت را برای او واجب کرده و جسم او را بر آتش جهنم حرام می کند . 2️⃣ امام صادق علیه السلام می فرماید: نوه ام در سرزمین خراسان، در شهری که به آن طوس گفته می شود، کشته می گردد. کسی که او را زیارت کند، درحالی که عارف به حق او باشد، من روز قیامت دست او را می گیرم و او را وارد بهشت می کنم . 3️⃣ اباصلت هروی نقل می کند: از امام جواد علیه السلام پرسیدم: پاداش کسی که پدرت را زیارت کند، چیست؟ حضرت فرمود: به خدا قسم بهشت است؛ به خدا قسم بهشت است . 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
الان رونگاه نکنین دخترامون مدال طلامیگیرن،دارو سازن، استاد دانشگاهن، کرسی وکالت گرفت و... تو عرصه های جهانی درخشیدن وبه معنای واقعی کلمه باعث افتخار ومباهات ایران عزیزند! یه زمانی صرفابه دختری افتخارمیشد که بیشتر خودنمایی کنه آرایش زیباتری داشته باشه! مدیونیدفکرکنید دارم ازحکومت پهلوی صحبت میکنم 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
👌خوشبخت ترین آدم ها کسانی هستند که به خوشبختی دیگران حسادت نمی کنند و زندگی خودشان را باهیچ کس مقایسه نمی کنند... 👌مدارا بالاترین درجه ی قدرت... و میل به انتقام اولین نشانه ی ضعف است... 👌مواظب کلماتی که در صحبت استفاده میکنید باشید... شاید شما را ببخشند اما... هرگز فراموش نمی کنند... 👌سکه ها همیشه صدا دارند... اما اسکناس ها بی صدا... پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا می رود... بیشتر آرام و بی صدا باشید... 👌به کسانی که به شما حسودی می کنند احترام بگذارید...!! زیرا این ها کسانی هستند که از صمیم قلب معتقدند شما بهتر از آنان هستید.. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی(ع): با مردم آن گونه معاشرت كنيد، كه اگر مْرديد بر شما اشك ريزند، و اگر زنده مانديد، با اشتياق سوى شما آيند. 📚نهج البلاغه، حکمت10 📎 📎 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ تاثیر‌ لاک ناخن بر نازایی و سقط جنین و .. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لباس شما در جلب نظر جنس مخالف تاثير دارد؟ 🔹رو در رو با دختران در خيابانهاى تهران 🔹 پاسخ هاشون شنيدنيه 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 شنبه ☀️ ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۹ ذی القعده ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 18 می 2024 میلادی 📖حدیث امروز: امیرالمومنین علیه السلام: وقتی ثروتمند به نیکی اش بخل ورزد؛تهیدست آخرتش را به دنیایش بفروشد . 📗نهج‌البلاغه حکمت ۳۷۲ 🔖مناسبت امروز: 🔸روز جهانی موزه ومیراث فرهنگی
♦️‌سلام امام زمانم 🔹‌تا بنده ی عشق و مال دنیا هستیم 🔹‌دور از نفس امام تنها هستیم 🔹‌افتاده گره به کارمان از بس که 🔹‌غافل ز دل یوسف زهرا هستیم 🔹‌اللهم عجل لولیک الفرج ...
32.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از بین کُلِ خلق تو را دوسـت دارمَت حُبی لَکَ الْهَوٰا بِاَبی اَنْتَ یٰا حُسین... صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
💢 دیدار با دوستان امام جواد عليه السلام: 🍃 مُلاقاةُ الاْخوانِ نَشْرَةٌ وَ تَلْقیحٌ لِلْعَقْلِ وَ إنْ کانَ نَزْراً قَلیلاً . 🍃 ملاقات با برادران، موجب رفع دلتنگى و سبب بارورى عقل مى شود، هر چند اندک و كوتاه باشد. 📚 بحار الانوار، ج۷۱، ص۳۵۳. 📎 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 خدا از آنچه فکر می کنیم به ما نزدیک است 🔹 انسان موجودی است که اصل وجودی او به عالم ملکوت روحانی برمی گردد. او باید بداند که این دنیا صرفاً محلی است که باید با تکیه بر معنویت الهی و فطریش، استعدادهای خدادادی خود را کشف کرده و از این طریق، به مراتب عالی کمال و تعالی انسانی برسد. 📎 📎 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
💢 كسب و تلاش 🔸 به جاى تمنّاى آنچه ديگران دارند، در پى كسب و تلاش باشيم. ✏️ نَصِيبٌ مِمَّا اكْتَسَبُوا ... . 📜 برداشتی از آیه ۳۲ سوره نساء 📎 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
💢 احسان به والدین در کنار عبادت خدا 🍃 وَ اعْبُدُوا اللَّهَ وَ لَا تُشْرِكُوا بِهِ شَيْئًا وَ بِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا... . 🍃 و خدا را بپرستید! و هیچ چیز را همتای او قرار ندهید! و به پدر و مادر، نیکی کنید. 📜 سوره نساء: آیه۳۶. 📎 📎 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ماهیت جن چیست؟! چن چه نوع مخلوقی از خداوند است؟! توضیحات بسیار جالب در مورد خصوصیات جن آیا اجنه به جهنم میروند؟...🤔 🔰 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
29.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 آیا پس از انقلاب اسلامی، معنویت افزایش پیدا کرده است؟ ⁉️ مردم زمان پهلوی مقیدتر به ادای نماز و روزه بودند یا در جمهوری اسلامی؟! 📣 حجت الاسلام راجی 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت57 آرش دوباره پیام داد: چه آرامشی در من است وقتی می ایی…و چه آشوبم بی
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سعیده کلوچه ایی از نایلون برداشت و رو به سوگند گفت: – نه بابا، ول خرج کجا بود. الان از دستش در رفته. از این کارها نمی کنه، شما نگران نباش اگه خواستگاری چیزی داری بفرست. زن زندگیه ها. این که کشته مرده هاشو پر میده. ما باید به فکرش باشیم دیگه. بعد همانجور که بسته بندی کلوچه اش را باز می کردادامه داد: – حالا یه شیر کاکائو بده بگم چه اخلاقای خوب دیگه ایی هم داره. سوگند همانجور که داخل نایلون را وارسی می کرد گفت: – خواستگارم کجا بود، اگه داشتم چرا واسه اون بفرستم، خودم مگه چمه؟ بعد رو به سعیده کردو گفت: –شیر کاکائو نگرفته. شیر می خوری؟ آب میوه هم هست. سعیده نیم نگاهی به سوگند کردو باخنده گفت: –تو به این می گی لارژ؟ شیر کاکائو به این مهمی رو... نگذاشتم حرفش را تمام کند وگفتم: –مخصوصا نخریدم چون ضررش بیشتراز بقیه ی چیزهایی که خریدم.کاکائو نمیزاره کلسیم شیر جذب بدن بشه. بیاو خوبی کن.سعیده که انگار چیز مهمی یادش امده بود، آب پرتقالی از نایلون بیرون کشیدو گفت: – آهان، یکی از اون چیزهایی که می خواستم در مورد اخلاقش بگم همینه. ببین سوگند هر کس اینو بگیره، عمرش طولانی میشه. از بس که حواسش است که چی می خوره. یعنی خانوادگی اینجورینا. سوگند برگشت عقب و نایلون راطرفم گرفت و گفت:– هر کدومش مفیده بردار بخور. با لبخند یه کیک و شیر برداشتم و گفتم: –خودتم بردار.سوگند آب آناناس برداشت و گفت:– حالا فهمیدم چرا اینقدر براش مهمه که همسر آینده اش هم فکر خودش باشه، چون با این مواظبت های راحیل طرف صد سال عمر می کنه، اونوقت تو فکر کن هم عقیده هم نباشند، بدبخت راحیل ازدستش دق می کنه.سعیده پاکت خالی آب میوه اش را پرت کردداخل نایلون و ماشین را روشن کردو گفت: –آهان، پس کشف شد.چند دقیقه به سکوت گذشت. صدای سعیده سکوت را شکست که پرسید: –راستی دانشگاه چرا نرفتیند؟ نزدیک تعطیلاته باز پیچوندید؟سوگند نیم نگاهی به من کردو گفت:– اولش قرار نبود بپیچونیم. بعدا قرار شد.سعیده مرموزانه نگاهم کردو گفت: – چشم خاله دور باشه راحیل، خلافت سنگین شده ها...وقتی داخل باغ شدیم از آن همه سر سبزی و زیبایی ذوق کردم.با این که هنوز اسفند ماه بود ولی اینجا سبز بود. انگار اینجا زودتر بهار رسیده بود. اصلااینجا چهارفصل بود. برعکس دل من که فصلی به جزپاییز نداشت. لیدر، ما و چند نفر که با گروه ما همراه شده بودند را راهنمایی کردو در مورد گیاهها و گل های متنوع توضیح داد. در موردفصل گل دهی بوته هایی که هنوز گلی نداشتند توضیح داد. حتی طرح آب نما ها و حوضچه های کشورهای مختلف بر اساس فرهنگ هر کشور، ساخته شده بود.به نظرم زیباترین فضا سازی باغ، متعلق به ایران و چین بود.ولی از نظر سوگند، ایران و مدیترانه جالب تربودند. سعیده هم بی تفاوت می گفت: –همشون قشنگ هستند.قسمتی از باغ آبشار مصنوعی درست شده بود که به قول سعیده برای عکس انداختن جان می داد. گوشی‌ام را در آوردم و چند تا عکس تکی و سه تایی انداختیم.تا خواستم دوباره داخل کیفم بیندازمش، زنگ خورد.با دیدن شماره آرش بی حرکت، مبهوت گوشی‌ام شدم.سعیده و سوگند فوری خودشان را به من رساندند و به صفحه ی گوشی‌ام خیره شدند. سعیده گفت:– خب جواب بده.سوگند با صدای بلندتری گفت: –نه، جواب ندیا. ولش کن.سعیده با تعجب نگاهش کردو گفت: –وا آخه چرا؟– آخه تو خبر نداری جواب نده بهتره دیگه، طرف بی خیال میشه.ــشاید یه کاری چیزی داشته باشه.ــ نه کاری نداره، حالا برات تعریف می کنم.بالاخره صدای گوشی‌ام قطع شدوسوگند اشاره ایی کردو گفت:– خاموشش کن.ــ آخه یه وقت مامانم زنگ میزنه، نگران میشه. ــ پس یه ساعت خاموشش کن، بعد دوباره روشن کن.هرکدام ازانگشتهایم دیگری رابه جلوهل می دادتا داوطلب این فاجعه باشند. شاید نمی خواستندشرمنده ی دل شوند. درآخرانگشت شصت بود که مثل همیشه مقتدرانه این حرکت انتحاری راانجام داد. گشتن باغ دو ساعتی طول کشید.لیدر رفت و گفت: –هر چقدر دوست دارید می تونید بمونید.زودگوشی‌ام رابه بهانه ی عکس انداختن ازکیفم برداشتم وروشنش کردم.هنوز چندتا عکس اززیباییهای آنجا راثبت نکرده بودم که دوباره زنگ خورد.این بار سارا بود.جواب دادم.ــ سلام سارا.ــ سلام دختر،کجایی تو؟اگرمی گفتم اینجا بین گیاههای رنگ ووارنگ دروغ بود، چون بعد از زنگ آرش من دیگراینجا نبودم، جایی دورتر، بین بچه ها، پشت صندلی، ردیف اول کلاس، وسعی درکنترل چشم هایم بودم. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت58 سعیده کلوچه ا
*آرش* از این که گوشی‌اش را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیبش زده بود.پیش سارارفتم وسراغشان را گرفتم.سارا گفت: –امروز با سوگند کلاس داشتم ولی نیومده. باتعجب گفتم: –خودم دیدمش تو محوطه‌ی دانشگاه.سارا هم برایش عجیب بود، گفت: –خب شاید راحیل نیومده اونم برگشته، شایدم باهم جایی رفتند.حالا مگه چی شده؟خودم را خیلی خونسرد نشان دادم و گفتم: –هیچی با خانم رحمانی کار داشتم.–خب بهش زنگ بزن. نخواستم بگویم زنگ زده ام، جواب نداده برای همین گفتم:– آخه شاید خوشش نیاد، اخلاقش رو که می دونی، میشه تو زنگ بزنی و ازش بپرسی میاد یانه؟انگاراز درخواستم خوشش نیامد، خیلی بی رغبت گفت:– آخه الان استاد میاد بزار بعد از کلاس تماس می گیرم. ــ باشه فقط میشه پیش خودم باهاش تماس بگیری.با تعجب نگاهم کرد.–خب اگه کارت خیلی واجبه همین الان تماس بگیرم؟ــ نه عجله ایی ندارم، یه امانتی پیشم داشت خواستم بهش بدم. خیلی مشکوک نگاهم کرد وبی‌حرف رفت. چه دروغ شاخ داری، عجله داشتم برای شنیدن صدایش، جویاشدن احوالش، امان از این فاصله های اجباری...سر کلاس اصلا متوجه حرف های استاد نشدم. چشم هایم بین استادو ساعت مچی ام می چرخید. این عقربه ها برای جلورفتن رشوه می خواستند. انگارگاهی دست به کمرزل می زدندبه من وازحرکت می ایستادند و من کاری جز خط ونشان کشیدن برایشان بلد نبودم. بالاخره به هر جان کندنی بود کلاس تمام شد ومن دست پاچه فقط می خواستم زودتر سارا را پیدا کنم. اما نبودنشستم روی نیمکت وسرم را بین دستهایم گرفتم.باصدای بهاره سرم رابلندکردم.–کشتیات غرق شده؟ــ بهار میشه بری سارارو پیدا کنی؟ــ چیکارش داری؟ــ با اخم نگاهش کردم و گفتم: –خودش می دونه.پشت چشمی نازک کردو گفت:– خیلی خوب بابا، بداخلاق.طولی نکشیدکه سارابالای سرم بودومن نتوانستم عصبانی نشوم.– حالا من یه بار ازت یه کار خواستما.ــ ببخشید، کلا یادم رفته بود. الان بهاره گفت امدم دیگه. بعدفوری موبایلش را درآوردو شماره گرفت.استرس گرفته بودم، می ترسیدم موقع صحبت با من گوشی را قطع کند و ضایع شوم. نمی دانستم از نظر او کار درستی می کنم یانه. شاید نباید روِش بی محلی را ادامه می دادم کارساز که نبودهیچ، همه چیز را هم خراب کرد.با صدای سارا که به راحیل می گفت: –من باهات کار نداشتم...یهو از جایم بلند شدم و گوشی را از دستش گرفتم و دور شدم.ــ سلام راحیل خانم.مکثی کردوبا صدایی که به زور می شنیدم جواب داد. کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ چرا نیومدی دانشگاه؟صدای نفس هایش را می شنیدم، نفس عمیقی کشیدم وبا صدای نرمتری گفتم:– از دست من ناراحتی؟اگه از دست من دلخوری، معذرت می خوام. بازهم جوابم سکوت بود.ــ راحیل. مهربان ترادامه دادم.–فردا میای دانشگاه؟ اگه نمیای، پس الان بیا همون بوستان پشت دانشگاه. همونجا که قبلا با هم حرف زدیم. من منتظرتم، می شینم اونجا تا بیای.اینبار من هم سکوت کردم و منتظر شدم تا حرفی بزند. حتی صدای نفس هایش هم برایم آرامش داشت.چشم هایم را بستم و گوشم را به صدای نفس هایش سپردم. بالاخره سکوت را شکست وبا صدای بغض داری گفت: –من کار دارم تا بعد از تعطیلات نمیام دانشگاه.بعد صدایش جدیت به خودش گرفت وادامه داد: –در ضمن ما با هم حرف زدیم و منم جوابم رو به شما دادم، دیگه دلیلی نداره بهم زنگ بزنید یا بخواهید من رو ببینید.هرکدام از کلماتش خراشی میشدبرروی قلبم.انگار صدایی که از حلقم درامد دست خودم نبود.ــ راحیل...خیلی سردتر از قبل گفت: –آقا لطفا منو با اسم کوچیکم صدا نکنید. خداحافظ.صدای بوق ممتد گوشی انگار پتکی بود برسرم.سارانزدیکم آمدومن بدونه این که برگردم، گوشی را به طرفش دراز کردم وبعداز تشکر، ازاو، وَازخودم فاصله گرفتم. دیگر سر کلاس نرفتم. شایدنشستن روی نیمکت بوستانی که قبلا اوهم آنجا نشسته بود، می توانست قلبم راالتیام دهد.چقدر دلم برایش تنگ بود.وقتی به این فکر کردم که صدایش بغض داشت نور امیدی در دلم روشن شد، پس او هم به من حسی دارد. ولی با یادآوری سردی حرف هایش، مردد شدم.نگاههایش، هیچ وقت سرد نبودند، اما کلامش...آنقدر آنجا نشستم و فکرو خیال کردم که وقتی به خودم امدم دیدم نزدیک غروب است، حدس می زدم که راحیل نیاید، ولی نمی خواستم قبول کنم، بلند شدم تا کمی قدم بزنم پاهایم ازسرماخشک شده بود. همانطور که قدم میزدم به این فکر کردم که: "اگر به هردختری دردانشگاه پیشنهاد ازدواج می دادم ازخوشحالی بال درمی آورد. انوقت راحیل... اصلا فکرش راهم نمی کردم راحیل اینقدر سخت گیر باشد. و در این حد تابع معیارهاش. دلایلش را نمی توانستم درک کنم. و همین طور، نمی توانستم فراموشش کنم. من همانجا کنار همان نیمکت تصمیم گرفتم که به دست بیارمش... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت59 *آرش* از این که گوشی‌اش را جواب نداد ناراحت شدم. دوستش سوگند هم غیب
*راحیل* وقتی تلفن را قطع کردم، با چشم های میخ شده ی سعیده و سوگند روی صورتم روبرو شدم.خیلی خونسرد از کنارشان رد شدم و گفتم:– بیایید دیگه.فقط خدا می دانست زخم صدایش چه آشوبی دردلم به پاکرد. چقدرسخت است دلت گرم باشدمثل کوره ولی زبانت سردباشدمثل یخ، تیزباشدمثل تیغی که فقط به قصددل بریدن حرکت کند.این دیدارهای هر روزه ی دانشگاه، بد عادتم کرده بود.صدای فریادسعیده همانند سوت ترمز قطار ایست سختی به فکروخیالم داد.ــ ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟باچشم های گردشده نگاهش کردم.–سعیده جان آرومتر، چراداد می زنی؟–اونجور که توغرق بودی، برای نجات دادنت چاره ی دیگه ایی نداشتم.وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت: –من رو مترو پیاده کن.ازاو خواستم که ناهار راباهم باشیم. لبخندی زدو گفت: –نه دیگه، خیالم از طرف تو راحت شد.برم خونه که کلی کار خیاطی دارم. توام اون بلوزه که الگوش رو کشیدی رو برش بزن، فردا بیارش ببینم.بعد از پیاده شدن سوگند، سعیده پرسید: –چطوری تونستی باهاش اونجوری حرف بزنی...زدی داغونش کردی که... اصلا حرف آرش که به میان می آیدجمعیتی ازخونهای بلاتکلیف دربدنم برای رساندن خودشان به صورتم صف می کشند.–نمیدونم. یعنی خیلی بد حرف زدم؟لبهایش رو بیرون دادو سرش را کج کردو گفت: –خیلی که نه. فقط با این ماشین کوچیک ها هستن، سبک وزن ها، اسمشون چیه؟ آهان مینی ماینرا، با اونا از روش رد شدی.ــ شاید می خواستم هم اون بِبُره هم من.ــ زیر چشمی نگاهم کردو گفت:– الان تو بریدی؟دوباره این بغض تمام وابستگانش رابه طرف شاهراه گلویم گسیل کردومراواداربه سکوت کرد.– ازقیافت معلومه چقدربریدی...به خودت زمان بده راحیل. کم‌کم. یهو که نمیشه، رَوِشت هم اشتباهه، هم سخت.به نظر من می رفتی می دیدیش، براش توضیح می دادی، اینجوری واسه اونم بهتر بود، شاید قانع میشد و راحت تر قبول می کرد.بالاخره مغلوب اقوام بغض شدم و اشکم سرازیرشد.– قبلا حرف زدیم، اون اصلا نمی تونه حرف هام رو درک کنه، بعدشم، هر چی بیشتر همدیگر روببینیم بدتره.این حرف ها را می زدم ولی دلم حرفهای سعیده راتاییدمی کرد. فکردیدنش بد جور روی مخم سوار شده بود.در دلم از خدا می خواستم راهی نشانم دهد، خدایا شایدسعیده درست می گوید. اگررفتن به صلاحم نیست خودت جلویم را بگیر، خودت مانعی سرراهم قراربده.بعدباخودم گفتم وقتی همه چیزجوراست برای دیدنش پس بایدرفت.آنقدر غرق این فکرها بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.از فکری که به سرم زده بود، استرس گرفته بودم. برای عملی کردنش اصلا به سعیده تعارف نکردم که به خانه بیاید. وبعدازرفتنش، خودم را به سرخیابان رساندم.چند دقیقه کنار خیابان ایستادم تا بالاخره یک تاکسی ازدورنمایان شد.ازعرض خیابان کمی جلو رفتم که بتوانم مسیرم را به راننده تاکسی بگویم. همزمان یک موتوری مثل اجل معلق نمی دانم از کجا پیدایش شدومثل یک روح سرگردان باسرعت ازجلویم ردشدوبابرخوردبه من تعادلش راازدست دادو هر دو هم زمان زمین خوردیم.صدای ناله ام بلندشد. به خاطربرخوردباآسفالت دستهایم خراش سطحی برداشتندوتمام چادرولباسهایم خاکی شدند. قدرت بلندشدن نداشتم به هرزحمتی بودخودم رابه جدول کنارخیابان رساندم وهمانجا نشستم. سرم درد می کرد. موتور سوار که پسر جوانی بود به طرفم امدو بارنگ پریده و دست پاچه پرسید: –خانم حالتون خوبه؟صورتم را مچاله کردم و گفتم: –نمیدونم، فکر کنم پام طوریش شده باشه.به طرف پاهایم خم شد و گفت:– کفشتون رو دربیارید تا ببینم.با اخم گفتم: –شما ببینید؟ مگه دکترید؟از حرفم حالت شرمندگی به خودش گرفت و گفت: –صبر کنید من موتورم روگوشه ایی بزارم. تاکسی بگیرم ببرمتون دکتر. آخه چرا پریدید وسط خیابون؟همانطور که گوشی موبایلم را درمی آوردم گفتم: –زنگ میزنم کسی بیاد ببره. به سعیده زنگ زدم وتوضیح دادم چه اتفاقی افتاده، شاخ های درامده اش را از پشت گوشی هم می توانستم حس کنم.با صدای تقریبا بلندی گفت:– من که تورو جلوخونتون پیاده کردم. تو خیابون چیکار داشتی؟ــ ناله ایی کردم و گفتم: – الان وقت این حرف هاست؟ــ چند دقیقه ی دیگه اونجام. بلافاصله بعداز گفتن این جمله گوشی را قطع کرد.موتور سواردرحال وارسی کردن موتورش گفت:– حالا خانم واقعا چرا یهو امدید وسط خیابون؟ من که داشتم راهم رو می رفتم.سرم راپایین انداختم و گفتم:– می خواستم ماشین بگیرم.سرش را تکان دادو گفت: – کسی که می خواد بیاد ماشین داره؟ ــ بله.زود کارت ملی اش رامقابلم گرفت و گفت:– لطفا شماره ام را هم سیو کنید و شماره خودتون رو هم بدید.شما که نذاشتین من ببرمتون بیمارستان. پس هر چی هزینه ی بیمارستان بشه خودم پرداخت می کنم.شما با همراهتون برید منم با موتور پشت سرتون میام.کارت را پس زدم وگفتم:ــ ما خودمون میریم شمابرید به کارتون برسید. خودم مقصربودم. من شکایتی از شماندارم. ✍ ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃
🔆تحقیقات بر روی 1800 کودک نشان داد اگر مادر تظاهر کند حرفهای نامفهوم نوزاد را میفهمد ، نوزاد سریعتر زبان باز کرده ،شخصیت قویتری میگیرد و در بزرگسالی بسیار روان صحبت خواهد کرد. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛