eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
783 دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
9.1هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 حدیث روز 🛑 امام علی علیه السلام: زیباییِ زندگی، قناعت است میزان الحکمه، جلد ۲ 📎 📎 📎
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ ⚫️ کربلا، نماد همه تاریخ - قسمت سیزدهم ⚫️ دو نقطه ضعف در مجالس عزاداری امام حسین از دیدگاه استاد شهید مرتضی مطهری: ✖️ یكی از نقاط ضعف این است كه معمولاً صاحبان مجالس عزاداری چه آنهایی كه در مساجد تأسیس یک مجلس می‌كنند و چه آنهایی كه در منازلشان... بالخصوص كسانی كه در منازلشان و هم مستمعین (خواهان زیادی جمعیت هستند) و این در حدودی كه من تجربه دارم استثنا ندارد، این را احساس می‌كردم و می‌توانم بگویم برای این امر استثنا ندیدم كه هم مؤسّسین و هم حتی مستمعین آن چیزی را كه می‌خواهند ازدحام جمعیت است، اگر جمعیت ازدحام بكند راضی است، اگر جمعیت ازدحام نكند راضی نیست، این نقطه ضعف است، این جلسات برای این نیست كه جمعیت ازدحام بكند یا نه... ✖️ مگر ما می خواهیم سان ببینیم؟ مگر ما می خواهیم رژه برویم؟ هدف چیز دیگری است، هدف آشنا شدن با حقایق و مبارزه كردن با تحریفات است، این می‌شود یک نقطه ضعف... ✖️ گوینده در مقابل این نقطه ضعف قرار می گیرد، چه بكند؟ با این نقطه ضعف مبارزه كند یا از آن نقطه ضعف استفاده كند؟ اگر بخواهد با این نقطه ضعف مبارزه كند، حقایق را به مردم بگوید، با تحریفات مبارزه كند، با هدف صاحب مجلس و هدف مستمعین كه از جمع شدن دور یكدیگر و از شلوغ شدن و از اینكه خودشان را با هم زیاد ببینند خوششان می آید، جور درنمی‌آید، و اما اگر بخواهد از این نقطه ضعف استفاده كند، فقط در این فكر است كه ما چه كار بكنیم كه جمعیت بیشتر جمع بشود، اینجاست كه یک عالم سر دوراهی قرار می گیرد، از این نقطه ضعف استفاده كنم، بهره برداری كنم، به عبارت دیگر روی دوش این جمعیت سوار بشوم، حالا كه اینها اینقدر نادان هستند و چنین نقطه ضعفی دارند، من هم از همین نقطه ضعف استفاده كنم؟ یا علیرغم این نقطه ضعف، با آن مبارزه كنم، بروم دنبال حقیقت، چه كار دارم به اینكه اجتماع می شود یا اجتماع نمی شود... ✖️ نقطه ضعف دوم عوام‌الناس در مجالس عزاداری كه خوشبختانه باید بگوییم كمتر شده است این مسأله شور و وا ویلا بپاشدن است، باید منبری حتماً در آخر ذكر مصیبت كند و در این ذكر مصیبت هم نه تنها مردم اشک بریزند، اشک بریزند قبول نیست، باید مجلس از جا كنده بشود، باید شور و واویلا بپا بشود... من نمی‌گویم مجلس از جا كنده نشود، من می‌گویم این نباید هدف باشد، من می‌گویم اگر كسی در آن مسیر صحیح با بیان حقایق و واقعیات بدون آنكه یک روضه دروغی بخواند، بدون اینكه جعلی بكند، بدون اینكه تحریفی بكند، بدون اینكه برای امام حسین اصحابی بسازد كه در تاریخ نبوده و خود امام حسین آنها را نمی‌شناسد چون وجود نداشته‌اند، بدون آنكه برای امام حسین فرزندانی ذكر كند كه چنین فرزندانی در دنیا وجود نداشته‌اند، بدون آنكه برای امام حسین دشمنانی در كربلا با نام و نشان بسازد مثل ازرق شامی و بچه های ازرق شامی كه كاكلشان چگونه بود، كه اصلاً چنین كسانی وجود نداشته‌اند، اگر اشكی از روی صداقت و حقیقت ریخت، شور و وا ویلا هم بپا شد، مجلس هم كربلا شد، بسیار خوب، ولی وقتی كه نبود، آن وقت ما باید با امام حسین بجنگیم؟ دشمنی كنیم؟ دروغ ببندیم؟ دروغ بگوییم؟ 📚منبع: برگرفته از کتاب حماسه حسینی وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى 🔸ادامه دارد ان‌شاءالله ✍️ حبیب‌الله یوسفی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ ⚫️ کربلا، نماد همه تاریخ - قسمت چهاردهم 🕳 بعد از اینکه والی مدینه به دستور یزید از حضرت امام حسین علیه السلام درخواست بیعت کرد، و امتناع امام از بیعت، وقایع بعد از بیعت نکردن امام، بسیار دقیق و برنامه ریزی شده است، مقدمات قیام حضرت اباعبدالله علیه السلام بسیار مهم است، باید ذهن مردم را آماده کرد، بعد از امتناع از بیعت حضرت اباعبدالله بی سر و صدا و بدون اینکه به کسی بگویند به همراه خانواده به قصد مکه از مدینه آمدند بیرون، یکمرتبه مردم دیدند امام حسین در مدینه نیست، ولوله‌ای در مدینه افتاد، مردم از هم می‌پرسیدند چرا اباعبدالله ناگهانی مدینه را ترک کرد؟ عده‌ای دیگر می‌گفتند یزید بیعت خواسته، اباعبدالله از بیعت امتناع کرده، باید به همین علت بی‌خبر رفته باشد... فرض کنید پدر یک خانواده بدون خبر خانه را ترک کند، اعضای خانواده به تکاپو می‌افتند که پدر کجاست؟ پدر کجا رفت؟ چرا بی‌خبر رفت؟ چه اتفاقی افتاده؟ به اقوام و دوست و آشنا زنگ می‌زنند که پدر خانه شما نیامده‌اند؟... ولوله‌ای در مدینه ایجاد شد که بسیاری از مردم از بیعت کردن با یزید سرپیچی کردند... ✖️امام حسین روز تولد خود، یعنی روز سوم شعبان وارد مکه شدند... شاید این هم رمزی داشته باشد، والله اعلم... چرا امام به مکه رفتند؟ اولاً چون قرآن می‌فرماید مکه محل امن است «وَ مَنْ دَخَلَهُ‏ كانَ آمِنا» (آل‌عمران/۹۷)، دوماً مردم از تمام کشورهای اطراف به مکه می‌آمدند برای انجام عمره و مناسک حج، امام حسین چهار ماه و پنج روز در مکه توقف کردند، مردم که به مکه می‌آمدند، امام حسین روشنگری می‌کردند، می‌گفتند معاویه به درک واصل شد، یزید به حکومت رسید، والی مدینه خواست از من بیعت بگیرد، قصد داشت مرا ترور کند، من به کعبه پناه آوردم... وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى 🔸ادامه دارد ان‌شاءالله ✍️ حبیب‌الله یوسفی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت227 "چه زبونی داره، حتما با همین زبونش اون دختره رو
🌸🍃🌸 می خواستم بگویم نمی‌‌آیم چون نمی خواستم فریدون را ببینم، ولی بعد پشیمان شدم، لزومی ندارد خودم را قایم کنم. –باشه، تو برو منم میام. نشست روی تخت و زیر نظرم گرفت. تسبیحاتم را خواندم و سجاده‌ایی که باخودم آورده بودم را جمع کردم. درحال تاکردن چادرنمازم بودم که پرسید: –چرا تو فکری؟ –نگاهم را به چادرم گره زدم. –چیز مهمی نیست. بلند شد چادر را از دستم گرفت و روی تخت انداخت و نگاهم کرد. با تعجب نگاهی به چادر و بعد به آرش انداختم. عصبی به نظر می‌رسید ولی سعی داشت خودش را آرام نشان بدهد. –دیدم که داشتی باهاش حرف می زدی. دلم نمی خواست از حرفهایمان چیزی به آرش بگویم ولی انگار چاره‌ایی نداشتم. نگاهم را از آرش گرفتم و به طرف پنجره رفتم. فریدون هنوز همانجا کنار ساحل ایستاده بود. آرش امد و کنارم ایستاد. –حرفی زده که ناراحت شدی؟ –میشه نگم؟ –حداقل بگو ناراحتت کرده یا نه؟ –حرف زد، جوابشم گرفت، الانم فکر کنم اون از من ناراحت تره. –یعنی با من راحت نیستی که نمی گی؟ –اگه قول بدی هیچ عکس العملی از خودت نشون ندی و رفتارت باهاش تغییر نکنه می گم. –باشه، قول میدم. لبخندی زورکی زدم و گفتم: –آرش چقدر خوبه که خیالم راحته وقتی قول بدی حتما بهش عمل می کنی. بعد همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم. اولش دستش را مشت کرد و عصبی شد ولی بقیه اش را که شنید لبهایش کم‌کم کِش امد. روسری‌ام را سرم کردم. –نمی دونم چرا گفت می خواهیم بریم! مگه خانوادگی میرن؟ تو که گفتی اصلا معلوم نیست. –قبل از این ماجرا هم، حرفش بود که می خوان برن اونور زندگی کنن الان انگارکارهاشون داره درست میشه. چون مادر مژگان هم می‌گفت واسه یه سری کارها واجبه که برن. –پس مژگان چی؟ بدون خانواده‌اش خیلی سخته. اخه اونجا چیکار دارن؟ –مگه خانواده‌اش که هستن چقدر همدیگه رو می بینن، باهم خیلی سردَن. یه چیزی هست که به ما نمی‌گن. دوباره رفتم جلوی پنجره و با اشاره به بیرون گفتم: –از اون موقع وایساده اونجا، نمی دونم چرا نمیره توی ویلا. گرمش نشده؟ –یه جوری شستیش که از اون موقع وایساده خشک بشه. فکر کنم کل زندگیش از بچگیش رو داره مرور می کنه. هر دو خندیدیم. –من که چیزی نگفتم، فقط اطلاع رسانی کردم. خنده‌ی آرش بلندتر شد و سوالی تکرار کرد: – اطلاع رسانی؟ با هیجده چرخ از روی طرف رد شده میگه چیزی نگفتم، تازه به من میگه عکس العملی از خودت نشون نده، یارو رو باید با پنس جمع کنیم، خودت تنهایی نابودش کردی دیگه نیازی به عکس العمل من نیست. یادم باشه هیچ وقت عصبانیت نکنم. اطلاعاتم رو زیادی میبری بالا من جنبه اش رو ندارم. بعد ناگهان جدی شد و با خشم گفت: –دیگه باهاش حرف نزن، اون دیونس. هیچی حالیش نیست. آشنا و غریبه سرش نمیشه، اگر دوباره بهت حرفی زد جوابش رو نده فقط به خودم بگو. بعد زمزمه‌وار همانطور که از در بیرون میرفت گفت: –میزنم لهش می‌کنم. از حرفش شوکه شدم و با خودم گفتم: "کاش بهش نمی‌گفتم." چادرم را سرم کردم و دنبال آرش برای خوردن ناهار به پایین رفتم. سر میز غذا مادر مژگان از دخترش پرسید: –فریدون روصدا نکردی؟ – چرا، گفت میام. هم زمان فریدون وارد شد و سرمیز نشست. آرش چپ چپ نگاهش کرد. از حالت آرش ترسیدم و دوباره هزار بار از کارم پشیمان شدم. بعداز جمع کردن میز، برادر و مادر مژگان زود رفتند. آرش وکیارش هم کنار ساحل سایه بانی درست کردند و میز و صندلی داخل حیاط را به آنجا بردند. همگی دور هم نشستیم. باد خنکی می‌وزید. بعد از کمی صحبت مادر آرش از مژگان پرسید: –چرا مامانت اینا زود رفتن؟ –مثل این که فریدون حالش خوب نبود می‌خواست بره استراحت کنه. آرش نگاهی به من انداخت. سعی کردم نگاهش نکنم تا حرفی نزند. یک ساعتی دو برادر با هم اختلاط کردند. من هم به حرفهای مادرشوهر و جاری‌ام گوش می کردم، مژگان بین حرفهایش از بردن فریدون پیش روانپزشک حرفی پراند. کنجکاو شدم ولی چیزی نپرسیدم. ناگهان بین حرفش گفت: –مامان من خوابم گرفته، میرم کمی استراحت کنم. "چرا در حرفهایش مدام از این شاخه به آن شاخه می‌پرد." بعد از رفتن مژگان به دریا خیره بودم که دیدم یک تکه سیب جلوی صورتم گرفته شد. –راحیل خانم بفرمایید. وقتی صاحب دست را دیدم خشکم زد. کیارش بود، تازه اسمم را هم صدا زد. "این چش شدیهو" آنقدر شوکه شده بودم که فقط به آن سیب نگاه می کردم، آرش خواست چنگال را از او بگیرد و به من بدهد که کیارش دستش را عقب کشید و گفت: –نه، خودش... بالاخره از هپروت درامدم و دستم را دراز کردم و چنگال را از دستش گرفتم و لبخند پهنی زدم. – دستتون دردنکنه. کیارش مشغول تکه کردن بقیه‌ی سیبش شد و گفت: –اگه امروز بهت خوش نگذشت باید ببخشی، مهمونهای ناخونده برناممون رو بهم زدن دیگه. –نه، به من که خیلی هم خوش گذشت. نمی‌دانم چه شده بود، کیارش مگر مهربانی بلد بود؟ آرش و مادرش هم از کار کیارش جا خورده بودند.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت228 می خواستم بگویم نمی‌‌آیم چون نمی خواستم فریدون را ببینم، ولی
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آرش خیاری پوست کند. بعد با چشم‌هایش دنبال نمکدان گشت. وقتی پیدایش نکرد، بلند شد رفت که از آشپزخانه بیاورد. کیارش رو به من گفت: –راستی برای جشن عقدتون هم به مامانت بگو هر جور خودش دوست داره و صلاح می دونه جشن بگیره من دیگه مخالفتی ندارم. با دهان باز فقط نگاهش می کردم، مادر آرش هم تعجب کرده بود. نمی دانم چرا آن لحظه یاد سوگند افتادم و دلم خواست قبل از مادر به او خبر بدهم که چه شده، آنقدر که مرا از آرش و خانواده اش ترسانده بود. از حرف کیارش مبهوت بودم. نمی دانستم چه باید بگویم. آخر چطور نظرش عوض شد. –ممنون، من به مامان میگم، حتما خوشحال میشن. نگاهی به مادرش انداخت و گفت: –اگه مادرت کمکی یا کاری داشت حتما بهمون بگید، اگر خواست تالار بگیره من آشنا دارم، میتونم نصف قیمت جاهای دیگه براش بگیرم. اگرم میخوان توی خونه مراسم رو بگیرن، بازم هر جور صلاحه خودشونه. ما هم فامیلامونو دعوت می‌کنیم، دیگه هر کس خودش میدونه بیاد یا نیاد. مادر آرش با لبخند گفت: – راحیل جان واسه آرایشگاهم من یکی از دوستام سالن داره. خواستی بعدا میریم کارش رو ببین. "مادرشوهرمم کلی پیشرفت کرده ها." مطمئنم اتفاقی افتاده... همانطور که چشم هایم بین هردویشان در رفت و امد بود با مِن ومِن پرسیدم: –میشه بپرسم چی شد نظرتون عوض شد؟ کیارش از جایش بلند شد و گفت: –هیچی، فقط فهمیدم آرش راست می گفت تو با بقیه فرق داری. به رفتنش نگاه کردم که آرش نمکدان به دست آمد و پرسید: –کجا داداش؟ –میرم پیش مژگان تنها نباشه. آرش کنارم نشست و استفهامی نگاهم کرد. جای من مادرش حرفهای کیارش را برایش تعریف کرد. بعد با ذوق گفت: –برم زودتر یه زنگ بزنم به این دوستم ببینم نظرش چیه؟ با چشمان از حدقه بیرون زده‌ام مادر شوهرم را بدرقه کردم. "حالا اینا چرا اینقدر عجله دارن؟" علامت سوال بزرگی بالای سرم نقش بسته بود. –آرش، به نظرت چی شده که نظر کیارش تغییرکرده؟ قیافه ی فلسفی به خودش گرفت و انگشت هایش را روی هوا چرخاند و گفت: –ببینید خانم این داداش من کلا اینجوریه، درباره ی یکی خوبی بشنوه باهاش خوب میشه، بدی بشنوه باهاش بدمیشه، از اونجایی که این داداش مژگان قبلا حرفهایی در مورد این قشر (اشاره به من)حرفهای نامربوط زیاد زده بود، ایشونم تحت تاثیر قرارگرفته بودند. حالا که فهمیده طرف خودش مشکل داره نه دیگران. احتمالا تجدید نظر تو رفتارش کرده دیگه. دستش را دردستم گرفتم. –آرش درست حرف بزن، دارم جدی می پرسم. لبخندی زد. تکه‌ایی خیار در دهانم گذاشت و کمی جدی گفت: –خب چند بار شنیدم که اون درمورد تو از مامان پرسید ومامان هم از تو تعریف کرد و گفت من که جز خوبی چیزی ازش ندیدم. بعد اون روزم که کنار جاده از دست مژگان و برادرش ناراحت بود، درمورد تو از من پرسید، منم از فرصت استفاده کردم هرچی از دهنم درامد ازت خوبی گفتم. از کارهایی که تو عمرت اصلا انجامشونم ندادی. اگه بدونی چیا بافتم. یعنی یه قدیسه ازت ساختم. پقی زدم زیر خنده و لبم را گاز گرفتم وگفتم: –هرچی از دهنت درامد؟ زشته آرش... او هم خندید. –البته از همون اولم که من موضوع تو رو مطرح کردم و حرفهات رو به کیارش زدم کیارش هنوز ندیده بودت ولی گفت که دختر عاقلیه که راضی به این ازدواج نیست، بعد زیرچشمی نگاهم کرد و لبخندی زد و ادامه داد؛ –دیدی بی عقلی هم یه وقتهایی خوبه. پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم: –نخیرم، اتفاقا بله گفتنم بهت کاملا از روی عقل بود... ✍ ...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت229 آرش خیاری پوست کند. بعد با چشم‌هایش دنبال نمکدان
حرفی که کیارش گفته بود را برای مادر تعریف کردم. خیلی خوشحال شدوخدا را شکرکرد. گفت اگه کیارش بتواند یک تالار جمع وجور بگیرد خیلی خوب است. سر میزشام هم کیارش گفت که با دوستش صحبت کرده ومی تواند تالا را رزو کند. آرش خیلی خوشحال بود مدام دور برادرش می چرخیدو می گفت: –نوکرتم داداش، خیالم رو راحت کردی. مژگان هم ازاین تغییر رفتار شوهرش تعجب کرده بود و مدام با تیکه وکنایه حرف میزد،آنقدر خوشحال بودم که حرفهایش برایم اهمیتی نداشت. بعداز شام باآرش به کنارساحل رفتیم تا قدم بزنیم. –راحیل. –هوم. اخم شیرینی کرد و دستم را گرفت وبوسید. –راحیل. تعجب زده نگاهش کردم. –بله. دوباره دستم را بوسید. راحیل. منظورش را فهمیدم. –جانم. اخم هایش را بازکرد و لبخند زد و گفت: –توراست می گفتی. –چی رو؟ –باصبرهمه چی درست میشه. باورت میشه این همون کیارش باشه؟...اصلا از قبلش هم مهربون ترشده... –فقط کاش با مژگانم رابطشون خوب بشه... –اگه اونم توی رفتارش یه کم تغییر بده درست میشه. بعدِ کمی قدم زدن روی صندلیهایی که ازبعدازظهر کنارساحل آرش وکیارش گذاشته بودند نشستیم و هر دو زل زدیم به دریا. صدای موجها و رفت وبرگشت صداباعث شد فکرم را رها کنم، این رفت و برگشت. تکرار وتکرار...سیاهی و سیاهی...دوباره رسیدم وسط دریا، فقط صدا بودومن، نگاهی به اطرافم انداختم. آب دریا مثل روغن شده بود، براقِ براق. سرم را بلند کردم و با ترس به آسمان نگاه کردم. فقط تاریکی، پس ستاره ها،،، چشم چرخاندم نبودند، هیچ نوری نبودحتی یک نور کوچک... من از ساحل خیلی دور بودم آنقدر که دیگر دیده نمیشد. تنها، وسط این همه آب... خدایا، من کیم؟ چقدر کوچکم، خدایا حفظم کن. خودم را مثل مورچه‌ایی دیدم داخل یک بشگه‌ی سیاه نفت ...سرم را به اطراف چرخاندم و این همه سیاهی و تنهایی قلبم را لرزاند. خدایا پس توکجایی؟ تنهایی خیلی ترسناکه... وَخدایی که همین نزدیکیست. –راحیل. نتوانستم حرفی بزنم، هنوز هیجان داشتم. احساس ضعف پیدا کردم. انگار از سفری طولانی وسخت برگشتم. فقط سرم را به طرف آرش چرخاندم. روی صندلی نشسته بود و دستهایش را پشت سرش قلاب کرده بود. –از این که فردا میریم، حس خوبی ندارم. ضربان قلبم آرامتر شد. بر خودم مسلط شدم و پرسیدم: –چرا؟ –نمی دونم، کاش میشدفردا نریم. دلم شور میزنه... نمیشه که آرش. آخر ترمه امتحان داریم. –آره خب. –نگران چی هستی؟ –من خودم رو باتوخوشبخت ترین آدم می دونم، ناراحتیم فقط رفتار کیارش بود، حالا که اونم درست شده دیگه غصه ایی ندارم. می ترسم این خوشیم بهم بخوره. –نترس، فقط از خدابخواه، بعد آسمون را نگاه کردم. –خدا خیلی بزرگه آرش. او هم به آسمان چشم دوخت. –این سفر بهت خوش گذشت؟ یاد قلب سنگی افتادم و گفتم: –به جز بعضی چیزای جزیی، بقیش خوب بود. –اگه منظورت رفتارای مژگانه به دل نگیر. دختر خوبیه راحیل، فقط به نظرم به توجه بیشتری احتیاج داره. حساس که بود الانم که شرایطش اینجوریه حساس‌ترم... –نه آرش من منظورم فقط اون نبود. کلی گفتم. بعد بلند شدم وگفتم: –صبح زود راه میوفتیم؟ بلند شد. دستم را گرفت و به طرف ساختمان راه افتادیم. –فکر نکنم، حالابریم وسایل هارو جمع کنیم آماده باشه، هروقت که کیارش گفت راه میوفتیم دیگه. واردسالن که شدیم بقیه هنوز نشسته بودند و درحال چای خوردن بودند. به ماهم تعارف زدند، من نماندم چون کمی گرمم شده بودومی خواستم زودتر به اتاق برسم و از دست چادرو روسری ام خلاص شوم. ایستادم جلوی آینه و برس ر برداشتم وبه موهایم کشیدم. عطر خنکی را که همیشه داخل کیفم بود را برداشتم و تا توانستم روی خودم خالی کردم. احساس خنکی کردم. بعد از این که جمع وجور کردم و اکثر وسایل‌ها‌یمان را در چمدان زرد رنگمان که من خیلی دوستش داشتم گذاشتم، کنار پنجره ایستادم و به قلب سنگی چشم دوختم. به خاطر تاریکی هوا زیاد مشخص نبود. نمی دانم یعنی دوباره اینجا میاییم؟ فقط خدامی داند. با نگاه کردن به صدفها و سنگها خاطرات آن روز رو را مرور کردم و ناخوداگاه لبخند بر روی لبهایم نقش بست. باصدای باز شدن دربرگشتم، آرش بود نزدیکم شد. وقتی دیدبیرون را نگاه می کنم ولبخند بر لب دارم از پشت بغلم کردو موهایم را بوسید و گفت: –تنها تنها داری تجدیدخاطره می کنی؟ –چه روز خوبی بود. چقدر زود گذشت آرش. نفس عمیقی کشید. –آره، واقعا. دفعه‌ی بعد خودمون دوتایی میاییم. منظورم بعد از عقده. برگشتم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. –همیشه بگو ان‌شاالله. موهایم رونوازش کرد. –خدا هم میخواد، چرا نخواد؟ –حالا تو بگو، این خواستن یا نخواستن خدا خیلی پیچیدس. آهی کشید و گفت: صبح زود اینجا صبحونه می خوریم و راه میوفتیم. بهتره زودتر بخوابیم که من بتونم توی جاده رانندگی کنم. بعد به طرف کلیدبرق رفت تاخاموشش کند. خودم را به تخت رساندم ودراز کشیدم...همین که امد و دراز کشید. خودم را در بغلش مچاله کردم و خیلی زود خوابم برد..
😕 از درس علوم و ریاضی هیچ چیزی یاد نمی گیرم 👨🏻 🏫 برای آنکه بازدهی بهتری از مطالعه خود کسب کنید باید بتوانید موانع مطالعه را شناسایی و آن ها را حذف یا محدود نمایید. مثلاً ممکن است شما خواهر یا برادر کوچکی در خانه دارید که با سروصدا و بازیگوشی هایش حواس شما را پرت می کند، در این صورت باید به اتاق جداگانه یا کتابخانه مراجعه کنید تا این مانع حذف شود. یا مثلاً تلفن همراه و فضای مجازی باعث می شود تمرکزتان از بین برود و در حین مطالعه دائماً به مباحثی که در آنجا داشته اید فکر کنید، در این صورت باید زمان استفاده از آن را محدود کنید. محتوایی که باعث درگیری ذهنی بیشتر شما می شود را به صورت گسترده محدود نمایید. با خودتان قرار بگذارید اکنون که نزدیک امتحانات است، تلفن همراه را کنار می گذارم اما بعد از زمان امتحانات این دوری از تلفن همراه و فضای مجازی را جبران خواهم کرد. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/289874 📎 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من بلدم گریه کنم... اگه منو میخری... نیومدم بازی کنم... من اومدم نوکری... ✍🏻بچه ها را اینگونه عاشق حسین علیه السلام تربیت کنیم. 🖤 توصیه های تربیتی برای حضور در مراسم عزاداری امام حسین علیه السلام : ✅ با روحیه نشاط و با محبت بچه ها را به مراسم ببریم. ❎ ترجیحا در قسمت هایی بنشینیم که تاریک مطلق نباشد و بچه ها دل نگران نشوند. ⛔️ فرزندان عزیز را به هایی که بچه ها را برای بازی در فضایی بیرون از مراسم روضه منتقل می‌کنند نسپارید. ✅ به همراه خود مقداری خوراکی، اسباب بازی، مدادرنگی و دفتر نقاشی و... ببرید تا در طول مراسم حوصله بچه ها سرنرود. ✅ سعی شود مقداری خوراکی و اسباب بازی بیشتر به همراه آورده شود تا ارتباط گیری فرزندان با بچه های دیگر تسهیل شود. (اگر برای بچه ها سرگرمی ایجاد شود، سر و صدای بچه ها به حداقل میرسد). ✅ بچه ها را با کمال محبت و متانت در کنار خودتان نگهداری کنید. ✅ خودمان زمانی را با بچه ها بازی بی سر و صدا کنیم و همه حواسمان محو روضه نباشد و از حال خوب بچه ها غافل نشویم. ✅ در روضه ها از همیشه به فرزندانمان مهربان تر باشیم. ✅ اگر بچه ها از حضور در هیئت خسته شدند، سرگرمشان کنیم و اگر خواستند به خانه برگردند، بدون معطلی و بدون ناراحتی به خانه برگردید. 🌱 قطعا اجر شما در پیشگاه خداوند محفوظ است. ✅ یادمان نرود که حضور در روضه امام حسین علیه السلام باید همراه با خاطره خوش برای بچه ها باشد؛ پس نوع رفتار ما با بچه ها خیلی می‌تواند موثر باشد.
◻ روز هفتم محرم ◾ حضرت علی اصغر علیه السلام ✍ مهدی شریف زاده تیری مثال نیزه شد، حنجر به هم ریخت تنها نه حنجر، بال و پر، پیکر به هم ریخت چیزی نمانده دیگر از جسمِ تو باقی یک تیر زد ، اما زپا تا سر به هم ریخت آنقدر با شدت رها کرده کمان را فواره زد خون ، از دو چشم تر به هم ریخت بی حال بودی، نیمه جان، با خوردن تیر طرزِ تلظی کردنت دیگر به هم ریخت تا آسمان خون گلویت را که پاشید جان داد حسین از داغ تو آخر به هم ریخت دیگر چگونه می شود تا خیمه ها رفت بابا شده شرمنده ی مادر، به هم ریخت کارش نشستن بعد از این در آفتاب است مادر پس از داغِ علی اصغر به هم ریخت... 📎 📎 📎
😕 دخترم در خواندن نماز کاهلی می کند 👨🏻 🏫 بدن هر فردی مانند تلفن همراه شارژ محدودی دارد که اگر از آن به هر نحوی استفاده شود از شارژ بدن کم خواهد شد. درگیری های ذهنی و فعالیت های پراکنده که در دوران نوجوانی به وجود می آید انرژی بدن را کم می کند. در این صورت دیگر برای دخترتان انرژی و حوصله ای باقی نمی ماند تا از رفتارهای خوشایند مانند دراز کشیدن و گشتن در فضای مجازی یا تلویزیون دیدن دل بکند و نماز بخواند. پس لازم است فعالیت های پراکنده او را به صورت هدفمند محدود نمایید و درگیرهای ذهنی او را به صورت درست کاهش دهید. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/289874 📎 📎
✍️ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎﺵ، ﺍﻣﺎ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮ 🔹ﺍﮔﺮ می‌توانی ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺑﺎﺵ، ﺍﮔﺮ ﻧﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺵ! ﺍﮔﺮ ﻧﻪ ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺵ! 🔸ﺍﮔﺮ نمی‌توانی ﯾﮏ ﺭﻭﺩ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎﺵ؛ ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺩﺍﺏ ﻧﺸﻮ. 🔹ﻧﻬﺮﯼ ﺑﺎﺵ ﺟﺎﺭﯼ، ﺯﻻﻝ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺟﻮﺷﺶ ﺯﯾﺒﺎﯾﺖ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﻦ. 🔸ﻭﻗﺘﯽ ﺟﺎﺭﯼ ﺑﺎﺷﯽ، ﻫﻢ ﺯﻧﺪﻩﺍﯼ ﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ می‌دهی. 🔹ﺳﺒﺰﻩﻫﺎﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺭﻭﺩ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ؟ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﭼﺸﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ می‌دهند ﻭ ﻣﺎﻭﺭﺍﯼ ﺁﻥ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪﻫﺎﯼ ﻟﻄﯿﻒ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ... 🔸این‌ها به‌خاطر ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻭ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻧﻬﺮ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﻣﺎ ﺟﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ. 🔹ﭘﺲ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎﺵ، ﺍﻣﺎ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﻮ. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💢 روزنامه مجازی ویژه نامه محرم 6️⃣ ✍️ آغاز زندگیِ زمین با او امام حسین علیه السلام: ما دوازده مهدی هستیم که نهمین فرزندم آخرین مهدی است؛ او امام قیام کننده به حق بوده که خداوند به واسطه او زمین را زنده می کند. 📎 📎 📎 📎
💢 روزنامه مجازی ویژه نامه محرم - شماره7️⃣ ✍️غلبه دین حق به دست صاحبش امام حسین علیه السلام: فرزندم مهدی، قیام کننده به حق است و خداوند بر خلاف میل دشمنان، دین حق را به دست او ظاهر می کند. 📎 📎 📎 📎
👌لذت بردن يك حس خوب و پر انرژى است. همه در پى آنند كه از زندگى لذت ببرند. 👌لذت بردن احساسى نيست از چيزهايى كه داريم. لذت بردن يك مهارت است براى ايجاد احساس خوب از آنچه كه داريم. 👌خيلى ها، خيلى چيزها دارند، اما در زندگيشان لذت نمى برند. 👌و بعضى ها مى دانند كه چگونه از آنچه دارند، هر چند ناچيز، لذت ببرند. 👌همه تلاش مى كنيم تا از زندگيمان لذت ببريم. اما فراموش كرده ايم كه لذت بردن، افزايش داشته هايمان نيست، بلكه مهارت بكارگيرى از آنچه داريم است. 👌با ايجاد نگرش خوب و مناسب نسبت به زندگى و هدايت صحيح توقعات و انتظارات، زندگى خويش را با آنچه كه داريد، لذت بخش كنيد 👌افکارتان را تغییر دهید تا زندگیتان تغییر کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نوشیدنی ساده اما دلچسب برای تابستان ‌در این ویدیو با حضور آرمان غفاریان طرز تهیه شربت آلبالو که برای فصل تابستان و رفع عطش بسیار مناسب است صحبت می کنیم
message-1720857494-93.mp3
4.5M
◻ روز هشتم محرم ◾ حضرت علی اکبر علیه السلام ◽ نماهنگ خداحافظ علی اکبر علیه السلام ای خدا با چه دلی زینب صدا میزد حسین دست و پا میزد علی زینب صدا میزد حسین این همه راه دویدم چه به موقع رسیدم تا کنارت عزیزم صد بار علی اکبرو دیدم پاشو برگردیم خیمه در تلاطمه اولین باره زینب بین مردمه خداحافظ علی اکبر برسون سلام بابا رو به پیغمبر خداحافظ علی اکبر تازه شد دوباره داغ کوچه و مادر زخم پهلوی علی شد ناله اهل حرم بر مشامم میرسد هر لحظه بوی مادرم قصه سنگ و شیشه میری واسه همیشه این تن اربا اربا دیگه شناسایی نمیشه ای اذان گوی خیمه خونیه لبت کاشکی جای تو میمرد عمه زینبت خداحافظ علی اکبر برسون سلام زینب رو به پیغمبر خداحافظ علی اکبر داره میخنده به گریه های من لشکر 🎙 کربلایی محمد حسین حدادیان 📎 📎 📎 📎
💠 عارف بالله آیت الله بهاءالدینی ره: عرقی که زن زیر چادر می ریزد، سه جا برای او نـــــــــور می شود: ۱- درون قبر ۲- در برزخ ۳- در قیامت ✍آیت الله بهاءالدینی  می فرمودند: اگر زنان چادری می خواستند نشانشان می دادم عرقی که در فصل گرما به خاطر حفظ حجاب می ریزند، دانه دانه اش خورشید است. شما خورشید خدا هستید. و ایشان این روایت را از ثواب الاعمال نقل می کردند عرقی که زن زیر چادر می ریزد سه جا برای او نور می شود: 🔸در درون قبر 🔸 در برزخ 🔸 در قیامت و اگر زنان بی حجاب از من می خواستند همین الان نشانشان می دادم که این موی سر که به نامحرم نشان می دهند آتش است. آنها در آرایش زیبایی نیستند، بلکه در آرایش آتش هستند. منبع : وبگاه گزارش مشرق
‍ ‍🔷 ❄️ذکرِ هنگامِ خواب ❄️🔷 ✨ أَللَّهُم بِإِسْمِکَ  أَمُوْتُ وَ أَحْيَا ✳️ ترجمه:الهی، با نامِ تو، می میرم و زنده می شوم.✳️