کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت282 آرش با چشمهای به خون نشستهاش نگاهم کرد و گفت:–راحیل اگه مامانم خ
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت283
همین که به خانه رسیدم مادر به طرف اتاق مشترک من و اسرا هدایتم کرد و گفت:
–برو زود لباسهات رو عوض کن بیا و میوههایی رو که شستم بچین تو جا میوهایی.
هر چه پرسیدم مهمان کیست گفت:
–غریبه نیست. وقتی امد میبینیش.
همین که وارد اتاق شدم فوری لباسهایم را عوض کردم. در حال شانه کردن موهایم بودم که صدای آیفن را شنیدم. بعد هم صدای مادر که از پشت آیفن گفت بفرمایید.
موهایم آنقدر کوتاه بودند که در عرض چند ثانیه شانه میشدند. هنوز بهشان عادت نکرده بودم. یک گیرهی کوچک پارچهایی به شکل پاپیون داشتم که نزدیک گوشم روی موهایم سنجاقش کردم. صدای بلند گریه و حرفهای التماس آمیز آشنایی مرا به بیرون از اتاق کشاند. به سالن که رسیدم مادر آرش را دیدم که جلوی در ورودی خودش را روی پاهای مادرم انداخته و التماس میکند. مادر سعی داشت بلندش کند ولی مادر آرش بلند نمیشد و فقط التماس میکرد.
–حاج خانم تو خودت مادری میفهمی چی میگم. داغ جوون خیلی سخته، به خدا مجبور نبودم نمیومدم.
بالاخره مادر بلندش کرد و کمکش کرد تا به طرف مبلها برود.
هنوز لباس مشگی تنش بود. زیر چشمهایش به سیاهی میزد. رنگ پریده به نظر میرسید. از آن زنی که همیشه به خودش میرسید و مرتب بود اثری نبود. شکسته بود. با دیدن من حیران نگاهش روی موهایم ثابت ماند. اشکش دوباره چکید. بلند شد و جلو آمد، من مبهوت نگاهش میکردم. بغلم کرد و با صدای بلند گریه کرد.
–راحیل به توام التماس میکنم. رو سر من منت بزار. نزار نوهام آواره بشه.
میخواستم بگویم "مامان قرار بود شما بیایید و مرا راضی کنید برای وصال نه فراق. پس چه شد؟" مرا از خودش جدا کرد و اشکهایش را پاک کرد.
–مژگان برداشته اون بچه رو برده خونهی مادرش، نمیدونم چطوری شده که موقع شیر خوردن بچه خفه شده. دکتر گفته اگه چند دقیقه دیرتر به بیمارستان میرسوندنش میمرد. هر چی گفتم بچه رو بدید خودم عین چشمهام ازش نگهداری میکنم ولی قبول نمیکنن،
راحیل همهی این گره ها به دست تو باز میشه. به خاطر همون خدایی که میپرستی کمکم کن. بچم آرش داغون شده، نه خواب داره نه خوراک، جون اون بچه رو نجات بده راحیل. سارنا یادگار کیارشمه. اونا میکشنش، خوب بهش نمیرسن. زود دنیا امده، نارسه، باید تحت نظر باشه. خیلی باید ازش مراقبت بشه، مژگانم دست تنهاس. برادرش دیگه حتی نمیزاره برم اونجا بچه رو ببینم.
قبل از این که بیام اینجا رفته بودم اونجا، مژگان گریه میکرد. میگفت نمیخواد اونجا بمونه، گفت مادرش مدام این ور اون ورئه و کمکش نمیکنه، اونم چند روزه استراحت نکرده، دست تنها نمیتونه به بچه برسه. راحیل به خاطر اون بچه یتیم رحم کن. اون که به جز ما کسی رو نداره. مژگانم کسی رو نداره، نگاه به پدر و مادرش نکن، بهش اهمیتی نمیدن. فقط خواهرشه که گاهی دستش رو میگیره. اجازه بده اینارو زیر بال و پر خودمون بگیریم. به خدا تا عمر دارم دعات میکنم.
بعد دوباره هق زد.
مادر بلند شد. دست مادر آرش را گرفت و به طرف مبل هدایتش کرد.
–بشین حاج خانم.
مادر آرش بازوی مادرم را گرفت:
–حاج خانم امیدم به توئه، تا حالا خانمی کردی از این به...
مادر حرفش را برید و با بغض گفت:
–امیدتون به خدا باشه. انشاالله درست میشه.
مثل ماتم زده ها به طرف مبل رفتم. چیزی که فکرش را میکردم دقیقا برعکس شده بود.
مادر آرش خوب نمیتوانست نفس بکشد.
مادرگفت:
–آروم باشید. توکلتون به خدا باشه. قرص زیر زبونیتون رو آوردین؟
مادر آرش به کیف اشاره کرد.
مادر برایش قرص را پیدا کرد و زیر زبانش گذاشت و شروع به دلداری دادنش کرد.
من فقط نگاهشان میکردم.
به مرور حال مهمان ناخواندهمان بهتر شد.
بلند شدم و بی حرف مثل مسخ شده ها به طرف اتاق رفتم. روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
صدای حرف زدنشان را میشنیدم، احساس کردم ساعتها طول کشید تا این که مادر زنگ زد ماشین آمد و مهمانمان رفت. ولی بعد که ساعت را نگاه کردم فقط نیم ساعت گذشته بود.
دوباره سر و صدای حرف زدن آمد. بعد از چند دقیقه خاله و مادر وارد اتاق شدند. بلند شدم و نشستم.
مژههای خاله خیس بودند. حتما مادر زنگ زده تا بیاید. کنارم نشست و گفت:
–راحیل جان میخوای چیکار کنی؟
نگاهی به مادر انداختم. ناراحت و نگران بود.
خاله قربان صدقهام رفت و بعد سعی کرد دلداریایم دهد، از همه چیز خبر داشت. مادر همه چیز را برایش گفته بود.
خاله موهایم را نوازش کرد.
–چقدر موهای کوتاه بهت میاد. به نظرم از قبل خوشگلتر شدی.
–دیگه هیچ وقت بلندشون نمیکنم.
خاله آهی کشید و گفت:
–آخه چقدر این خانواده سنگدل بودن ما نمیدونستیم. این مادر آرش رفتنی میدونی به مادرت چی گفته؟
استفهامی نگاهش کردم.
–گفته به راحیل بگید یه وقت به آرش نگه من امدم این حرفها رو زدم. راحیل اگه تصمیم به جدایی...
مادر حرف خاله را برید:
–راحیل بایدتمومش کنه.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت283 همین که به خانه رسیدم مادر به طرف اتاق مشترک من
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت284
نگاهی به مادر انداختم و پرسیدم:
–مادرش گفته به آرش راستش رو نگم؟
– گفت اگه آرش بفهمه دوباره با فریدون درگیر میشه و این وسط دوباره ممکنه اتفاق بدی بیوفته، عاملشم تو میشی. بعدشم مثل این که کلا قرار بوده مادر آرش از تو بخواد با آرش زندگی کنی. بهآرش گفته اول فریدون رو راضی میکنم بعد راحیل رو. قبل از خونهی ما هم رفته اونجا و به فریدونم التماس کرده، ولی فریدون گفته دیگه حق نداره پاش رو اونجا بزاره. یا شرایطش رو باید قبول کنه یا بچه بی بچه.
خاله با اخم گفت:
–خواهر من خب اصلا به راحیل چه مربوطه مشکلات اونا، زندگیشه...
مادر با حرص گفت:
– ای بابا، میگم پیر زن امده افتاده به پام خواهر، داغ دیدس، خدا رو خوش میاد؟ اگه وضعش رو میدیدی، مریضه، انصاف نیست. راحیل خودشم قبلا تصمیم به جدایی داشت.
خاله با تعجب پرسید؟
–آره راحیل؟
–آره، ولی بعدش به خاطر همین مژگان و برادرش خواستم که زندگی کنم. وقتی نقششون رو فهمیدم خواستم جلوشون کوتا نیام.
مادر همانطور که از اتاق بیرون میرفت گفت:
–دیگه تموم شد. بزار اونام برن هر کاری دوست دارن انجام بدن. دل یه مادر داغ دیده رو شکستن میدونی یعنی چی؟
نگاهی به خاله انداختم:
–خاله پس به آرش چی بگم؟
خاله فکری کرد و گفت:
–حقیقت رو، چرا خودت رو آدم بده کنی. اصلا میخوای من مامانت رو راضی کنم بری سر خونه زندگیت؟
–خاله اون میمیره.
خاله با تعجب نگاهم کرد و گفت:
–کیو میگی؟
–همون مادر آرش دیگه، اگه نوهاش رو نبینه یا بلایی سر نوهاش بیاد اگرم نمیره حتما سکته میکنه. نمیخوام من مقصرش باشم. نمیخوام یه عمر با عذاب وجدان زندگی کنم.
–پس زندگی خودت چی دختر؟
–من قبلا هم به آرش گفته بودم ازدواج ما امکان نداره، اما اون پای مادرش رو وسط کشید و امید توی دلم کاشت.
اما حالا دیگه مامان خودمم موافق نیست. خود منم راضی نمیشم. پیره زن گناه داره. خاله اگه میدیدیش، انگار بیست سال پیرتر شده.
میدونی خاله آرش خودشم میدونه این ازدواج نشدنیه، ولی نمیتونه قبول کنه، درست مثل من. واقعا قبول کردنش خیلی سخته. سرم را به بازوی خاله تکیه دادم.
–چطوری تحمل کنم خاله؟
–الهی من بمیرم. آخه این چه سرنوشتی بود. از این همه ضعیف بودن خودم خسته شده بودم.
آن شب تا نیمههای شب با خاله حرف زدیم، خاله از داستانهایی که شنیده بود و خوانده بود برایم تعریف کرد. از عشاقی که به هم نرسیدهاند و آب هم از آب تکان نخورده. از عشق "بکتاش و رابعه " گفت که چقدر عاشق هم بودند و به هم نرسیدند. بعد از نیمه شب خاله خوابید ولی من تا نماز صبح نتوانستم بخوابم.
مدام به این فکر میکردم که به آرش چه بگویم. بعد از نماز خوابم برد. به ظهر خیلی مانده بود که با صدای گوشیام چشمهایم را باز کردم. خاله همان موقع وارد اتاق شد و گفت:
–خاموشش کن بگیر بخواب خاله، شب اصلا نخوابیدی که، به گوشی نگاه کردم و با استرس گفتم:
–وای، خاله آرشه، حالا چی بهش بگم؟ خاله لبهی تختم نشست و آرام گفت:
–یه نفس عمیق بکش جواب بده. همین که تماس را متصل کردم آرش با عصبانیت بدون این که سلام کند پرسید:
–راحیل مامانم امده بهت التماس کرده تو قبول نکردی؟
نمیدانستم چه بگویم. از حرفهایش شوکه شده بودم.
دوباره پرسید:
–چرا بهش گفتی راضی به این ازدواج نیستی؟ تو که گفتی مادرت راضی باشه، من همهی سختیها رو تحمل میکنم.
یعنی اون حرفها شعار بود؟ بهانه بود.
چرا حرف نمیزنی؟ یه چیزی بگو. تا به حال آرش اینطور با من حرف نزده بود. خدایا چه بگویم که قانع شود.
–با مِن و مِن گفتم:
–آرش ما باید قبول کنیم امکانش نیست.
–چی میگی راحیل. مامان به خاطر تو از سارنا که جونش بهش بنده گذشته اونوقت تو قبول نکردی؟
از حرفهایش چشمهایم گرد شد و به خاله نگاه کردم. مادرش برایش چطور تعریف کرده بود؟
–آرش من اشتباه کردم، من با شرایط تو نمیتونم زندگی کنم. اینجا بود که خاله سر تایید تکان داد و اشاره کرد که ادامه بدهم.
–تو این یک ماه و خرده ایی خیلی انتظار کشیدم و بی تفاوتی دیدم. تحملش برام سخت بود. بعدا فکر کردم اگر با تو ازدواج کنم تمام عمرم همینه، اصلا تو با مژگان هم ازدواج نکنی و فقط بچش رو نگه داری برای من سخته.
من نمیخوام عشقت رو تقسیم کنم.
آب دهانم را قورت دادم و سنگدلانه ادامه دادم:
–راستش وقتی خوب فکر کردم دیدم مامانتم مریضه، یه چند وقت دیگه باید ما همش پیش اون باشیم و بهش برسیم.
این که نشد زندگی...
خاله انگشت شصت و سبابهاش را به نشونهی این که زدی به هدف به هم چسباند.
آرش از آن طرف خط، با حیرت بلند و کشیده گفت:
–راحیل... این تویی که داری این حرفها رو میزنی.
–آره خودمم. از اضطراب و استرسهای خانوادت خسته شدم. لطفا دیگه به من زنگ نزن. به مادرتم گفتم دیگه همه چی بین ما تموم شد. دیگه نمیخوام ببینمت.
با همان حیرت گفت:
–مامانم گفت تو این
حرفها رو زدی، ولی من باورم نشد.
راحیل چطور میتونی؟
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت284 نگاهی به مادر انداختم و پرسیدم: –مادرش گفته به آرش راستش رو نگم؟ –
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت285
–آرش من تصمیمم رو گرفتم.
با حرص گفت:
–پس تکلیف عشقمون چی میشه راحیل؟
با صدای لرزانی گفتم:
–آرش به همون عشقمون قسمت میدم اگه آرامش من رو میخوای دیگه زنگ نزن. برو دنبال زندگیت. من اینجوری راحت ترم.
بعد از یک سکوت طولانی گفت:
–پس امروز بیا برای آخرین بار ببینمت.
–نه آرش، نمیتونم. خداحافظ.
جواب خداحافظیام را داد ولی قطع نکرد.
با اکراه تماس را قطع کردم و گوشی را روی تخت انداختم و بغضی را که پنهان کرده بودم در آغوش خاله رها کردم.
مدتی بود درس و دانشگاه شروع شده بود. روزهای اول حال خوشی نداشتم و به دانشگاه نرفتم. زهرا خانم به خاطر نرفتنم پیش ریحانه فهمید حالم بد است. به دیدنم آمد. ریحانه را هم آورده بود. وقتی از قضیه با خبر شد خیلی ناراحت شد و برای این که کاری برایم انجام داده باشد به بهانه ریحانه به پارک محلمان رفتیم. ریحانه با خوشحالی بازی میکرد. همانطور که چشممان به ریحانه بود با هم حرف میزدیم. حرفهای زهرا خانم التیام خوبی بر دردهایم بود. ریحانه با خوشحالی سُر میخورد و خودش برای خودش دست میزد. از کارهایش به هیجان آمدم. موبایلم را از کیفم درآوردم و چند عکس از او گرفتم. حالم بهتر شده بود. انگار انرژی ریحانه به من هم منتقل شده بود.
جای خالی آرش در دانشگاه نمود بیشتری داشت. نبودش واقعا سخت بود. سخت تر از آن سوال پیچ کردن بچه های ترم های پیش بودکه هنوز در جریان نبودند. گاهی بیچاره سوگند مسئولیت جوابگویی را به عهده میگرفت. چون آرش این ترم مرخصی گرفته بود و کلا دانشگاه نمیآمد. به خواست مادر برای خودم برنامهایی گذاشته بودم که هر روز از صبح تاشب مشغول باشم. حتی جمعهها مادر و سعیده با همکاری هم برنامه گذاشته بودند که با خانواده خاله و دایی دور هم باشیم، بالاخره سعیده هم جایی مشغول به کار شده بود. اکثر روزها ازسرکار به خانهی ما میآمد و بعد از شام به خانهشان میرفت. یک شب از من پرسید:
–راحیل فکر آرش هنوزم آزارت میده؟
–توی روز که فرصت نمیشه بهش فکر کنم، اگرم توی دانشگاه خاطره هاش بیادجلوی چشمم واذیت بشم فوری فکرم روپس میزنم، خیلی سخته ولی اونقدر اون فکر میاد توی ذهنم ومن پسش میزنم که، فکر کنم خود فکره خسته میشه و میره. سعیده به شوخی گفت:
–شایدم به قول خاله اونقدر این کار رو کردی که عضلههای فکرت قوی شدن و همچین که یدونه میزنی فکره سوت میشه دوباره تا برگرده کلی طول می کشه.
آهی کشیدم.
–ولی سعیده امان از وقتی که روی تختم دراز می کشم و شب می خوام بخوابم، مگه حریف این فکرم میشم، گاهی تا اشکم رو درنیاره ولم نمی کنه.
–ای بابا، نکنه شب چون فکرت خستس دیگه نمی تونی حریفش بشی؟ شانه ایی بالاانداختم.
–شایدم توی خلوت خودم، یه جورایی دلمم می خواد بهش فکر کنم، می خوام بدونم الان چیکارمی کنه، چون خبری ازش ندارم واسه خودم تخیل میزنم.
همین حرفها کافی بود تا از فردای آن روز سعیده کلا با ساک و سایلهای شخصیاش به خانهی ما بیاید و دختر خاندهی مادرم شود.
نمیدانم چه به مادر گفته بود که مادر تمرینهای کنترل ذهن را با جدیت بیشتری با من و اسرا وسعیده کار می کرد و می گفت برای این است که در کارهایتان تمرکز بیشتری داشته باشید، می دانستم که همهی این کارها را به خاطر جاسوسی که سعیده کرده است، میکند.
اسرا به شوخی می گفت:
– مامان اُنقدر باهامون کارکردی که من دیگه می تونم پشت دیوار رو هم ببینم.
همین تمرینها کمک زیادی می کرد برای این که شبها راحت تر بخوابم. بیشترتمرینها مثل بازی بودند، مثلا مرحله ی اول این بودکه: به هرسهی ما کاغذ و خودکار می داد و میگفت هرکس نعمتهایی که دارد را در زمان معین بیشتر و سریعتر از بقیه بنویسد برندهاست، مثل بازی اسم و فامیل آنقدر ذهنمان درگیر میشد که گاهی سر این که چه کسی درست تر نوشته باهم به اختلاف می خوردیم. به خصوص در مراحل بالاتر، چون هر چه جلوتر می رفتیم سخت ترمیشد. مرحله دوم این بودکه نعمتهایی را که ما با خواست خدا و تلاش خودمان به دست آوردیم را باید می نوشتیم. مثل به دست آوردن تحصیلات یا یاد گرفتن یک کار هنری. مرحله سوم نوشتن نعمتهایی بود که ما داشتیم ولی دیگرانی که میشناختیم نداشتند. این فکر و بحثها خستهمان میکرد و آخرشب با چشمهای خواب آلود به رختخواب می رفتیم. مزیت دیگر این تمرینها این بود که تا لحظهی آخر که چشمهایمان سنگین میشد ذهنمان ناخواسته حول جواب سوالهایی می گشت که از ما پرسیده شده بود.
جواب دادن به این سوالها باعث شده بود با خودم فکر کنم که من در شرایط چندان سختی هم نیستم. وقتی سعیده نعمتهایی که نوشته بود را با دوستش در محل کارش مقایسه کرد همهی ما تعجب کردیم. همکارش دختری بود که کسی را نداشت و با مادر مریضش در حاشیهی شهر اجاره نشین بودند. هر روز صبح دو ساعت وقت برای رفتن به محل کار و دو
ساعت هم برای برگشت باید صرف میکرد. خیلی مشکلات در زندگی داشت.
پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه:
🔴خونخواهی مهمان عزیزمان را وظیفه خود میدانیم
رژیم صهیونیستی زمینه مجازات سخت را برای خود فراهم ساخت
🔸در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی حماس حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی ضمن تسلیت شهادت این رهبر شجاع و مجاهد برجسته به امت اسلامی و جبهه مقاومت و ملت سرافراز فلسطین تاکید کردند: رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست با این اقدام زمینهی مجازات سختی را برای خود فراهم ساخت و خونخواهی او را که در حریم جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید، وظیفه خود میدانیم.
🔸متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
🔺بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
ملت عزیز ایران!
🔺رهبر شجاع و مجاهد برجستهی فلسطینی جناب آقای اسماعیل هنیه در سحرگاه دیشب به لقاءالله پیوست و جبههی عظیم مقاومت عزادار شد. رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست، میهمان عزیز ما را در خانهی ما به شهادت رسانید و ما را داغدار کرد، ولی زمینهی مجازاتی سخت برای خود را نیز فراهم ساخت.
🔺شهید هنیه سالها جان گرامیاش را در میدان مبارزهئی شرافتمندانه بر سردست گرفته و آمادهی شهادت بود، و فرزندان و کسان خود را در این راه تقدیم کرده بود. او از شهید شدن در راه خدا و نجات بندگان خدا باک نداشت، ولی ما در این حادثهی تلخ و سخت که در حریم جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است، خونخواهی او را وظیفهی خود میدانیم.
🔺اینجانب به امت اسلامی، به جبهه مقاومت، به ملت شجاع و سرافراز فلسطین و بالخصوص به خاندان و بازماندگان شهید هنیه و یکی از همراهانش که با وی به شهادت رسیده است، تسلیت عرض می کنم و علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسألت مینمایم.
سید علی خامنهای
10 مرداد 1403 مصادف با 25 محرم 1446
🌟صلوات خاصه امام سجاد علیه السلام🌟
🖤✨اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ سَیِّدِ الْعَابِدِینَ الَّذِی اسْتَخْلَصْتَهُ لِنَفْسِکَ وَ جَعَلْتَ مِنْهُ أَئِمَّةَ الْهُدَی الَّذِینَ یَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ یَعْدِلُونَ اخْتَرْتَهُ لِنَفْسِکَ وَ طَهَّرْتَهُ مِنَ الرِّجْسِ وَ اصْطَفَیْتَهُ وَ جَعَلْتَهُ هَادِیاً مَهْدِیّاً اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَیْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَی أَحَدٍ مِنْ ذُرِّیَّةِ أَنْبِیَائِکَ حَتَّی یَبْلُغَ بِهِ مَا تَقَرُّ بِهِ عَیْنُهُ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ إِنَّکَ عَزِیزٌ حَکِیم؛🖤🏴
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم:
📖حدیث امروز:
🔅 امام سجاد علیهالسلام:
🌴 بندگان خدا! بدانيد، بپاداشتن ميزان و گشودن ديوان اعمال براى مشركان نيست آنان دستهجمعى بهسوى جهنم محشور مىشوند. نصب ميزان و بازكردن دفتر اعمال ويژه اهل اسلام است.
📚 الروضه من الكافى، ص۷۵
🪧تقویم امروز:
📌 پنجشنبه
☀️ ۱۱ مرداد ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۲۶ محرم ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 ۱ آگوست ۲۰۲۴ میلادی
🔖مناسب امروز:
🥀شهادت شیخ فضل الله نوری رحمه الله علیه
👼روز جهانی شیر مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام امام زمانم✋🌸
ای بلندترین واژه هستی شما در اوج حضور ایستاده ای
و غیبت ما را می نگری و بر غفلت ما میگریی
از خدا میخواهیم پرده های غفلت از دیدگان ما کنار رود تا جمال دلربای شما را بنگریم
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
اهلحسابوکتابوهندسهنیستماما؛
عاشقانهعاشقششگوشهام(: ....
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
28.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌حسادت و آه دیگران
🎙دکتر سعید#عزیزی
#درس_اخلاق
💢انواع ترس کودکان
😱ترس فرزندان از تنهایی:
در درجه اول باید برای او تکرار کنید که ما هیچ وقت تنها نیستیم و خدای مهربان همیشه با ماست و در موقعیتهای مختلف زندگی، که گِرهی از مشکلاتتان باز میشود این جمله را به فرزندتان بگویید: خداوند بدون این که او را ببینیم مشکلات ما را حل میکند؛ پس ما هیچ گاه تنها نیستیم و او همیشه همراه ماست . همچنین، برای کاهش تاریکی میتوانید از چراغخواب یا آباژور استفاده کنید. همچنین، باید در او این اعتماد را نهادینه کنید که ما همیشه در کنار تو هستیم و تو تنها نیستی.
📎 #کودک
📎 #فرزند_پروری
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت285 –آرش من تصمیمم رو گرفتم. با حرص گفت: –پس تکلیف عشقمون چی میشه راحی
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت286
همین مورد سعیده باعث شد من و اسرا هم موردهایی اطراف خودمان پیدا کنیم و شروع به تعریف کنیم. از این که اینقدر نازک نارنجی و لوس بودم از خودم خجالت کشیدم. خدا رو شکر که مثل یکی از دوستهای مادرم سرطان ندارم که درمانی نداشته باشد. خدارو شکر که خانواده دارم و محتاج نان شب نیستم.
خدا رو شکر به خاطر هزاران بلا که ممکن بود سرم بیایید ولی نیامده.
اکثر روزها از دانشگاه با سوگند به خانهشان میرفتم و فشرده خیاطی می کردم تا زودتر دوخت همهی مدلها را یاد بگیرم. سوگند گفته بود اگر خوب یاد بگیرم و روی برش زدن تسلط داشته باشم. به مرور میتوانم زیر نظر مادربزرگش مدلهایی که یاد گرفتهام را برای مشتری برش بزنم. این برای من فرصت خیلی خوبی بود و من را سر ذوق میآورد
تلفنهای گاه و بیگاه فریدون ادامه داشت. همان روزی که با زهرا خانم پارک بودیم هم زنگ زد و من جواب ندادم. از دیدن شمارهاش روی گوشیام استرس گرفتم، وقتی زهرا خانم دلیلش را پرسید برایش توضیح دادم.
با اخم گفت:
–عجب آدمه پررويیهها، زندگیت رو که از هم پاشوند دیگه چی میخواد؟ اصلا ازش شکایت کن. میگم میخوای یه بار جواب بده ببین چه مرگشه...شاید هم درست میگفت.
آن روز آخر هفتهبود و دانشگاه نداشتم. تصمیم گرفتم به دیدن ریحانه بروم.نزدیک خانهی زهرا خانم بودم که دوباره شمارهی فریدون روی گوشیام افتاد. این بار با ترس و لرز جواب دادم.
–چی از جونم میخوای؟
–بهبه چه عجب، بالاخره جواب دادی.
–چرا مزاحم میشی؟ اگه بازم زنگ بزنی ازت شکایت میکنم. بی خیال گفت:
–همه که از من شکایت کردن توام روش. خواستم قطع کنم که گفت:
–نمیخوای از نامزد سابقت خبری داشته باشی؟ مکث کردم و او ادامه داد:
–از وقتی دیگه تو نیستی همه چی خوبه. مژگان و آرشم چند وقت دیگه قراره عقد کنند. الانم خوب و خوش به بچه داری مشغولن. دیگر طاقت نیاوردم و تماس را قطع کردم. به خانهی زهرا خانم رسیده بودم. زهرا خانم با دیدن حال بدم استفهامی نگاهم کرد. من هم برایش همه چیز را تعریف کردم. در آغوشم کشید و دلداریام داد. برایم شربتی آورد و گفت:
–من اون دفعه به کمیل گفتم که این یارو مزاحمت میشه، گفت چرا شمارهاش رو مسدود نمیکنه. بعدشم گفت ازش شکایت کنه.
پرسیدم:
–چطوری باید مسدودش کنم. من فکر میکردم فقط میشه صفحهی مجازی رو مسدود کرد که دیگه پیام نده.لبهایش را بیرون داد و گفت:
–منم بلد نیستم. پنج شنبهها کمیل زودتر از سرکار میاد. ازش بپرسم، ببینم چطوریه. حالا این فریدون حرف حسابش چیه؟ تو رو بدبخت کرد ول کنت نیست؟
–نمیدونم، لابد هنوز عقدههاش خالی نشده. به نظرم مشکل شخصیتی داره.
– وقتی به کمیل گفتم که تو به خاطر مادر آرش کنار کشیدی و زندگیت بهم ریختهها خیلی ناراحت شد. گفت ببین یه آدم از خدا بیخبر چطوری آرامش دیگران رو به هم میریزه. واقعا این فریدون وجدان نداره.
آهی کشیدم و ریحانه را که مدام با دکمهی مانتوام ور میرفت روی پایم نشاندم. بچههای زهرا خانم به حیاط رفته بودند و بازی میکردند. ریحانه هم با شنیدن صدایشان مدام اصرار میکرد که ما هم به حیاط برویم. دستش را گرفتم و گفتم:
–زهرا خانم من ریحانه رو میبرم حیاط. پسرا صداشون میاد اینم میخواد بره.
–شما برید منم میوه میشورم میارم با هم بخوریم.پسرهای زهرا خانم فوتبال بازی میکردند. ریحانه هم مثل آنها دنبال توپ میدوید و از کار خودش ذوق میکرد و میخندید.نگاهی به ساعت مچیام انداختم، نزدیک ظهر بود. کمکم باید به خانه برمیگشتم.همین که از روی پلهی حیاط بلند شدم با شنیدن صدای چرخش کلید و یاالله گفتنهای کمیل به طرف در چرخیدم.چند نایلون خرید دستش بود. با دیدن من سر به زیر شد. درست مثل آن وقتهایی که تازه برای نگهداری ریحانه آمده بودم.
سلام کردم. جوابم را داد. بچه ها دورش جمع شدند، نایلون را دست پسرها داد و گفت:
–ببرید خونه. بعد ریحانه را بغل کرد.
–خیلی خوش آمدید. ببخشید ما بهتون زحمت میدیم.
–خواهش میکنم. زحمتی نیست، خودمم دوست دارم بیام هم زهرا خانم رو ببینم هم ریحانه رو.
لبخندی زد و گفت:
–بله، خبرش رو دارم، زهرا جز شما دوست دیگهایی نداره. مدام از خوبیهای شما میگه. راستی زهرا گفت اون مردک بازم مزاحم...
–بله... با ورود زهرا خانم که ظرف میوهایی دستش بود مکث کردم.
–خسته نباشی دادش.
–زنده باشی. کمیل یک سیب از داخل ظرف میوه برداشت و به طرف ریحانه گرفت.
–راستی کمیل جان، راحیل میگه بلد نیست چطوری شماره رو مسدود کنه، تو میتونی؟
کمیل نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
–بله، کار سختی نیست.زهرا رو به من گفت:
–راحیل گوشیت رو بده، کمیل مسدودش کنه.
رمز گوشیام را باز کردم و دست زهرا خانم دادم. نگاهی به صفحهاش انداخت و لبخند زد.
–عه، عکس ریحانه رو گذاشتی رو صفحه؟
کمیل هم با دیدن عکس ریحانه لبخند زد. بعد گوشی را سمتم گرفت و توضیح داد که چطور باید شماره ها را مسدود کنم.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت286 همین مورد سعیده باعث شد من و اسرا هم موردهایی اطراف خودمان پیدا کن
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت287
گوشی را گرفتم و تشکر کردم. ریحانه از بغل پدرش پایین آمد و توپی که در حیاط بود را برداشت و به طرفم شوت کرد. منتظر بود با هم بازی کنیم. به طرفش رفتم و بوسیدمش و گفتم:
–عزیزم من دیگه باید برم. با بقیه هم خداحافظی کردم. نزدیک در که شدم ریحانه طبق معمول آویزانم شد و بنای گریه گذاشت و گفت:
–بریم تاب بازی، منم تاب بازی...
روبرویش روی یک زانو نشستم و گفتم:
–عزیرم من پارک نمیرم. حالا بعدا میام پارکم میبرمت. باشه؟
ریحانه بیتوجه به حرفهای من شروع به گریه کردن کرد.
نگاهی از سر عجز به زهرا خانم انداختم که گفت:
–راحیل جان میخوای تو ببرش پارک سر کوچه، سرش گرم بشه، من برم چادرم رو سرم کنم، میام ازت میگیرمش. توام از همون جا برو خونه. سرم را به علامت تایید تکان دادم. ولی همین که دست ریحانه را گرفتم که برویم، شوهر زهرا خانم از در وارد شد. همگی به او سلام کردیم. او هم زیر لبی جواب داد و بی تفاوت به طبقهی بالا رفت.
زهرا خانم مستاصل نگاهی به کمیل انداخت.
کمیل گفت:
–زهرا جان تو برو به شوهرت برس من یه آبی به دست و صورتم میزنم خودم میرم ریحانه رو میارم.
هوا ابری بود. پاییز بود و این هزار رنگ شدن برگها زیبایی خاصی به پارک داده بود. کسی در پارک نبود.
–ببین ریحانه سر ظهر کسی تو پارک نیست. ریحانه را روی تاب گذاشتم و آرام هلش دادم. اولین بار که آرش مرا به خانهی کمیل رساند. نزدیک همین پارک پیادهام کرد. چقدر کنجکاو بود که بداند من چرا به اینجا میآیم. کمکم فکر آرش در من جان گرفت. تا به خودم آمدم دیدم غرق فکرش شدم. سعی کردم این فکر ها را پس بزنم. نفس عمیقی کشیدم. عقلم میگفت با این فکرها فقط خودت رو آزار میدهی پسش بزن. ولی دلم، دلتنگ بود. یاد شعری افتادم که گاهی میخواندمش.
زیر لب شروع به زمزمهاش کردم تا افکارم آزاد شود.
"عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هردو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی,وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار,عقل انکار کرد
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیشتر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید
تا به خود امد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود.
–خدایا کمکم کن دلم نمیخواد بیابون گرد بشم. قطره بارانی روی صورتم افتاد، به آسمان نگاه کردم ابرهای سیاه نوید باران را میدادند.
ریحانه با لذت تاب میخورد، نگاهی به در ورودی پارک انداختم هنوز کمیل نیامده بود.
–ریحانه جان، بیا ببرمت خونه، الان بارون میاد چتر و ژاکت نیاوردم.
کمک کردم تا ریحانه از تاب پایین بیاید.
–بزار بچه بازی کنه چیکارش داری؟
سرم را به سمت صدا برگرداندم. با دیدن فریدون خشکم زد.جلوتر آمد و گفت:
–چیه؟ مگه جن دیدی؟
فوری ریحانه را بغل کردم و گفتم:
–چرا دست از سرم برنمیداری، چی میخوای؟
پوزخندی زد و گفت:
–نترس، با بچه کاری ندارم. حالا بچهی کی هست؟ میخوام بدونم اونی که اون دفعه به جای تو امده بود سر قرار کی بود؟ اصلا چه نسبتی با تو داره؟ دیدمش رفت توی اون خونه. میدونم که نه برادری داری، نه پدری، مطمئنم از فامیل هم نبوده. با خشم گفتم:–به تو مربوط نیست.
–مربوطه چون میخوام ازش شکایت کنم.
–اولا که از کجا میخوای ثابت کنی اون تو رو زده، دوما حقت بود.گوشیاش را بالا گرفت و گفت:
–اینم مدرک، صدات ضبط شد.
–با دهان باز فقط نگاهش کردم. خدایا خودم با زبان خودم برای کمیل دردسر درست کردم. آب دهانم را قورت دادم و چند قدم به عقب رفتم. بعد برگشتم و به طرف درب خروجی پارک راه افتادم. در دلم خدا خدا میکردم کمیل سر برسد. بیشتر از وجود ریحانه میترسیدم که نکند بلایی سرش بیاورد.ناگهان گوشهی چادرم کشیده شد.
–صبر کن کجا میری من که هنوز حرفم رو نزدم. چادرم در دستش مشت شده بود.
–دست کثیفت رو بکش، همانطور که تقلا میکردم تا چادرم را از دستش خارج کنم.
ناگهان فریدون به طرف عقب پرت شد، با وحشت به عقب برگشتم. کمیل ژاکت ریحانه را مقابلم گرفت و گفت:
–شما برید خونه نزارید بچه ببینه، تا من به این بفهمونم با شما باید درست صحبت کنه.
بعد یقهی فریدون را گرفت و از زمین بلندش کرد و مشت محکمی نثار صورتش کرد. صورت ریحانه را در آغوشم گرفتم و به طرف خانه دویدم.
پاهایم از ترس جان دویدن نداشتند. باید کاری میکردم. به هر سختی بود خودم را به خانه رساندم و زنگ واحد زهرا خانم را زدم. موضوع را برایش گفتم. انتظار داشتم شوهرش با عجله به کمک کمیل برود. ولی او تنها کاری که کرد به پلیس زنگ زد. نمیدانم چرا این کار را کرد، به چند ثانیه نرسید که زهرا خانم با بچههایش جلوی در ظاهر شدند.ریحانه را به بچه ها سپرد و گفت:–برید خونه بیرونم نیاییدا. ریحانه آنقدر ترسیده بود که فقط با حیرت به اطرافش نگاه میکرد.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت287 گوشی را گرفتم و تشکر کردم. ریحانه از بغل پدرش پایین آمد و توپی که
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت288
با زهرا خانم به طرف پارک دویدیم.
–شوهرتون نمیتونه به کمیل کمک کنه؟
–بهش گفتم، میگه مگه من قلدورم که برم دعوا کنم. کلا با کمیل شکر آبه، ولش کن. فقط دعا کن اتفاقی برای داداشم نیوفته.
شاید شوهر زهرا خانم راست میگفت چرا باید خودش را به درد سر بیندازد. همش تقصیر من است. بیچاره کمیل به خاطر من دوباره به درد سر افتاد. همین که به پارک رسیدیم باران گرفت. کمیل نفس زنان روی نیمکتی نشسته بود و به فریدون که نقش زمین بود خیره نگاه میکرد. کمی لب کمیل پاره شده بود و خون روی چانهاش ریخته بود.
ولی سرو صورت فریدون پر خون بود. زهرا خانم با دیدن فریدون هین بلندی کشید و به صورتش زد. به سمت کمیل رفت و گفت:
–وای داداش چیکارش کردی؟ حال خودت خوبه؟ کمیل سرش را به علامت مثبت تکان داد. زهرا خانم آرام گفت:
–داداش حالا بلایی سرش نیاد؟ کمیل عصبی گفت:
–این سزای کسیه که حرمت حالیش نیست. همان موقع پلیس هم رسید. فریدون با دیدن ماشین پلیس انگار جان گرفت. بلند شد و با سر و صورت خونی به طرف ماشین پلیس که کنار خیابان پارک شد دوید و فریاد زد:
–جناب سروان اینجاست، بیایید اینجا، من شکایت دارم.
دو مامور فوری خودشان را به کمیل رساندند و در مورد حادثه، سوالهایی پرسیدند. بعد هم مامورها هر دویشان را به کلانتری بردند. التماسها و توضیحات زهرا خانم هم در مورد بیگناهی برادرش فایده نداشت.
بعد از رفتن آنها زهرا خانم گفت:
–راحیل جان تو میتونی پیش بچهها بمونی؟ من با شوهرم برم کلانتری.
–منم باهاتون میام؟
زهرا خانم فکری کرد و گفت:
–آخه بچهها تنها میمونن. دوتا زن بریم اونجا چیکار؟ باید این جور وقتها یه مرد باشه.
زهرا خانم کلید آپارتمان کمیل را داد و گفت:
–تو برو داخل الان بچهها هم میان. میدونم اونجا راحت تری.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمیکرد.
ناهار حاضری برای بچه ها آماده کردم. بعد از خوردن ناهار پسرا پای تلویزیون نشستند و ریحانه هم خوابید. نمی دانستم باید چه کار کنم. نگران بودم. گوشی را برداشتم و به زهرا خانم زنگ زدم. زهرا خانم گفت که فریدون را برای بستن زخمهایش به درمانگاه بردهاند و کمیل هم باید فعلا تا صبح روز شنبه در بازداشتگاه بماند.
–وای زهرا خانم همش تقصر منه، آقا کمیل به خاطر من...
–ای بابا این چه حرفیه؟ انتظار داشتی وایسه نگاه کنه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌زیادی گوش کنید این تیکه از خودم نیست، از امام رضا (علیه السلام) هست.
♨️پاسخ به کسانی که منکر واجبات الهی قیامت، روزه و حجاب... هستند
🎙حجت الاسلام #قرائتی
Moshkele Ma.ogg
4.94M
✅تشکر کردن برکت میاورد
برکت از خونه ها رفته
❌گناه زیاد شده
شکر گزاری کم شده!😔
🎙دکتر سعید#عزیزی
دیوارنگاره جدید میدان ولیعصر
🔹اشغالگران تروریست را از اقدام بزدلانه خود پشیمان میکنیم.
🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم:
📖حدیث امروز
🔆 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) :
🌴 هر لحظه ای که بر انسان بگذرد و به یاد خدا نباشد، قیامت حسرتش را خواهد خورد.
📚 نهج الفصاحه ، ح۲۶۷۷
🪧تقویم امروز:
📌 جمعه
☀️ ۱۲ مرداد ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۲۷ محرم ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 2آگوست ۲۰۲۴ میلادی
🔖مناسب امروز:
💠 ۲۳ روز تا #اربعین حسینی
اللهم ارزقنا زیارة الکربلا و شفاعة الحسین (علیه السلام)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ ویژه ساعت شهادت شهید سلیمانی
🌷 شهیدالقدس، شهیدالقدس، شهیدالقدس...
🔹روزی که شهید اسماعیل هنیه در مراسم اقامه نماز بر پیکر شهید سلیمانی خطاب به همه ملتها اعلام کرد: حاج قاسم #شهیدالقدس است...
💗 #baghdad0120 | #خونخواهی_هنیه_عزیز
💻 Farsi.Khamenei.ir
🔵 سبک مستبدانه
والدین این سبک تربیتی ویژگیهای زیر را دارند:
🔹 برای انضباط ارزش بسیار زیادی قائل هستند.
🔹سبک انضباطی خشک و اغلب بدون توضیح و صحبت است.
🔹تنبیه یک کار معمول است.
آزادی فرزندان در خانواده بسیار محدود است.
🔹علت قوانین توضیح داده نمیشود.
🔹معتقدند کودکان باید از تمام قوانین بدون استثنا و بیچون و چرا اطاعت کنند.
🔹خیلی توضیحات منطقی در مورد تربیت به کودک نمیدهند. برای مثال، در جواب توضیح خواستن کودکان میگویند: «چون من میگم!»
🔹تمرکزشان بیشتر روی اطاعت کردن است.
به کودکان اجازه نمیدهند وارد بحثها و چالشهای حل مسئله شوند.
🔵کودک تربیتشده با سبک مستبدانه
این گروه کودکان ویژگیهای زیر را خواهند داشت:
🔹بیشتر در خطر مشکل در حرمت نفس و خودکمبینی قرار دارند، زیرا نظرات آنها عموماً بیارزش شمرده شده است.
🔹پرخاشگری کودکان و کینهجویی نیز از نتایج سبک مستبدانه است.
🔹این کودکان امکان دارد در آینده در حل مسائل منطقی مشکل پیدا کنند.
🔹به دلیل سختگیری والدین، این کودکان ممکن است یاد بگیرند برای دوری از تنبیه بیشتر دروغ و پنهانکاری کنند
-انگشت به دهان مانده ام از قائدهی عشق..
ما یار ندیده ؛ تبِ معشوق کشیدیم!
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم