eitaa logo
کانال سنگر عفاف وتربیت
801 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
332 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
☸️ چرا کودک اضطراب جدایی دارد؟؟ 👨🏻‌🏫 یکی از انواع اختلالات اضطرابی در کودکان، اضطراب جدایی است که کودک به سبب از دست دادن یا ترس از دست‌دادن مراقبین خود، از آنها فاصله نمی‌گیرد. 🔵این اضطراب از 6 ماهگی شروع و تا 3 سالگی ادامه پیدا می‌کند و بخاطر اینکه در این دوران مفهوم پایداری اشیاء را درک نمی‌کنند؛ لذا وقتی چیزی یا شخصی از جلو چشمان آنها مخفی شود نگران می‌شوند که دیگر برنگردد. 📎 📎
🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم: 📖حدیث امروز: ✳️امام صادق علیه‌السلام: 🌴 امام حسین علیه‌السلام با دلی غم‌زده به شهادت رسید، پس بر خدا سزاوار است که هر غم‌زده‌ای به زیارت او می‌رود، شاد و مسرور به وطن برگرداند. 📚 كامل الزيارات، ص ۱۶۷ 🪧تقویم امروز: 📌 جمعه ☀️ ۲ شهریور ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۱۸ صفر ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 23 آگوست 2024 میلادی 🔖مناسبت امروز: 💠 ۲ روز تا حسینی اللهم ارزقنا زیارة الکربلا و شفاعة الحسین (علیه‌السلام) 🌀آغاز هفته دولت
دستم نمیرسدبه ضریح تو یاحسین کاری بکن برای من،عالم فدای تو یک جای دنج از حرم تو،برای من من هرچه دارم ای همه چیزم برای تو سلام ارباب خوبم✋🌸
سلام امام زمانم✋🌸 سلام ای دلیل محکم خنده‌ها! سلام ای دلیل محکم گریه‌ها! از قعر زمین به اوج افلاک، سلام؛ از من به حضور حضرت یار، سلام؛ یا منتقم خون حسین علیه‌السلام ادرکنی یا فارس الحجاز ادرکنی در افق آرزوهایم تنها«أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِک ألْفَرَج»را می‌بینم... 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ ویژه ساعت شهادت شهید سلیمانی 🌷 شهیدالقدس، شهیدالقدس، شهیدالقدس... 🔸روزی که شهید اسماعیل هنیه در مراسم اقامه نماز بر پیکر شهید سلیمانی خطاب به همه ملت‌ها اعلام کرد: حاج قاسم است... 💗 | 💻 Farsi.Khamenei.ir
💠 بی برکتی در اسراف 🔸 امام صادق علیه السلام: همانا اسراف با کم شدن برکت همراه است. 📚 وسائل الشیعه/ج15/ص261 ✍🏼در روایت دیگری در معنای اسراف فرموده است: اسراف آن است که انسان مالش را از بین ببرد و به بدنش صدمه بزند. 📚 مجموعه الاخبار/باب171/ح1 ✍🏼زیاده روی در مصرف هر چیزی اسراف است، حتی خوردن هنگام سیری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی شیرین است مثل شیرینی یک روز قشنگ زندگی زیبایی است مثل زیبایی یک غنچه باز زندگی تک تک این ساعت‌هاست زندگی چرخش این عقربه‌هاست🍃☕ 🌿☀️روزتون زیبا☀️🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-گنبدت دل می‌برد وقتِ ملاقاتی بده🥲❤️‍🩹 :)))) صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
از ها امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: "احْذَرُوا نِفَارَ النِّعَمِ فَمَا كُلُّ شَارِدٍ بِمَرْدُودٍ" از فرار كردن (و رميدن) نعمت‌ها برحذر باشيد كه هر فرارى باز نمى‌گردد. نهج البلاغه حکمت ۲۴۶ 💎فضایل مولایمان را به همه بگوییم 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 نمی‌دانم شاید فریدون هم قربانی پدر و مادر بی مسئولیتش شده است. به گفته ی مژگان از بچگی پدرو مادرش به خاطر مسافرتها و رفت وآمدهای زیاد وقتی برای رسیدگی به بچه‌هایشان نمی‌گذاشتند و چون فریدون بچه‌ی شروشیطونی بوده است، با پرستارهایش نمی ساخته ومدام باهم درگیر بوده اند. همین موضوع باعث می شودکه یک پرستار مرد برایش بگیرند. همان موقع هم مادرفریدون برای دوهفته به مسافرت خارج از کشور می رود. پرستار از همان اول با فریدون آبشان در یک جوی نمی رفته و هر دفعه به یک بهانه او را تنبیه می کرده است. حتی چند بار به دور از چشم دیگران فریدون را مورد آزار و اذیت قرار داده است. این کشمکش و تنبیها از فریدون یک بچه ی عصبی و انتفام جو می سازد. که البته به گفته ی مژگان آن پرستار هم بعداز مدت کوتاهی باشکایتهای مکرر فریدون اخراج می شود. مادر از وقتی این حرفها را از مژگان شنیده بود، تا مرا تنها گیر می آورد مدام می‌گفت اگر تو سارنا و مادرش رو ول می‌کردی کی می‌خواست مواظبشون باشه، بعد تشکر می‌کرد. یک روز در جواب تشکرش گفتم: –مامان باید از راحیل تشکر کنید، چون اگه اون اصرار می کرد زندگی جدایی داشته باشیم من قدرت این که به خواستش تن ندم رو نداشتم. سرش را به علامت مثبت تکان داد. –اگه تو این بچه رو ول می کردی ومی رفتی دنبال زندگیت، خدا می دونه تو اون خانواده و با اون داداش و خانواده بی‌مسئولیت مژگان چه بلایی سرشون می آمد. بالاخره مژگانم مادرشه می تونستیم بچه رو بهش ندیم؟ وقتی سکوتم را دید، به جان راحیل هم دعا کرد و گفت: –خدا خیرش بده، خدا رو شکر که درکش بالا بود و از این دخترهایی نبود که موقعیت رو درک نمی کنن و مثل کنه می‌چسبن. ان شاالله هرجا هست خوشبخت بشه. پوزخندی زدم. وقتی پوزخند مرا دید، ادامه داد: –می دونم مادر بهت سخت گذشت، توام خیلی گذشت کردی، ولی چیکار میشه کرد سرنوشت این طور بوده. من تا آخر عمرمدیون شما دوتا هستم. راستش اوایل ازش خوشم نمی آمد. ولی کم‌کم که رفتارهاش رو دیدم فهمیدم انسانیت ربط زیادی به پوشش و دین و مذهب نداره. قبلا فکر می‌کردم اونا که مثل راحیل هستن، کارهاشون از روی اجبار و برای جلب توجهه و هی واسه ماها جانماز آب می،کشن. چون واقعا یه نفر رو می‌شناختم که چادری بود ولی خیلی بد‌اخلاق و بی فرهنگ و کلا اهل جانماز آب کشیدن بود. راحیل جای بچه‌ی من بود ولی رفتارهاش خیلی بزرگ منشانه بود. اون خیلی خوب بود، من متوجه میشدم ولی نمی‌خواستم به روم بیارم. دلخور نگاهش کردم. –مامان، فکر کنم راحیل برای ما زیادی بود. ما قدرش رو ندونستیم. اگر قدر چیز با ارزشی رو که خدا بهت داده رو ندونی ازت گرفته میشه. این خوبهایی که شما از راحیل می‌گید شاید برای ما خیلی خاص باشه ولی برای اون یه رفتار معمولی بود. با خودم گفتم "راحیل کار خاصی نمی‌کرد، فقط از عقلش درست استفاده می‌کرد. اون مثل ما نبود. همش دنبال این بود که از زندگیش سود ببره، اصلا به زیان فکر نمی‌کرد. درست برعکس ما." مادر با تاسف گفت: –اون اوایل نامزدیتون چند بار از خدا خواستم که یه جوری بینتون بهم بخوره و عروسمون نشه. با چشم های از حدقه درآمده نگاهش کردم. –آخه چرا مامان؟ بغض کرد. –چون زیادی خوب بود، پیشش کم می آوردم و احساس عذاب وجدان داشتم. آهی کشیدم و گفتم: –پس راسته که می گن دعای مادرها گیراست. اشکش سرازیر شد. –اشتباه کردم، کاش کیارشم بود و شما هم می رفتید سر خونه زندگیتون. ربط این حرفش را با دعایی که برای جدایی من و راحیل کرده بود را نفهمیدم. ولی به این فکر کردم که مگر خدا دعاهای اشتباهی را هم برآورده می کند؟ ✍ ...
🌸🍃🌸🍃🌸 روی سجاده نشسته بودم و به حرفهای مادر فکر می کردم. چرا وقتی یک نفر افکارش، رفتارش و حرفهایش با بقیه فرق دارد طرد می شود. چرا دیگران نمی توانند تحملش کنند. راحیل که به کسی بدی نکرد. شاید خوبی نزدیکانمان این اجازه را به ما نمی‌دهد که با وجدان راحت اشتباهاتمان را ادامه دهیم. آن درد وجدان گاهی باعث عصبانیت می‌شود. اصلا چرا راه دور بروم خودم بهتر از هر کس می‌دانم که گاهی چقدر از حرفهای راحیل عصبانی میشدم، در حالی که می‌دانستم درست می‌گوید. اما عشقی که نسبت به او داشتم باعث میشد عصبانیتم فرو کش کند و به حرفهایش فکر کنم. انگار همین فکرها باعث شد آرام باشم. راحیل کم‌کم معانی همه چیز را برایم تغییر داد و چه تغییر زیبایی. حرف کیارش یادم آمد. روز اولی که از راحیل برایش گفتم، مخالفت کرد و گفت رهایش کن. وقتی دلیلش را پرسیدم گفت چون دختر عاقل و فهمیده‌ایی است. راست می‌گفت اگر راحیل می ماند تمام عمرم، شرمنده اش می شدم. شاید باید هر روز به خاطر رفتار اطرافیانم از او عذر خواهی می کردم. من این شرمندگی را نمی خواستم. شاید دلیل نداشتن راحیل را خودم بهتر بتوانم پیدا کنم. شاید اگر قدمی در گذشته ام بزنم جواب خیلی از سوالهایم را بتوانم پیدا کنم. سرم را روی مهر گذاشتم. خدایا من به تقدیر ایمان پیدا کرده ام، اینجا تشخیص خوب و بد از هم سخت شده، مثل تمام دورانهای تاریخ. من درحال تجربه ی تکرار تاریخ هستم. چطور این همه سال گم شده بودم که خودم هم نفهمیدم، چرا آن سالها چیزی برایم غریب نبود؟ کاش راحیل زودتر از این پیدا‌یم می کرد و مرا به خودم پس میداد. باصدای زنگ گوشی مژگان، سراز مهر برداشتم. مژگان وارد اتاق شد و متاسف نگاهم کرد. فوری گوشی‌اش را از روی تخت برداشت وتماس را متصل کرد و از اتاق بیرون رفت. سجاده راجمع کردم و لباسهایم راپوشیدم و به طرف سالن رفتم. مادر که تازه سارنا را از حمام آورده بود درحال پوشاندن لباسهایش بود. –مامان یه چیزی برای خوردن داریم؟ میخوام برم سرکار. –آره مامان، ناهارحاضره، دستم بنده مژگان رو صدابزن بیاد میزو بچینه. فکر کنم رفت تو اتاق. پشت در اتاق که رسیدم صدایش راشنیدم که بادلخوری با کسی که پشت خط بود درد و دل می کرد. –آره بابا، دلم خوش بود گفتم اون دیگه ازدواج کرد. من راحت شدم. ولی اشتباه کردم. نمی دونم این راحیل چه بلایی سرش آورده کلا یه آرش دیگه شده. ... –فکرکن، تا آخر عمر باید با یکی که اصلا فکرش به من نمی خوره زندگی کنم. ... –دوسش دارم، ولی نمی تونم بعضی حرفهاش رو هم قبول کنم. یعنی قبول کردنش سخته. تک سرفه ایی کردم و وارد اتاق شدم. مژگان با دیدنم فوری با فرد پشت خط خداحافظی کرد و پرسید: –کاری داشتی؟ به گوشی دستش اشاره کردم و پرسیدم: –کی بود؟ –دوستم بود. روی تخت کنارش نشستم. –میشه بگی رفتار من چه عیبی داره که تو رو ناراحت میکنه ومجبوری تحملم کنی. بامِن ومِن گفت: –هیچ عیبی. جدی نگاهش کردم. –حرفهات رو شنیدم، لطفا اگه حرفی داری به خودم بگو، تا دوتایی حلش کنیم. سرش را پایین انداخت وگفت: –خب، از این که رفتارات تغییر کرده ناراحتم. مثلا چرا مهمونی الی اینا نیومدی؟ –اون که مهمونی نبود. جایی که زن ومرد در هم گره می خورن رو بهش میگن پارتی، تازه اونم از نوع خفنش. توام دیگه اجازه نداری بری. اون دفعه هم به اصرار مامان اجازه دادم. چون خودشم همراهت امد. لبهایش را بیرون داد. –خب حالا هر چی. تو که خودت قبلا... فریاد زدم: –مگه قرار نشدکه دیگه حرفی از گذشته نزنی؟ گذشته مُرد مژگان. در حال زندگی کن. حرصی شد و گفت: –اون دیگه تموم شد، ازدواج کرد، چرا به زندگیت برنمی گردی؟ اگه گذشته مُرده، پس چرا راحیل برای تو نمرده؟ با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –من الان دقیقا دارم زندگی می کنم مژگان. اونم دنبال زندگی خودشه و خوشبخته،اون از اولشم برای من زیادی بود، من نفهمیدم. مکثی کردم. بلند شدم و به کتابی که هر دفعه میومداز کتابخانه بالای تخت برمی‌داشت و می‌خواند خیره شدم. –انگار اون وظیفه داشت بیاد ولی نمونه. ناله کرد: –آرش چرا از زندگیت لذت نمیبری؟ حرفش مرا به فکر انداخت. مگر چطور زندگی می کنم که مژگان احساس می کند لذتی از زندگی‌ام نمی‌برم. –مژگان باورکن من الان آرامش دارم. نمی دونم تو چرا اینجوری فکر می کنی، من الان برای خودم دارم زندگی می کنم، نه مثل ڱدشته‌ها برای دیگران. اگر واقعا این زندگی برات مهمه، قبول کن که من همین هستم. نگاهم کرد و گفت: –اگه خودت اینجوری دوست داری من که حرفی ندارم، بالاخره برای توجیح نرفتنت به مهمونی الی باید یه چیزی بهش می گفتم دیگه، باور کن آرش من خودمم تمایلی ندارم اون جور جاها برم. بخصوص که اونجا همش باید مدام مواظب نگاه بقیه به تو باشم. اصلا آرامش ندارم. ولی چیکار کنم یه جورایی مجبورم، اگه رفت و آمد نکنیم میگن، اجتماعی نیستن و ...هزارتا برچسب دیگه.
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 سعی کردم مهربان باشم. –منم یه زمانی مثل تو فکر می کردم، شاید اون موقع به خودم و کارهام شک داشتم که دنبال تایید دیگران بودم. انگار یه جوری خوشحالیم، به تایید دیگران وابسته بود. حتی گاهی جزیی ترین مسائل زندگیم هم با یه زنجیر نامرئی بهشون متصل بود که آرامش رو ازم می گرفت. چون نمی‌تونستم از عقلم درست استفاده کنم. ولی الان دیگه حرفهای دیگران برام اهمیتی نداره. برای این که زندگیم هدف پیدا کرده. مژگان، برگشتن و هی به پشت سر نگاه کردن باعث میشه مدام بخوری زمین چون جلوی پات رو نمی تونی ببینی. همش با خودم میگم چرا کسایی مثل راحیل از نظر آدمهای منطقی عاقلن؟ و راحت تر از بقیه خوب و بد رو از هم تشخیص میدن. مژگان پشت چشمی نازک کرد. –لابد چون چادر چاقچوری هستن. –اونم‌ هست. اتفاقا ‌می‌دونستی حجاب داشتن‌ و متین بودن زن، عقلش رو زیاد میکنه؟ مژگان با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. ادامه دادم: –آره، هر دفعه که ما گناهی رو ترک کنیم همون مقدار آی‌کیومون میره بالا، برعکسشم هست. مثلا فریدون رو نگاه کن چقدر کاراش از روی نادونیه، هر چقدر از خدا دور باشیم به همون اندازه احمقانه‌تر عمل می‌کنیم. روبرویم ایستاد. بغض داشت. –آرش با این حرفهای تو من چطوری به گذشته فکر نکنم؟ چطور به راحیل حسادت نکنم؟ وقتی حتی حرفهات هم شبیه اون شده و مدام توی ذهنت یادآوری میشه. راحیل برای من یه هووی نامرئیه، نه می تونم باهاش گلاویز بشم نه می تونم بهش حرفی بزنم که دلم خنک بشه. اون تا آخر عمر شکنجم میده. –اینجوری فکر نکن، وقتی به فکرهای منفی توجه کنی، پر و بال پیدا می‌کنن و اونقدر بالا میبرنت که دیگه نمی‌تونی از دستشون خلاص بشی. خودت رو توجیح کن که همه چی تموم شده. –تموم نشده، تو هم مثل اون سنگین و سخت حرف میزنی. خندیدم. –سنگینی حرفهای من به سنگینی گوشهای تو در، مشت محکمی نثار بازویم کرد. نخیر من گوشهام سنگین نیست. فقط این کارایی که میگی انجام بدم خیلی سخته. بازم یاد حرف تو افتادم راحیل. رو بهش گفتم: –میدونم، سخته چون هنوز عقلمون خوب رشد نکرده، هر دفعه نَفست رو بزن کنار تا جا واسه رشد عقل بدبختت باز بشه که دیگه الان شده اندازه‌ی یه عدس. بعد خندیدم. –متلک میگی؟ این اخلاقت هیچ وقت عوض نمیشه. یعنی من بی‌عقلم. دستش را کشیدم و به طرف سالن بردم. –هممون گاهی میشیم. حالا بیا نهار رو ردیف کن بخورم برم. با دیدن سارنا که دو دستی گردن مادر را چسبیده بود لبخند زدم و از بغل مادر گرفتمش و گفتم: –خوشبختی یعنی این. بعد ماچ آبداری از لپش گرفتم و محکم توی بغلم فشارش دادم. مادر هم با لبخند رضایت مندی نگاهم کرد. سر میز غذا با هر قاشق غذایی که می‌خوردم یک بوسه از سارنا برمی‌داشتم. تمام مدت مژگان جوری با ندامت نگاهم می کرد. بعدازغذا سویچم را برداشتم و راه افتادم. کفشهایم راکه پوشیدم مژگان راکنارخودم دیدم. سربه زیر گفت: –بابت اون حرفهایی که پشت تلفن در مورد تو به الی گفتم معذرت می خوام. باور کن فقط می خواستم یه جوابی به سوالهاش در مورد نرفتنت به مهمونیش جواب بدم و دست به سرش کنم. –اسمش رو نیار که هروقت اسمش رو می شنوم یاد اورانیوم غنی شده میوفتم. به جای توجیح اون، فکر توجیح خودت باش. –اورانیوم؟ –آره، کاش میشدشعور و فرهنگ کسایی مثل الی رو هم مثل اورانیوم غنی کرد. بزار یه چیزی رو رک بهت بگم، می خوای شوهرت از دستت نره کاتش کن. البته اینم بگم ها ما با اونا رفت وآمدکنیم کل خانوادمون از دست میره. وقتی تعجبش را دیدم ادامه دادم: –باور کن مژگان، یه خورده بهتر اطرافت رو نگاه کن. اون از این محبتهایی که بهت می کنه هدف داره. وارد آسانسور شدم و اشاره به سرم کردم. –کاتش کن تا رشد کنه. کفش جلوی در را برداشت تا به طرفم پرت کند، همان موقع در آسانسور بسته شد. باورم نمیشد مژگان دراین حد ساده واحساساتی باشد و معنی محبتها را متوجه نشود با کوچکترین محبت از طرف دیگران به طرفشان کشیده می شد. با این که همیشه در اجتماع بوده وتحصیلات بالایی دارد ولی رفتارهایش گاهی شبیه یک دختر خام هفده ساله است. شاید اگر محبتهای بی دریغ مادر نبود، رابطه اش با ما هم مثل خانواده‌اش سرد میشد و َفقط خدا می داند که اگر من از عشقم چشم پوشی نمی کردم چه اتفاقی می افتاد. انقدر مژگان حرف از راحیل زد که دیگر نتوانستم به شرکت بروم. مثل همیشه که تا یادش می‌افتادم سر مزار شهدای گمنام می‌رفتم. دوباره دور زدم و مسیرم را تغییر دادم. هوا سرد بود. در آن وقت روز کسی آنجا نبود. اینجا حس خاصی دارم. سرم را روی مزار‌ها گذاشتم و بغضم را رها کردم. شروع به حرف زدن کردم. نمی‌بینمشان اما گاهی حضورشان را در کنارم احساس می‌کنم. مثل همیشه از حضورشان آرامش گرفتم. به این فکر کردم که بعضی‌ها چقدر منبع آرامشند، حتی اگر در کنارمان نباشند مثل همین شهدا...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نکات تربیتی فرزند برای والدین https://btid.org//fa/video/202434 📎 📎 📎
message-1723887197-20.mp3
9.44M
🧂 من نمک گیر شدم 🎙 روایت بانو فرشته سادات 📎 📎 📎
💢 اهمیت دوستی و حفظ دوست امام علی علیه‌السلام: 🍃 أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اكْتِسَابِ الْإِخْوَانِ، وَ أَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَيَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ. 🍃 عاجزترين مردم کسى است که از به دست آوردن دوستان عاجز باشد و از او عاجزتر کسى است که دوستانى را که به دست آورده از دست بدهد. 📚 نهج‌البلاغه، حکمت۱۲. 📎 📎 📎
🔶️🔹️آغاز هفته دولت را با یاد و خاطره شهیدان رجایی و باهنر گرامی میداریم ▫️شادی روحشان
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بیانات آیت‌الله خامنه‌ای درباره شهید سید علی اندرزگو در سال ۵۹ 🗓 ۲شهریور، سالگرد شهادت شهيد اندرزگو 💻 Farsi.Khamenei.ir
AUD-20220604-WA0019.mp3
4.81M
🟨 دلتنگی های غروب جمعه
04.Sabet ghadam bodan.mp3
547.6K
🔸به خوشحالیِ موقت راضی نباشیم... 🔹آیت‌الله بهجت ره