eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
779 دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
9.6هزار ویدیو
335 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_هشتاد_و_چهارم به خانه برگشتم.لحظه ای از فکر اون خواب وتسبیح بیرون نمی
حق با او بود! ولی من واقعا عصبی بودم. از دیدار مجددم با او و از اینکه چرا نصیحت فاطمه رو جدی نگرفتم و سوار ماشینش شدم! لحنم رو عادی تر کردم :من فقط دیرم شده..میخوام پیاده شم.. او چشمهایش رو فشار داد و در حالیکه لب پایینش رو میگزید گفت:رفتارهات واقعا خیلی برام سنگینه…چرا بهم راست وحسینی نمیگی چی شده؟ اونروز تو کافه گفتی از رفاقت خسته شدی میخوای از راه حلالش با یکی باشی گفتم اوکی ،منم باهات موافقم!اومدم خونت تا ازت درخواست کنم حلالم بشی گفتی نمیشه به هم نمیایم!تکلیف منو روشن کن عسل.تو دقیقا مشکلت با من چیه؟ عجب!! پس کامران توی کافه از حرفهای من برداشتی دیگر کرده بود. گفتم:کامران! من تو کافه هم بهت گفتم شما هیچ مشکلی نداری،من یک مدتیه راه زندگیمو تغییر دادم.خواهش میکنم درک کن که راه من و شما هیچ شباهتی به هم نداره.تو قطعا زنی که دلش بخواد محجبه باشه یا مدام مسجد بره رو نمیپسندی.من این راهو انتخاب کردم.حالا هرچقدر هم برای شما باورنکردنی یامسخره بنظر برسه..بنابراین من وشما اصلا مناسب هم نیستیم! او دستش را لای موهایش برد و گفت: _همین.؟؟ حرفهات تموم شد؟؟ بعدازکمی مکث گفت :نمیدونم باید دیگه به چه زبونی بگم که من برام این چیزایی که گفتی اصلا عجیب و مسخره نیست.من بچه نیستم که بخاطر احساساتم بخوام خطر کنم.اصلا اینا رو که میگی بیشتر میخوامت!! تو واقعا درمورد من چه فکری میکنی؟ فکر میکنی من لا مذهبم؟؟ فک میکنی از این بچه سوسولهایی هستم که همش دنبال خوش گذرونی باشه؟؟ در سکوت سرم رو پایین انداختم. ماشین رو روشن کرد. _بشین میخوام یه جایی ببرمت!! با عجله گفتم:ای بابا..کامران من بهت میگم عجله دارم اونوقت تو میخوای منوببری یه جایی؟ او بی توجه به غر غرهای من با خونسردی گفت:قول میدم زیاد وقتت رو نگیرم. وبعد با تلفن همراهش شماره ای رو گرفت وباکسی چیزی رو هماهنگ کرد. با اضطراب پرسیدم:داری منو کجا میبری؟ _خودت تا چند دیقه ی دیگه میفهمی! قبلا هم کامران از این کارها زیاد میکرد.او اکثر اوقات اجازه نمیداد از برنامه هایی که برام چیده با خبر شم.لابد اینبارهم یک ضیافت دونفره ترتیب داده بود که حلقه ی نامزدی تقدیمم کنه! مدتی بعد در محله های اعیون نشین شمال تهران توقف کرد و زنگ خونه رو زد.من که حسابی گیج شده بودم داخل ماشین نشستم و از جام جم نخوردم.هرگز من داخل اون خونه نمیرفتم. صدای خانمی از پشت آیفون بلند شد: _جانم مادر؟ کامران نگاهی دلبرانه به من کرد و خطاب به اون زن گفت:مامان جان نمیای دم در عروستو ببینی؟ او داشت چه کار میکرد؟؟ با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و آهسته گفتم:تو داری چیکار میکنی؟ تمومش کن .. اوبی توجه به من وعصبانیتم خطاب به مادرش گفت:مامان جان ما داخل نمیایم عسل دیرش شده. مادرش گفت:بسیارخب مادر جان.اونجا باشید الان میام پایین. وقتی مطمئن شدم گوشی رو گذاشت  به سمت کامران رفتم:هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ به چه حقی منو آوردی دم خونتون؟! کامران دستهایش رو داخل جیبش کرد و گفت:لازم بود!! هم برای تو،هم برای مادرم..دلیلش هم بزودی خودت میفهمی! همان لحظه در باز شد و زنی قد بلند و نسبتا چهارشانه با چادری زیبا وگلدار در چهارچوب در ظاهر شد. او اینقدر زیبا وشکیل رو گرفته بود که حسابی جا خوردم. انگار او هم با دیدن من در شوک بود. کامران مراسم معارفه رو شروع کرد:مامان جان معرفی میکنم..ایشون عسل خانوم هستند همونی که قبلا درموردش باهاتون صحبت کردم. مادرش با تعجب نگاهی موشکافانه به من کرد و یک قدم جلو برداشت وگفت: سلام عزیزم..از دیدارتون خوشبختم!کامران خیلی از شما تعریف میکنه! من که تازه داشت خون به مغزم میرسید متقابلا جلو رفتم و در حالیکه به او دست میدادم گفتم:سلام.خیلی خوشبختم. ناگهان به ذهنم رسید خودم رو اینطوری معرفی کنم. _من رقیه ساداتم.. کامران با تعجب نگاهم کرد.مادر کامران، نگاهی متعجب به کامران و بعد به من انداخت و گفت:پس عسل کیه؟ با لبخندی محجوب گفتم:عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند.اسم اصلی من رقیه ساداته…. ادامه دارد… نویسنده:
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_هشتاد_و_پنجم حق با او بود! ولی من واقعا عصبی بودم. از دیدار مجددم با ا
با لبخندی محجوب  به مادر کامران گفتم:عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند.اسم اصلی من رقیه ساداته…. او برعکس تصورم مرا در آغوش گرفت و گفت:به به پس شما سادات هم هستید. .چرا نمیاین تو؟! من نیم نگاهی به کامران انداختم و گفتم :نه مزاحمتون نمیشم. راستش من نمیدونستم قراره آقا کامران منو اینجا بیاره.وگرنه قطعا با ظاهری بهتر و دست پر میومدم ولی.. او حرفم رو قطع کرد و گفت: حرفش هم نزن دخترم.چه هدیه ای بهتر از گل وجود خودت.من پسرم رو میشناسم.اون عادتشه این کارهاش!! والا منم بیخبر بودم.فقط با من تماس گرفت مامان جایی نرو میخوام با یکی بیام دم خونه..دیگه هرچی پرسیدم جوابمو نداد قطع کرد.اما از اونجایی که من مادرم، دستش رو خوندم. خنده ای زورکی تحویلش دادم وسرم رو پایین انداختم. مادرش دوباره تعارفمون کرد که کامران گفت: مامان جان عسل دیرشه باید بره جایی.ایشالا یه وقت دیگه. تو دلم خطاب به کامران گفتم:اون روز رو به گور خواهی برد! در میان قربان صدقه رفتنهای مادر کامران، با او خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا به سر کوچه رسیدیم با عصبانیت گفتم:نگه دار میخوام پیاده شم. کامران گفت:مگه نگفتی دیرته دارم میرسونمت دیگه. با عصبانیت گفتم:حق نداشتی بدون هماهنگی و اجازه از من.، منو با خونوادت آشنا کنی! او خنده ای عصبی کرد و گفت:چرا آخه؟ من تو رو واسه آینده م انتخاب کردم.خب بالاخره باید تو ومادرم همدیگر رو میدید دیگه.. صدام رو بالا بردم:تو انتخاب من نیستی که بجای من تصمیم گرفتی.لطفا اینو درک کن! نگه دارمیخوام پیاده شم! او گوشه ای توقف کرد و به سمتم برگشت.سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی نگاهش نمیکردم. با صدای آرومتری گفتم: _هدفت از این کار چی بود؟ میخواستی منو در موقعیت عمل انجام شده قرار بدی؟ او نفسش را بیرون داد و باناراحتی گفت:_خواستم بهت نشون بدم که منم از یک خونواده ی آبرومند مومن به این جامعه اومدم! مامانم  از توی روضه های خاله زنکیشون صدتا دختر بقول خودش پنجه ی آفتاب برام نشون میکرد یکیشونو قبول نکردم..چون دلم میخواست زنم رو خودم انتخاب کنم. آه سوزناکی کشید و به صندلیش تکیه داد و در حالیکه با فرمونش بازی میکرد گفت:روز اول آشنایی حس خوبی بهت داشتم ولی گمون میکردم تو هم مثل باقی دخترها زود دلمو بزنی.. .بعد کم کم دیدم تو خیلی با اونا فرق داری! مامانم آرزو داشت یه زن چادری مومن گیرم بیاد ولی من نا امیدش کرده بودم .. هنوز عصبانی بودم. گفتم:پس تو چرا شبیه مادرت نیستی؟ او پوزخندی زد:نمیدونم!! شاید چون نمیخواستم عین اونا بشم! من از مذهبی ها خیری ندیدم! اصلا تو قید وبندشم نیستم.حالا حساب امام حسین وباقی اماما سواست! چون عشقند! بچه ی ناخلف که میگن منم دیگه.. من… مطمئنم خدا تو رو عمدا سر راه من گذاشته تا آرزوی مامانم برآورده شه..دیدی چقدر خوشحال بود از اینکه چادری هستی؟ اونا تو خیالاتشونم نمیدیدن انتخاب من یک دختر چادری باشه! با کنایه گفتم:تو که اینقدر خوشحالی مادرت برات مهمه چرا یکی از همون دخترهایی که برات نشون کرده رو انتخاب نمیکنی؟ _چون عاشق اونا نیستم!! حالا باز هم میخوای بگی جوابت منفیه؟ با اطمینان گفتم:بله!! تو هیچ چیزی از من نمیدونی!! من یک دختر بی کس وکارم که تک وتنها داره زندگی میکنه.. هیچ وقت خونواده ی آبرودار و معتبر شما حاضر نیست با این شرایط منو برات در نظر بگیره. کامران حرفم رو قطع کرد و گفت: عزیز دلم برای بار چندم میگم اونها اصلا هیچ دخالتی تو انتخاب من ندارن..حتی اگه تو الان با هفت قلم آرایش هم میومدی دم خونه، باز اونا به انتخاب من احترام میذاشتن چون برای اونا تو این مقطع فقط سروسامون گرفتن من اهمیت داره نه سلیقه ی خودشون. حالا که خداروشکر هم من دختر مورد علاقم رو پیدا کردم هم اونها..پس تو این وسط چرا داری بازی در میاری؟ بگو با چی چی من مشکل داری حداقل دلم نسوزه. بحث بی فایده بود.او در تصمیمش مصمم بود و من در رد او!! اگرچه او برای هر دختری ایده ال بنظر میرسید ولی من نمیتونستم او را انتخاب کنم.چون هم دلم در گرو کس دیگری بود و هم نمیتوانستم به این پیشنهاد اعتماد کنم! به سرعت از ماشین پیاده شدم.او  به دنبال من پیاده شد و با دستپاچگی صدا زد: عسل چرا پیاده شدی؟ دوباره بسمتش برگشتم و با جدیت تمام گفتم:من هیچ وقت نمیتونم ونمیخوام باهات ازدواج کنم.اینو درک کن کامران! دلایلمم بهت گفتم.که مهمترینش اینه که اصلا علاقه ای بهت ندارم! تو خیلی پسر خوبی هستی..از همه نظر..ولی واقعا نمیتونم به عنوان شریک زندگیم. . او قبل از اینکه جمله م تموم بشه با عصبانیت تو ماشین نشست و با سرعت زیاد ترکم کرد!! ادامه دارد… نویسنده:
🔷 چه چیز او را حاج قاسم کرد؟ 🔸بله او یک نظامی بود اما آیا شاخصه‌های یک نظامیِ خوب یعنی بدنی خوش فرم، تیراندازیِ دقیق، چتر بازیِ خوب و نمره بالای دوره دافوس حاج قاسمش کرد؟ نه، هرچه بود عشق بود و خدمت! 🔸قاسم آنجای حاج قاسم شد که وقتی یک چوپان پیر کرمانی به دفترش رفت و گفت دو گوسفندم گم شده و با هلیکوپتر آنها را برایم پیدا کن، به او نخندید و گفت: ما گوسفندانت را پیدا کرده ایم و تا فردا صبر کن تا آنها را به تو دهیم و فردا دو گوسفند خرید و به او داد! 🔸قاسم سلیمانی فرزند حسن از روستای قنات مَلک شهرستان رابُر استان کرمان زمانی جهانی شد که وقتی برخی مخالفینش در ایران قرص خواب می‌خوردند تا خواب با کیفیتی داشته باشند، شبانگاه در حلب نمک در چشمانش می‌ریخت تا نخوابد و برای امنیت آنها بجنگد! 🔸او زمانی محبوب دل‌ها شد که در سیل خوزستان نشان داد که «مرز ما عشق است هرجا اوست آنجا خاک ماست، سامرا، غزه، حلب، ایران چه فرقی می‌کند؟» او زمانی حاکم قلب ها شد که وقتی در حال خواندن قنوت نماز بود، گُل را از دست فرزند شهید مدافع حرم حسین بواس گرفت تا قلبش نشکند. حاج قاسم را عِلم نظامی گری حاج قاسم کرد؟ نه اصلاً! 🔸او گفته بود که هیچگاه دلش نمی‌خواست نظامی باشد و اسلحه در دست بگیرد مگر زمانی که فکر کرد آن دختر بچه هراسان موجود در حلب زینب یا نرجس (دختران خودش) است! حاج قاسم زمانی سردار شد که گفت بر مزارم بنویسید سرباز! حاج قاسم شاید اگر در هر سازمان دیگری بود اینقدر معروف نمی‌شد اما قطعاً همین حاج قاسم دوست داشتنی خدا می‌شد. ✍علی جهانبخش، قاضی دادگستری
🟩✨ دعای ماه رجب ✨🟩 ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‎‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‎‌‎‎‌‌‎‎
💢 زنان و کودکان، قربانیان غزه 🔹 رئیس سازمان جهانی بهداشت: ۶۰ درصد قربانیان جنگ غزه زنان و کودکان هستند. 🔹 میزان نابودی تاسیسات بهداشتی در غزه، چیزی است که پیش از آن هرگز شاهد آن نبوده‌ایم. 📎 📎 📎 📎
🌟 توجه به فرزند 👂 جهت رشد فرزندت با دقت به حرف‌های او گوش کن و با پرسیدن سوال‌هایی مثل &;چه چیزی تو را نگران کرده؟&; یا چطور می‌تونم کمکت کنم؟ او را به صحبت بیشتر تشویق کن. 📎 📎 📎
💠سالگرد شهادت قهرمان وطن سردار حاج قاسم سلیمانی تسلیت باد 📎 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تو دهنی محکم حاج قاسم سلیمانی به کسانیکه با حرفهای کلیشه ای بدنبال برسمیت شناختن بدحجابی و بی‌حجابی هستند 🔹شهید حاج قاسم سلیمانی: بر محفوظ بودن دختر خودمان حریص باشیم اما بر ولنگاری جامعه بی‌تفاوت باشیم؟ که کسی جرات نکند در جامعه امر به معروف و نهی از منکر بکند!
🔸حدیث از امام محمد باقر ( علیه اسلام ) : 🔹 خداوند با چیزی محبوب تر از شاد کردن موءمن ، پرستیده نشده است .
🎙آیت الله العظمی جوادی آملی: «امشب كه ليلةالرغائب است رغبت ما با رهبت ما هماهنگ باشد هم از قهر و جلال خدا راهب باشيم، هم به مِهر و جمال خدا راغب باشيم، هم به ﴿جَنَّاتٌ تَجْرِيْ مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ﴾ رغبت يعني ميل كنيم نه آرزو, ليلةالرغائب به معنای شب آرزوها نيست، شب رغبت‌ها و گرايش‌ها و مجذوب‌شدن‌هاست آن انجذاب و گرايش و ميل و شوق را مي‌گويند رغبت، در برابر رهبت، خدای سبحان جنّاتی دارد كه ما را به آنها ترغيب كرده است و برای روح ما هم بهشتی دارد كه ما را به آن هم ترغيب كرده است...» درس اخلاق ٩٢/٢/٢۶