eitaa logo
کانال سنگر عفاف وتربیت
801 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
332 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍ رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 5 پایان سال 94 برای انجام ماموریت جعفرطیار به سوریه اعزام شدم. بجز جنگُ دفاعِ از حریم ولایت، در زمان های استراحت، صحبت های مختلفی با دوستان صورت می گرفت. مثلا بحث های سیاسی، اعتقادی و یا همان موضوع ازدواج که در ابتدای عرایضم عنوان کردم. بعد از اینکه از سوریه برگشتم با توجه به حرف های دوستان دوباره از مادر جان خواستم تا برایم پا پیش گذاشتهُ اقدام کند. 4 ماهی از برگشتمان می گذشت که یکی از رزمنده ها تماس گرفتُ گفت: هنوز قصد ازدواج داری؟ گفتم آنطوری که شما دهان مرا آب انداختید من همیشه قصد ازدواج دارم. گفت یکی از دوستانِ همسرم در شرایط ازدواج هستُ اگر نظرِ مثبت داری بگو تا هماهنگی های لازم را انجام دهم. راستش خوشبین نبودم. می‌گفتم این مورد هم مثل بقیه. تَهَش به جواب نه می‌رسیمُ همه چیز تمام می‌شود. رفیق جان، مقدمات کار را انجام دادُ گفت: من دیگر دخالتی نمی کنم. خوتان ببریدُ بدوزید. با اینکه در این زمانه از تاریخ زندگی می‌کردیم، ولی به شدت به بعضی از سنت ها علاقه و تعصب داشتم. دوس نداشتم مثل برخی از دختر و پسرهای امروزی باب رفاقتی ایجاد کنمُ بعد از کلی برو بیاهای قایمکی به نتیجه برسم. همان ابتدا از مادرم اجازه گرفتم که رخصت می‌دهید با فلان خانم که به من معرفی شده حرف بزنم و ببینمشان؟ حضرت مادر موافق بودند و مادر دخترخانم هم شرایط را پذیرفتن. اولین قرار عاشقی! بعداز ظهر یک روز گرم تابستانی بود. یادم هست میلاد خانم حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) و روز دختر بود. سر مزار شهید ابراهیم هادی قرار گذاشته بودیم. عروس خانم با خواهرشان تشریف آوردنُ من هم با رفیق شفیقم. وقتی ایشان را دیدم از فرط خجالت صورتشان قرمز شده بودُ روی پایشان به زور ایستاده بودند. من هم کمی خجالت چاشنی کارم کردمُ بعد از سلام و احوال پرسی از ایشان خواستم تا اگر صلاح می دانند داخل ماشین بنشینیمُ کمی حرف بزنیم. رسیدیم داخل ماشین. حوالی قطعه 26. سر صحبت باز شدُ هر چه نیاز بود گفتیمُ شنیدیم. توافق اولیه انجام شدُ مقرر شد با خانواده ها مطرح کنیم تا در صورت رضایت قرارُ مدارهای بعدی را بچینیم. برگشتم خانه. اما اینبار حسُ حال دیگری داشتم. خوشحالُ سر از پا نمی شناختم. منتظر نماندم تا مادرجان بپرسد که چه شدُ چه کردید. نشستم کنارش و همه چیز را مو به مو توضیح دادم. مادرم می‌گفت خب موردهای قبلی هم به نظر خوب بودنُ با وقار. چه شده که این یکی سر ذوقت آورده؟؟ گفتم ببین مادرجان دختر خانم هایی که قبلا برای امر خیر مزاحمشان شدیم خیلی خوب بودند. اما این بنده خدا از نظر من ایده آلُ بساز تر است. گفت چون می‌دانم رضای خدا را در انتخابت در نظر می‌گیری پس یقین دارم به حرف‌ها و خودت! بگو چه زمانی قدم اول را برداریم. پیامی خدمت ایشان دادمُ گفتم منُ خانواده درباره ازدواج با شما نظر مثبت داریم. شما هم فکرهایتان را بکنیدُ به من خبر بدهید. ... ۲۶ @seraj_khabari