کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
بدون تو هرگز « قسمت سیزدهم » محو تصویری که من نمی دیدم. لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش
بدون تو هرگز
« قسمت چهاردهم »
چشم دوختم به اسماعیل. گریه، امان حرف زدن به نغمه نمی داد.
- یعنی چقدر حالش بده؟
بغضِ اسماعیل هم شکست.
- تبش از 40 پایین تر نمیاد. سه روزه بیمارستانه.
صداش بریده بریده شد.
-ازش قطع امید کردن. گفتن با این وضع....
دنیا روی سرم خراب شد. اول علی. حالا هم زینبم...
هزار بار مردم و زنده شدم. چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم.
از در اتاق که رفتم تو، مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند. مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد.
چشم شون که بهم افتاد، حال شون منقلب شد. بی امان، گریه می کردن.
مثل مرده ها شده بودم. بی توجه بهشون رفتم سمت زینب.
صورتش گر گرفته بود. چشم هاش کاسه خون بود. از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد.حتی زبانش درست کار نمی کرد. اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت. دست کشیدم روی سرش.
– زینبم. دخترم.
هیچ واکنشی نداشت.
– تو رو قرآن نگام کن. ببین مامان اومده پیشت. زینبِ مامان. تو رو قرآن.
دکترش من رو کشید کنار. توی وجودم قیامت بود. با زبان بی زبانی بهم فهموند کار زینبم به امروز و فرداست.
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود. من با همون لباس منطقه. بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، پرستار زینبم شدم. اون تشنج می کرد، من باهاش جون می دادم.
دیگه طاقت نداشتم. زنگ زدم به نغمه بیاد جای من. اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون.
رفتم خونه. وضو گرفتم و ایستادم به نماز. دو رکعت نماز خوندم. سلام که دادم.همون طور نشسته. اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت.
- علی جان! هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم. هیچ وقت ازت چیزی نخواستم. هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم. اما دیگه طاقت ندارم. زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم. یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری یا کامل شفاش میدی. و الا به ولای علی شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم. زینب، از اول هم فقط بچه تو بود. روز و شبش تو بودی. نفس و شاهرگش تو بودی. چه ببریش، چه بزاریش. دیگه مسئولیتش با من نیست.
اشکم دیگه اشک نبود. ناله و درد از چشم هام پایین می اومد. تمام سجاده و لباسم خیس شده بود....
برگشتم بیمارستان. وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود. چشم های سرخ و صورت های پف کرده. مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد. شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن. با هر قدم، ضربانم کندتر می شد.
– بردی علی جان؟ دخترت رو بردی؟ هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم، التهاب همه بیشتر می شد. حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم. زمین زیر پام، بالا و پایین می شد. می رفت و بر می گشت. مثل گهواره بچگی های زینب.
به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید. مثل مادری رو به موت. ثانیه ها برای من متوقف شد. رفتم توی اتاق. زینب نشسته بود. داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم.
بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم. هنوز باورم نمی شد. فقط محکم بغلش کردم. اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم. دیگه چشم هام رو باور نمی کردم. نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد.
– حدود دو ساعت بعد از رفتنت. یهو پاشد نشست. حالش خوب شده بود. دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم. نشوندمش روی تخت.
- مامان! هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا. هیچ کی باور نمی کنه. بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود، اومد بالای سرم. من رو بوسید و روی سرم دست کشید. بعد هم بهم گفت به مادرت بگو: چشم هانیه جان! اینکه شکایت نمی خواد. ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن. مسئولیتش تا آخر با من. اما زینب فقط چهره اش شبیه منه، اون مثل تو می مونه. محکم و صبور. برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم.
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم. وقتش که بشه خودش میاد دنبالم.
زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد. دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن.
اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم. حرف های علی توی سرم می پیچید. وجود خسته ام، کاملاً سرد و بی حس شده بود. دیگه هیچی نفهمیدم. افتادم روی زمین....
مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها. می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه. پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه. اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم.
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم. همه دوره ام کرده بودن. اصلا ً حوصله و توان حرف زدن نداشتم.
– چند ماه دیگه یازده سال میشه. از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم.
بغضم ترکید.
#بدون_تو_هرگز
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
بدون تو هرگز « قسمت چهاردهم » چشم دوختم به اسماعیل. گریه، امان حرف زدن به نغمه نمی داد
بدون تو هرگز
« قسمت پانزدهم »
این خونه رو علی کرایه کرد. علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه. هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره، گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده.
دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد. من موندم و پنج تا یادگاری علی.
اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن. حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد. کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم.
همه خیلی حواسشون به ما بود. حتی صاحب خونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد.
آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد. حتی گاهی حس می کردم، توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن.
تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد. روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود. تنها دل خوشیم شده بود زینب.
حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد. درس می خوند. پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد. وقتی از سر کار برمی گشتم، خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود. هر روز بیشتر شبیه علی می شد. نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود. دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم.
عین علی، هرگز از چیزی شکایت نمی کرد. حتی از دلتنگی ها و غصه هاش. به جز اون روز،از مدرسه که اومد. رفتم جلوی در استقبالش. چهره اش گرفته بود. تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست. گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست.
تا شب فقط گریه کرد. کارنامه هاشون رو داده بودن. با یه نامه برای پدرها.
بچه یه مارکسیست زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره.
– مگه شما مدام شعر نمی خونید شهیدان زنده اند الله اکبر؟ خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه.
اون شب، زینب نهار نخورده، شام هم نخورد و خوابید.
تا صبح خوابم نبرد. همه اش به اون فکر می کردم.
خدایا! حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ هر چند توی این یه سال، مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست.
کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد.
با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت. نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز. خیلی خوشحال بود.
مات و مبهوت شده بودم. نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش. دیگه دلم طاقت نیاورد. سر سفره آخر به روش آوردم. اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالآخره مهر دهنش شکست.
- دیشب بابا اومد توی خوابم. کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد. بعد هم بهم گفت: زینب بابا! کارنامه ات رو امضا کنم؟ یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟
منم با خودم فکر کردم دیدم این یکی رو که خودم بیست شده بودم. منم اون رو انتخاب کردم. بابا هم سرم رو بوسید و رفت. مثل ماست وا رفته بودم. لقمه غذا توی دهنم، اشک توی چشمم. حتی نمی تونستم پلک بزنم.
بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم. قلم توی دستم می لرزید. توان نگهداشتنش رو هم نداشتم.
گمانی فوق هر گمان. اصلاً نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد. علی کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد. با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد، قبل از من با زینب حرف می زدند.
بالآخره من بزرگش نکرده بودم. وقتی هفده سالش شد، خیلی ترسیدم. یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. می ترسیدم بیاد سراغ زینب. اما ازش خبری نش. دیپلمش رو با معدل بیست گرفت و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد.
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود. پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود. هر جا پا می گذاشت، از زمین و زمان براش خواستگار می اومد.
خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود. مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد، دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید.
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت. اصلاً باورم نمی شد. گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن. زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود.
سال ۷۵ـ۷۶ تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود. همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد و نتیجه اش، زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد.
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران، پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید. هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری، پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ولی زینب محکم ایستاد. به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت.
#بدون_تو_هرگز
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
بدون تو هرگز « قسمت پانزدهم » این خونه رو علی کرایه کرد. علی دست من رو گرفت آورد توی ای
بدون تو هرگز
« قسمت شانزدهم »
اما خواست خدا، در مسیر دیگه ای رقم خورده بود. چیزی که هرگز گمان نمی کردیم....
علی اومد به خوابم. بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین.
– ازت درخواستی دارم. می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته. به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه.تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی.
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم. فکر کردم یه خواب همین طوریه. پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود. چند شب گذشت. علی دوباره اومد. اما این بار خیلی ناراحت...
– هانیه جان! چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه.
خیلی دلم سوخت.
– اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو. من نمی تونم. زینب بوی تو رو میده. نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم. برام سخته.
با حالت عجیبی بهم نگاه کرد.
– هانیه جان! باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره. اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای، راضی به رضای خدا باش.
گریه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم. هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم.
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود. همه این سال ها دلتنگی و سختی رو، بودن با زینب برام آسون کرده بود.
حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش.
– سلام دختر گلم! خسته نباشی.
با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم.
– دیگه از خستگی گذشته. چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم. یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم.
رفتم براش شربت بیارم، یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد.
– مامان گلم! چرا اینقدر گرفته است؟
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم. یاد اون شب که اون طور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم. همه چیزش عین علی بود....
– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟
خندید.
– تا نگی چی شده ولت نمی کنم.
بغض گلوم رو گرفت.
– زینب! سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟
دست هاش شل شد و من رو ول کرد.....
دست هاش شل شد و من رو ول کرد. چرخیدم سمتش. صورتش بهم ریخته بود.
– چرا اینطوری شدی؟
سریع به خودش اومد. خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت.
– ای بابا. از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره.
شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره. از صبح تا حالا زحمت کشیدی. رفت سمت گاز.
– راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم. برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من.
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست. هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه. شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم.
- خیلی جای بدیه؟
– کجا؟
– سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده.
– نه. شایدم. نمی دونم...
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم.
– توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده. این جواب های بریده بریده، جواب من نیست.
چشم هاش دو دو زد. انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه. اصلاً نمی فهمیدم چه خبره.
– زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که...
پرید وسط حرفم. دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد.
– به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو همون حرفی که بار اول گفتم. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم. نه سومیش، نه چهارمیش. نه اولیش. تا برنگردی من هیچ جا نمیرم.
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون. اون رفت توی اتاق. من، کیش و مات وسط آشپزخونه....
تازه می فهمیدم چرا علی گفت من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه.
اشک توی چشم هام حلقه زد. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم.
– بی انصاف. خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی. پشت در ایستادم تا اومد بیرون. زل زدم توی چشم هاش. با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد. التماس می کرد حرفت رو نگو. چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
– یادته ۹ سالت بود تب کردی؟
سرش رو انداخت پایین. منتظر جوابش نشدم...
– پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم.
التماس چشم هاش بیشتر شد. گریه اش گرفته بود.
– خب پس نگو. هیچی نگو. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه.
پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود.
– برو زینب جان. حرف پدرت رو گوش کن. علی گفت باید بری.
و صورتم رو چرخوندم. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت. نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه.
تمام مقدمات سفر رو مأمور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد. براش یه خونه مبله گرفتن. حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم. هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود.
#بدون_تو_هرگز
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
بدون تو هرگز « قسمت شانزدهم » اما خواست خدا، در مسیر دیگه ای رقم خورده بود. چیزی که ه
بدون تو هرگز
« قسمت هفدهم »
پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم دلش بلرزه.
با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد. تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود.
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن.
❌❌👇👇
( شخصیت اصلی این داستان، سرکار خانم دکتر سیده زینب حسینی هستند. شخصی که از این به بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد)
نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب، نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند. نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه.
سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد.
– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما این قدر زحمت کشید.
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت.
– و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما، با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده.
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه این طوری نیومدن. ولی یه چیزی رو می دونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم. هزار تا جواب مؤدبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید اما سکوت کردم. باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم.
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد. یه خونه دوبلکس. بزرگ و دلباز. با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی. ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی. تمام وسایلش شیک و مرتب.
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود. همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه اما به شدت اشتباه می کردن.
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود. برای مادرم، خواهر و برادرهام. من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم.
قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده.
خودم این جا بودم، دلم جا مونده بود با یه علامت سؤال بزرگ؟؟؟
– بابا! چرا من رو فرستادی این جا؟
دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود.
اگر دقت می کردی، مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن. تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصاً یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد.
جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود. همه چیز، حتی علاقه رنگی من.
این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود.
از چینش و انتخاب وسایل منزل تا ترکیب رنگی محیط و.....
گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد.
حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری، چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت. هر چی جلوتر می رفتم، حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد.
فقط یه چیز از ذهنم می گذشت.
– چرا بابا؟ چرا؟
توی دانشگاه و بخش. مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم.
بالآخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید. اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان.
همه چیز فوق العاده به نظر می رسید تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم. رختکن جدا بود اما....
آستین لباس کوتاه بود. یقه هفت.
ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی بود.
چند لحظه توی ورودی ایستادم و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم.
حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد. مرد بود.
برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن. حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم.
– اون ها که مسلمان نیستن. تو یه پزشکی. این حرف ها و فکرها چیه؟ برای چی تردید کردی؟ حالا مگه چه اتفاقی می افته. اگر بد بود که پدرت، تو رو به این جا نمی فرستاد. خواست خدا این بوده که بیای این جا. اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد. خدا که می دونست تو یه پزشکی. اگر الآن نری توی اتاق عمل، می دونی چی میشه؟ چه عواقبی در برداره؟ این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده....
شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود. حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم. سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم.
– بابا! من رو کجا فرستادی؟ تو، یه مسلمانِ شهید. دختر مسلمان محجبه ات رو....
آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود. وحشتناک شعله می کشید. چشم هام رو بستم.
– خدایا! توکل به خودت. یازهرا! دستم رو بگیر.
از جا بلند شدم و رفتم بیرون. از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم.
پرستار از داخل گوشی رو برداشت. از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست.
#بدون_تو_هرگز
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
بدون تو هرگز « قسمت هفدهم » پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم. نمی خواستم دلش بلرزه. ب
بدون تو هرگز
« قسمت هجدهم »
از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست، از راه غلط جلو برم. حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن، مهم نبود به چه قیمتی، چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت.....
ماجرا بدجور بالا گرفته بود. همه چیز به بدترین شکل ممکن، دست به دست هم داد تا من رو خورد و له کنه.
دانشجوها، سرزنشم می کردن که یه موقعیت عالی رو از دست داده بودم. اساتید و ارشدها، نرفتن من رو یه اهانت به خودشون تلقی کردن و هر چه قدر توضیح می دادم فایده ای نداشت. نمی دونم نمی فهمیدن یا نمی خواستن متوجه بشن!!
دانشگاه و بیمارستان، هر دو من رو تحت فشار دادن که این جا، جای این مسخره بازی ها و تفکرات احمقانه نیست و باید با شرایط کنار بیام و اون ها رو قبول کنم.
هر چقدر هم راهکار برای حل این مشکل ارائه می کردم، فایده ای نداشت.
چند هفته توی این شرایط گیر افتادم، شرایط سخت و وحشتناکی که هر ثانیه اش حسِ زندگیِ وسطِ جهنم رو داشت....
وقتی برمی گشتم خونه، تازه جنگ دیگه ای شروع می شد. مثل مرده ها روی تخت می افتادم. حتی حس این که انگشتم رو هم تکان بدم نداشتم، تمام فشارها و درگیری ها با من وارد خونه می شد و بدتر از همه، شیطان، کوچک ترین لحظه ای رهام نمی کرد. در دو جبهه می جنگیدم. درد و فشار عمیقی تمام وجودم رو پر می کرد. نبرد بر سر ایمانم و حفظ اون. سخت تر و وحشتناک بود. یک لحظه غفلت یا اشتباه، ثمر و زحمت تمام این سال ها رو ازم می گرفت. دنیا هم با تمام جلوه اش، جلوی چشمم بالا و پایین می رفت. می سوختم و با چنگ و دندان، تا آخرین لحظه از ایمانم دفاع می کردم....
حدود ساعت ۹، باهام تماس گرفتن و گفتن سریع خودم رو به جلسه برسونم.
پشت در ایستادم. چند لحظه چشم هام رو بستم. بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا به فضل و امید تو.
در رو باز کردم و رفتم تو. گوش تا گوشِ کل سالن کنفرانس پر از آدم بود. جلسه دانشگاه و بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط.
رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت....
پشت سر هم حرف می زدن. یکی تندتر. یکی نرم تر. یکی فشار وارد می کرد. یکی چراغ سبز نشون می داد. همه شون با هم بهم حمله کرده بودن و هر کدوم، لشکری از شیاطین به کمکش اومده بود. وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار. و هر لحظه شدیدتر از قبل.
پلیس خوب و بد شده بودن و همه با یه هدف. یا باید از این جا بری یا باید شرایط رو بپذیری.
من ساکت بودم اما حس می کردم به اندازه یه دونده ماراتن، تمام انرژیم رو از دست دادم.
به پشتی صندلی تکیه دادم.
– زینب! این کربلای توئه. چی کار می کنی؟ کربلائی میشی یا تسلیم؟
چشم هام رو بستم. بی خیال جلسه و تمام آدم های اون جا.
– خدایا! به این بنده کوچیکت کمک کن. نزار جای حق و باطل توی نظرم عوض بشه. نزار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه. خدایا! راضیم به رضای تو....
با دیدن من توی اون حالت. با اون چشم های بسته و غرق فکر. همه شون ساکت شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد.
خدایا! به امید تو. بسم الله الرحمن الرحیم …
و خیلی آروم و شمرده، شروع به صحبت کردم
– این همه امکانات بهم دادید که دلم رو ببرید و اون رو مسخ کنید. حالا هم بهم می گید یا باید شرایط شما رو بپذیرم یا باید برم.
امروز آستین و قد لباسم کوتاه میشه و یقه هفت، تنم می کنید. فردا می گید پوشیدن لباس تنگ و یقه باز چه اشکالی داره؟ چند روز بعد هم لابد می خواید حجاب سرم رو هم بردارم.
چشم هام رو باز کردم.
– همیشه همه چیز با رفتن روی اون پله اول شروع میشه.
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود.....
سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم.
– یادم نمیاد برای اومدن به انگلستان و پذیرشم در این جا به پای کسی افتاده باشم و التماس کرده باشم. شما از روز اول دیدید. من یه دختر مسلمان و محجبه ام و شما چنین آدمی رو دعوت کردید. حالا هم این مشکل شماست، نه من. و اگر نمی تونید این مشکل رو حل کنید، کسی که باید تحت فشار و توبیخ قرار بگیره من نیستم.
و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود. یه عده مبهوت. یه عده عصبانی. فقط اون وسط رئیس تیم جراحی عمومی خنده اش گرفته بود.
به ساعتم نگاه کردم.
– این جلسه خیلی طولانی شده. حدوداً نیم ساعت دیگه هم اذان ظهره. هر وقت به نتیجه رسیدید لطفاً بهم خبر بدید. با کمال میل برمی گردم ایران.
نماینده دانشگاه، خیلی محکم صدام کرد.
– دکتر حسینی! واقعاً علی رغم تمام این امکانات که در اختیارتون قرار دادیم با برگشت به ایران مشکلی ندارید و حاضرید از همه چیز صرف نظر کنید؟
– این چیزی بود که شما باید همون روز اول بهش فکر می کردید.
#بدون_تو_هرگز
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
بدون تو هرگز « قسمت هجدهم » از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود اما من آدمی نب
بدون تو هرگز
« قسمت نوزدهم »
جمله اش تاتموم شد، جوابش رو دادم. می ترسیدم با کوچک ترین مکثی، دوباره شیطان با همه فشار و وسوسه اش بهم حمله کنه.
این رو گفتم و از در سالن رفتم بیرون و در رو بستم. پاهام حس نداشت. از شدت فشار، تپش قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم.....
وضو گرفتم و ایستادم به نماز. با یه وجود خسته و شکسته. اصلاً نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد این جا.
خیلی چیزها یاد گرفته بودم اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور.
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد.
– دکتر حسینی! لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی.
در زدم و وارد شدم. با دیدن من، لبخند معناداری زد. از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی.
– شما با وجود سن تون، واقعاً شخصیت خاصی دارید.
– مطمئناً توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید.
خنده اش گرفت....
– دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید.
ناخودآگاه خنده ام گرفت.
– اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا این جا آوردید، تحویلم گرفتید اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباهتون جواب مثبت بدم، هم نمی خواید من رو از دست بدید و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید تا راضی به انجام خواسته تون بشم.
چند لحظه مکث کردم.
– لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید برعکس این که توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلاً دزدهای زرنگی نیستن.
و از جا بلند شدم.....
این رو گفتم و از جا بلند شدم. با صدای بلند خندید …
– دزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟
– کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟ هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن. بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم.
از جاش بلند شد.
– تا الآن با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتم. هر چند فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به این جا محبور کرده باشه.
نفس عمیقی کشیدم.
– چرا، من به اجبار اومدم. به اجبار پدرم.
و از اتاق خارج شدم.
برگشتم خونه. خسته تر از همیشه. دل تنگ مادر و خانواده. دل شکسته از شرایط و فشارها.
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته، هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم. سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم. به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم. از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم. رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم.
– بابا! می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم اما من، یه نفره و تنها، بی یار و یاور، وسط این همه مکر و حیله و فشار، می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام. کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم، توی مسیر حق باشم. بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم.
همون طور که دراز کشیده بودم، با پدرم حرف می زدم و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد......
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم. باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران.
هر چند، حق داشتن. نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن، گاهی اوقات ازم دلبری نمی کرد. اونقدر قوی که ته دلم می لرزید.
زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم. اول که فکر کرد برای دیدار میام. خیلی خوشحال شد اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد. توضیح برام سخت بود.
– چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟
– اتفاق که نمیشه گفت. اما شرایط برای من مناسب نیست. منم تصمیم گرفتم برگردم. خدا برای من، شیرین تر از خرماست.
– اما علی که گفت...
پریدم وسط حرفش. بغض گلوم رو گرفت.
– من نمی دونم چرا بابا گفت بیام. فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم. بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم. گریه ام گرفت. مامان نمی دونی چی کشیدم. من، تک و تنها، له شدم.
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می کنم و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم.
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم.
– چطور تونستی بگی تک و تنها؟! اگر کمک خدا نبود الآن چی از ایمانت مونده بود؟ فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟
غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد. دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود. خودش شخصاً تماس گرفته بود تا بگه دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده ...
#بدون_تو_هرگز
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
بدون تو هرگز « قسمت نوزدهم » جمله اش تاتموم شد، جوابش رو دادم. می ترسیدم با کوچک تری
بدون تو هرگز
« قسمت بیستم »
برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد اما یه چیزی ته دلم می گفت این قدر خوشحال نباش، همه چیز به این راحتی تموم نمی شه؛
و حق، با حس دوم بود.....
برعکس قبل و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت های من از همه طولانی تر شد. نه تنها طولانی، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شدید شده بود.
گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم. از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم. به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد.
سخت تر از همه، رمضان از راه رسید، حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم. عمل پشت عمل.
انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود.
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم. کل شب بیدار. از شدت خستگی خوابم نمی برد. بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک. رفتم توی حیاط. هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد. توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد.
– امشب هم شیفت هستید؟
– بله
– واقعاً هوای دلپذیری شده.
با لبخند، بله دیگه ای گفتم و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره. بیش از اندازه خسته بودم و اصلاً حس صحبت کردن نداشتم. اون هم سر چنین موضوعاتی.
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم. اومدم برم که دوباره صدام کرد.
– خانم حسینی! من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه، می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم......
برای چند لحظه واقعاً بریدم؛
– خدایا! بهم رحم کن. حالا جوابش رو چی بدم؟
توی این دو سال، دکتر دایسون جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد. از طرفی هم، ارشد من و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده.
– دکتر حسینی! مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما، کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت. پیشنهادم صرفاً به عنوان یک مرده نه رئیس تیم جراحی.
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه.
– دکتر دایسون! من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی، احترام زیادی قائلم. علی الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که این جا وجود داره، بین ما تعریفی نداره. این جا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن. حتی بچه دار بشن و این رفتارها هم طبیعی باشه ولی بین مردم من، نه. ما برای خانواده حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم. با کمال احترامی که برای شما قائلم، پاسخ من منفیه.....
روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم، دلخوریش از من واضح بود سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه. مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه. توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید و من رو خطاب قرار نمی داد اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم. حقیقتاً کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود.
سه، چهار ماه به همین منوال گذشت. توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو. بدون مقدمه و در حالی که اصلاً انتظارش رو نداشتم، یهو نشست کنارم.
– پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟
همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن. با دیدن رفتار ناگهانی دایسون. شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد. هنوز توی شوک بود اما آرامشم رو حفظ کردم.
دکتر دایسون! واقعاً این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ اگر این طوره چرا آمار خیانت این جا، این قدر بالاست؟ یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن. و وقتی یه مرد، بعد از سال ها زندگی، از اون زن خواستگاری می کنه، اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتاً عشقه؟ یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ یا بوده اما حقیقی نبوده؟
خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم. خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود.
منم بی سر و صدا و خیلی آروم در حال فرار و ترک موقعیت بودم. در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون. در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه توی اون فشار کاری، که یهو از پشت سر، صدام کرد......
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد. می خواستم گریه کنم. چشم هام مملو از التماس بود. تو رو خدا دیگه نیا.
که صدام کرد...
– دکتر حسینی! دکتر حسینی! پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟
#بدون_تو_هرگز
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
بدون تو هرگز « قسمت بیستم » برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد اما یه چیزی ت
بدون تو هرگز
« قسمت بیست ویکم »
ایستادم و چند لحظه مکث کردم.
– من چطور آدمی هستم؟
جا خورد …
– شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ با تمام خصوصیات مثبت و منفی.
معلوم بود متوجه منظورم شده.
– پس علایق تون چی؟
– مثلاً اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و … واقعاً به نظرتون این ها خیلی مهمه؟ مثلاً اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ چند لحظه مکث کردم طبیعتاً اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه، ممکنه نتونن. در کنار اخلاق، بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است. اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار، آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن.
اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت. بدون توجه به واکنش دیگران. مدام میومد سراغم و حرف می زد.
با اون فشار و حجم کار. این فشار و حرف های جدید واقعاً سخت بود. دیگه حتی یه لحظه آرامش یا حتی زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم.
دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم:
– دکتر دایسون! میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرف ها صرفاً کاری باشه؟
خنده اش محو شد.
– یعنی شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟
چند لحظه مکث کردم. گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود اما حالا
– صادقانه، من اصلاً به شما فکر نمی کنم. نه به شما که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم. نه فکر می کنم، نه....
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم.
دوباره لبخند زد.
– شخص دیگه که خیلی خوبه، اما نمی تونید واقعاً به من فکر کنید؟
خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود.
– نه نمی تونم دکتر دایسون. نه وقتش رو دارم، نه...
چند لحظه مکث کردم.
بدتر از همه، شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید.
– ولی اصلاً به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون، توجه کنید.
یهو زد زیر خنده.
این قدر شناخت از شما کافیه؟ حالا می تونید بهم فکر کنید؟
– انسان یه موجود اجتماعیه دکتر. من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته. حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید. من ندارم. بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده. وقتی برای فکر کردن به شما و خصوصیات شما ندارم حتی اگر هم داشته باشم، من یه مسلمانم و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید از نظر شما، خدا، قیامت و روح وجود نداره.
در لاکر رو بستم.
– خواهش می کنم تمومش کنید.
و از اتاق رفتم بیرون...
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید. شده بودم دستیار دایسون!!
انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم. باورم نمی شد. کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد. دلم می خواست رسماً گریه کنم.
برای اولین عمل آماده شده بودیم. داشت دست هاش رو می شست. همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد ولی سریع لبخندش رو جمع کرد.
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن و...
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم. زیرچشمی بهم نگاه می کردن و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود.
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم
- اگر این خصوصیاتی که گفتید در مورد شما صدق می کرد، می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید. حتی اگر دستیار باشه...
خندید. سرش رو آورد جلو
- مشکلی نیست. انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه. اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی.
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم.
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود، حاضر بشم. البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم.
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم به نوبت جراحی های ما می گفتند: جراحی عاشقانه!....
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار، رسماً من رو خطاب قرار داد
– واقعاً نمی فهمم چرا این قدر برای دکتر دایسون ناز می کنی؟ اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه.
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد و من فقط نگاه می کردم. واقعاً نمی دونستم چی باید بگم یا دیگه به چی فکر کنم.
برنامه فشرده و سنگین بیمارستان، فشار دو برابر عمل های جراحی، تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعاً نمی تونست سختی و فشار زندگی رو، روی من درک کنه. حالا هم که …
چند لحظه بهش نگاه کردم با دیدن نگاه خسته من ساکت شد. از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون.
#بدون_تو_هرگز
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
بدون تو هرگز « قسمت بیست ویکم » ایستادم و چند لحظه مکث کردم. – من چطور آدمی هستم؟ جا خورد …
بدون تو هرگز
« قسمت بیست و دوم »
خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم.
سرمای سختی خورده بودم با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن.
تب بالا، سر درد و سرگیجه. حالم خیلی خراب بود. توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد.
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد. پرده اشک جلوی چشمم نگذاشت اسم رو درست ببینم. فکر کردم شاید از بیمارستانه اما دایسون بود!
تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن.
-چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست.
گریه ام گرفت. حس کردم دیگه واقعاً الآن می میرم. با اون حال، حالا باید …
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم.
– حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلاً به شما مربوط نیست.
و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام در می اومد. صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود.
پشت سر هم زنگ می زد. توان جواب دادن نداشتم. اونقدر حالم بد بود که اصلاً مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم.
توی حال خودم نبودم. دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد.
– چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو پی کارت.
– در رو باز کن زینب! من پشت در خونه ات هستم. تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه.
– دارو خوردم. اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان.
یهو گریه ام گرفت. لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم حتی بدون اینکه کاری بکنه. وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهایی، غربت...
دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم.
– دست از سرم بردار. چرا دست از سرم برنمی داری؟ اصلاً کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟
اشک می ریختم و سرش داد می زدم.
– داری گریه می کنی؟ من واقعاً بهت علاقه دارم. توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟
پریدم توی حرفش …
– باشه. واقعاً بهم علاقه داری؟ با پدرم حرف بزن. این رسم ماست. رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم.
چند لحظه ساکت شد. حسابی جا خورده بود.
– توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم. دیگه توان حرف زدن نداشتم.
– باشه. شماره پدرت رو بده. پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم.
– پدرم شهید شده. تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری. به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم. از اینجا برو … برو …
و دیگه نفهمیدم چی شد. از حال رفتم.....
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم. سرگیجه ام قطع شده بود. تبم هم خیلی پایین اومده بود اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم.
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم. بلند که شدم، دیدم تلفنم روی زمین افتاده. باورم نمی شد 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون!
با همون بی حس و حالی رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم. تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد.
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود، مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین. از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم انگار نصف جونم پریده بود.
در رو باز کردم. باورم نمی شد. یان دایسون پشت در بود.
در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد با حالت خاصی بهم نگاه کرد. اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام.
– با پدرت حرف زدم. گفت از صبح چیزی نخوردی. مطمئن شو تا آخرش رو می خوری.
این رو گفت و بی معطلی رفت.
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل. توش رو که نگاه کردم. چند تا ظرف غذا بود با یه کاغذ روش نوشته بود.
– از یه رستوران اسلامی گرفتم. کلی گشتم تا پیداش کردم. دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری.
نشستم روی مبل. ناخودآگاه خنده ام گرفت.....
برگشتم بیمارستان. باهام سرسنگین بود. غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار، حرف دیگه ای نمی زد.
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید، اولین چیزی که می پرسید این بود:
– با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم. چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد و بالآخره سکوت دو ماهه اش رو شکست.
– واقعاً از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه.
– از شخصی مثل شما هم بعیده در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه.
– من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم.
– پس چطور انتظار دارید، من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمی بینم.
آسانسور ایستاد. این رو گفتم و رفتم بیرون.
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود.
چنان بهم ریخته و عصبانی که احدی جرأت نمی کرد بهش نزدیک بشه.
سه روز هم اصلاً بیمارستان نیومد. تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد.
گوشیم زنگ زد. دکتر دایسون بود.
– دکتر
#بدون_تو_هرگز
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
بدون تو هرگز « قسمت بیست و دوم » خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم. سرمای سختی خورد
بدون تو هرگز
« قسمت بیست و سوم »
دکترحسینی! همین الآن می خوام باهاتون صحبت کنم. بیاید توی حیاط بیمارستان.
رفتم توی حیاط. خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد. بعد از سه روز، بدون هیچ مقدمه ای
– چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتی اون شب، ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد که فقط بهتون غذا بدم. حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟.....
پشت سر هم و با ناراحتی، این سؤال ها رو ازم پرسید. ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم.
- احساس قابل دیدن نیست. درک کردنی و حس کردنیه حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید، احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه. غیر از اینه؟ شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس می زنید؟
- این ها بهانه است دکتر حسینی. بهانه ای که باهاش فقط از خرافات تون دفاع می کنید.
کمی صدام رو بلند کردم.
- نه دکتر دایسون. اگر خرافات بود، عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد. نزدیک به 2000 سال از میلاد مسیح می گذره. شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ اگر خرافاته، چرا بیمارهایی که مردن رو زنده نمی کنید؟ اون ها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون. زنده شون کنید.
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد. نگاهش جور خاصی بود حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره.
آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم.
- شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید، من ببینم. محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید. از من انتظار دارید احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم. شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد.
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا بیشتر نیست. همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود.
چند لحظه مکث کرد.
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم، حالا دیگه من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ اگر این حرف ها حقیقت داره به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه!!
با قاطعیت بهش نگاه کردم.
- این من نبودم که تحقیرتون کردم. شما بودید. شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست.
عصبانیت توی صورتش موج می زد. می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد.
اما باید حرفم رو تموم می کردم.
- شما الآن یه حس جدید دارید. حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش احدی اون رو نمی بینه. بهش پشت می کنن. بهش توجه نمی کنن. رهاش می کنن و براش اهمیت قائل نمیشن تاریخ پر از آدم هاییه که خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن اما نخواستن ببینن و باور کنن.
شما وجود خدا رو انکار می کنید اما خدا هرگز شما رو رها نکرده. سرتون داد نزده با شما تندی نکرده.
من منکر لطف و توجه شما نیستم. شما گفتید من رو دوست دارید اما وقتی فقط و فقط یک بار بهتون گفتم احساس شما رو نمی بینم، آشفته شدید و سرم داد زدید.
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده. چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟
این رو گفتم و سریع از اون جا دور شدم. در حالی که ته دلم، از صمیم قلب به خدا التماس می کردم یه بلای جدید سرم نیاد!
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد. اما این، تازه آغاز ماجرا بود؛
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد. چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود که به ندرت با هم مواجه می شدیم.
تنها اتفاق خوب اون ایام، این بود که بعد از ۴ سال با مرخصی من موافقت شد. می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم. فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود.....
بعد از چند سال به ایران برگشتم. سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین ۷ ماهه داشت. حنانه دختر مریم، قد کشیده بود. کلاس دوم ابتدایی بود اما وقار و شخصیتش عین مریم بود.
از همه بیشتر، دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود.
توی فرودگاه همه شون اومده بودن. همین که چشمم بهشون افتاد، اشک، تمام تصویر رو محو کرد. خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم. شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت.
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن. هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت.
#بدون_تو_هرگز
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
بدون تو هرگز « قسمت بیست و سوم » دکترحسینی! همین الآن می خوام باهاتون صحبت کنم. بیاید توی حیا
بدون تو هرگز
« قسمت بیست و چهارم »
حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید. محمدحسین که اصلاً نمی گذاشت بهش دست بزنم.
خونه بوی غربت می داد. حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم.
اون ها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن اما من فقط گاهی اگر وقت و فرصتی بود، اگر از شدت خستگی روی مبل ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد، از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم. غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود.
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم، کمی آروم می شدم. چشمم همه جا دنبالش می چرخید.
شب همه رفتن و منم از شدت خستگی بی هوش....
برای نماز صبح که بلند شدم، مادرم پای سجاده داشت قرآن می خوند. رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش. یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم.
با اولین حرکت نوازش دستش، بی اختیار اشک از چشمم فرو ریخت....
- مامان! شاید باورت نشه اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود.
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد.....
دستش بین موهام حرکت می کرد و من بی اختیار، اشک می ریختم. غم غربت و تنهایی. فشار و سختی کار و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوستشون داشتم.
- خیلی سخت بود؟
- چی؟
- زندگی توی غربت
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. قدرت حرف زدن نداشتم و چشم هام رو بستم. حتی با چشم های بسته، نگاه مادرم رو حس می کردم.
-خیلی شبیه علی شدی. اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت، بقیه شریک شادی هاش بودن. حتی وقتی ناراحت بود، می خندید که مبادا بقیه ناراحت نشن.
اون موقع ها جوون بودم اما الآن می تونم حتی از پشت این چشم های بسته، حس دختر کوچولوم رو ببینم.
ناخودآگاه با اون چشم های خیس خنده ام گرفت. دختر کوچولو!
چشم هام رو که باز کردم. دایسون اومد جلوی نظرم. با ناراحتی، دوباره بستمشون.
- کاش واقعاً شبیه بابا بودم. اون خیلی آروم و مهربون بود. چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ولی من این طوری نیستم. اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم، نمی تونم اون ها رو به خدا نزدیک کنم. من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم. خیلی...
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم. اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت. دلم برای پدرم تنگ شده بود و داشتم کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم. علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم و جواب استخاره رو درک نمی کردم.....
زمان به سرعت برق و باد سپری شد. لحظات برگشت، به زحمت خودم رو کنترل کردم. نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم. نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم. هواپیما که بلند شد، مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم.
حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود. حالتش با من عادی شده بود. حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم.
هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید اما کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد نه فقط با من، با همه عوض می شد.
مثل همیشه دقیق اما احتیاط، چاشنی تمام برخوردهاش شده بود. ادب، احترام، ظرافت کلام و برخورد. هر روز با روز قبل فرق داشت.
یه مدت که گذشت، حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد. دیگه به شخصی زل نمی زد در حالی که هنوز جسور و محکم بود اما دیگه بی پروا برخورد نمی کرد.
رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن. به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود که سوژه صحبت ها، شخصیت جدید دکتر دایسون و تقدیر اون شده بود. در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم.
شیفتم تموم شد. لباسم رو عوض کردم و از در اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد.
- سلام خانم حسینی! امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ می خواستم در مورد موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم.
وقتی رسیدم، از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید. نشست. سکوت عمیقی فضا رو پر کرد.
- خانم حسینی! می خواستم این بار، رسماً از شما خواستگاری کنم. اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم و اگر سؤالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم.
این بار مکث کوتاه تری کرد.
- البته امیدوارم اگر سؤالی در مورد گذشته من داشتید، مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید.......
حرفش که تموم شد، هنوز توی شوک بودم. دو سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود. فکر می کردم همه چیز تموم شده اما این طور نبود.
لحظات سختی بود. واقعاً نمی دونستم باید چی بگم. برعکس قبل، این بار، موضوع ازدواج بود.
نفسم از ته چاه در می اومد، به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم.
- دکتر دایسون! من در گذشته، به عنوان یه پزشک ماهر و یک استاد و به عنوان یک شخصیت قابل احترام، برای شما احترام قائل بودم. در حال حاضر هم عمیقاً و از صمیم قلب این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین میکنم.
#بدون_تو_هرگز
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
بدون تو هرگز « قسمت بیست و چهارم » حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود، باهام غریبی می کرد و
بدون تو هرگز
« قسمت بیست و پنجم »
نفسم بند اومد.
- اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون، فقط می تونم بگم متأسفم.
چهره اش گرفته شد. سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد.
- اگر این مشکل فقط مسلمان نبودن منه، من تقریباَ هفت ماهی هست که مسلمان شدم. این رو هم باید اضافه کنم که تصمیم من و اسلام آوردنم، کوچک ترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره! شما هم چنان مثل گذشته آزاد هستید. چه من رو انتخاب کنید چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه، من کاملاً به تصمیم شما احترام می گذارم و حتی اگر خلاف احساس من باشه هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمی شم.
با شنیدن این جملات شوک شدیدتری بهم وارد شد. تپش قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم. مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم. هرگز فکرش رو هم نمی کردم یان دایسون یک روز مسلمان بشه.....
مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم. حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم اما فاصله ما، فاصله زمین و آسمان بود.
من در تصمیمم مصمم و هر بار، خیلی محکم و جدی و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم اما حالا...
به زحمت ذهنم رو جمع کردم.
- بعد از حرف هایی که اون روز زدیم فکر می کردم...
دیگه صدام در نیومد.
- نمی تونم بگم حقیقتاً چه روزها و لحظات سختی رو گذروندم. حرف های شما از یک طرف و علاقه من از طرف دیگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد. تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت. گاهی به شدت از شما متنفر می شدم و به خاطر علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم، خودم رو لعنت می کردم اما اراده خدا به سمت دیگه ای بود. همون حرف ها و شخصیت شما و گاهی این تنفر باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم. اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش، شخصیتی که در عین تنفری که ازش پیدا کرده بودم، نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم.
دستش رو آورد بالا، توی صورتش و مکث کرد.
- من در مورد خدا و اسلام تحقیق کردم و این، نتیجه اون تحقیقات شد.من سعی کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحیح کنم و امروز پیشنهاد من، نه مثل گذشته که به رسم اسلام از شما خواستگاری می کنم. هر چند روز اولی که توی حیاط به شما پیشنهاد دادم، حق با شما بود و من با یک هوس و حس کنجکاوی نسبت به شخصیت شما، به سمت شما کشیده شده بودم اما احساس امروز من، یک هوس سطحی و کنجکاوانه نیست. عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصیت شما، من رو این جا کشیده تا از شما خواستگاری کنم و یک عذرخواهی هم به شما بدهکارم. در کنار تمام اهانت هایی که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کردید، من هرگز نباید به پدرتون اهانت می کردم.....
اون، صادقانه و بی پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اون ها گوش کردم و قرار شد روی پیشنهادش فکر کنم. وقتی از سر میز بلند شدم لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد.
- هر چند نمی دونم پاسخ شما به من چیه اما حقیقتاً خوشحالم. بعد از چهار سال و نیم تلاش، بالآخره حاضر شدید به من فکر کنید.
از طرفی به شدت تحت تأثیر قرار گرفته بودم ولی می ترسیدم که مناسب هم نباشیم، از یه طرف، اون یه تازه مسلمان از سرزمینی با روابط آزاد بود و من یک دختر ایرانی از خانواده ای نجیب با عفت اخلاقی.
و نمی دونستم خانواده و دیگران چه واکنشی نشون میدن.
برگشتم خونه و بدون اینکه لباسم رو عوض کنم، بی حال و بی رمق همون طوری ولو شدم روی تخت.
- کجایی بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابی بدم؟ با کی حرف بزنم و مشورت کنم؟ الآن بیشتر از هر لحظه ای توی زندگیم بهت احتیاج دارم. بیای و دستم رو بگیری و به عنوان یه مرد، راهنماییم کنی.
بی اختیار گریه می کردم و با پدرم حرف می زدم.
چهل روز نذر کردم. اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم. گفتم هر چه بادا باد. امرم رو به خدا می سپارم.
اما هر چه می گذشت، محبت یان دایسون، بیشتر از قبل توی قلبم شکل می گرفت تا جایی که ترسیدم.
- خدایا! حالا اگر نظر شما و پدرم خلاف دلم باشه چی؟
روز چهلم از راه رسید، تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن.
قبل از فشار دادن دکمه ها، نشستم روی مبل و چشم هام رو بستم.
- خدایا! اگر نظر شما و پدرم خلاف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانایی می خوام. من، مطیع امر توام.
و دکمه روی تلفن رو فشار دادم.
" همان گونه که بر پیامبران پیشین وحی فرستادیم، بر تو نیز روحی را به فرمان خود، وحی کردیم. تو پیش از این نمی دانستی کتاب و ایمان چیست ولی ما آن را نوری قرا دادیم که به وسیله آن هر کسی از بندگان خویش را بخواهیم هدایت می کنیم و تو مسلماً به سوی راه راست هدایت می کنی"
ـ سوره شوری، آیه ۵۲ ـ
و این پاسخ نذر چهل روزه من بود.
#بدون_تو_هرگز
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
بدون تو هرگز « قسمت بیست و پنجم » نفسم بند اومد. - اما مشکل بزرگی وجود داره که به خاطر اون، فق
بدونتوهرگز
« قسمت بیست و ششم »
🚫قسمت #آخر 🚫
تلفن رو قطع کردم و از شدت شادی رفتم سجده. خیلی خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تأیید می کنه.
اما در اوج شادی یهو دلم گرفت.
گوشی توی دستم بود و می خواستم زنگ بزنم ایران ولی بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بی اختیار از چشم هام پایین اومد.
وقتی مریم عروس شد و با چشم های پر اشک گفت با اجازه پدرم بله،
هیچ صدای جواب و اجازه ای از طرف پدر نیومد. هر دومون گریه کردیم. از داغ سکوت پدر.
از اون به بعد، هر وقت شهید گمنام می آوردن و ما می رفتیم بالای سر تابوت ها. روی تک تک شون دست می کشیدم و می گفتم:
– بابا کی برمی گردی؟ توی عروسی، این پدره که دست دخترش رو توی دست داماد می گذاره. تو که نیستی تا دستم رو بگیری. تو که نیستی تا من جواب تأیید رو از زیونت بشنوم. حداقل قبل عروسیم برگرد. حتی یه تیکه استخون یا یه تیکه پلاک. هیچی نمی خوام. فقط برگرد.
گوشی توی دستم. ساعت ها، فقط گریه می کردم.
بالآخره زنگ زدم. بعد از سلام و احوال پرسی، ماجرای خواستگاری یان دایسون رو مطرح کردم اما سکوت عمیقی، پشت تلفن رو فرا گرفت. اول فکر کردم، تماس قطع شده اما وقتی بیشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خیلی آروم گریه می کنه.
بالآخره سکوت رو شکست.
– زمانی که علی شهید شد و تو تبِ سنگینی کردی. من سپردمت به علی. همه چیزت رو. تو هم سر قولت موندی و به عهدت وفا کردی.
بغض دوباره راه گلوش رو بست.
– حدود ۱۰ شب پیش علی اومد توی خوابم و همه چیز رو تعریف کرد. گفت به زینبم بگو من، تو رو بردم و دستتون رو توی دست هم میزارم. توکل بر خدا. مبارکه.
گریه امان هر دومون رو برید.
– زینبم نیازی به بحث و خواستگاری مجدد نیست. جواب همونه که پدرت گفت. مبارکه ان شاء الله.
دیگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظی قطع کردم. اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد. تمام پهنای صورتم اشک بود.
همون شب با یان تماس گرفتم و همه چیز رو براش تعریف کردم. فکر کنم من اولین دختری بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گریه می کردن.
توی اولین فرصت، اومدیم ایران. پدر و مادرش حاضر نشدن توی عروسی ما شرکت کنن. مراسم ساده ای که ماه عسلش سفر ۱۰ روزه مشهد و یک هفته ای جنوب بود.
هیچ وقت به کسی نگفته بودم اما همیشه دلم می خواست با مردی ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه. توی فکه، تازه فهمیدم چقدر زیبا داشت ندیده رنگ پدرم رو به خودش می گرفت.
🌷🌷🌷 #پایان 🌷🌷🌷
داستان زندگی شهید سید علی حسینی و دخترشون سیده زینب حسینی خیلی قشنگ و شیرین بود داستان واقعی که تو دوره زمونه ما اتفاق افتاده و هنوز شخصیت این داستان در میان ما حضور دارن.
خانم زینب السادات حسینی تو کشور انگلیس با اون وضع بی حجابی تونستن ایمانشون رو حفظ کنن و به خاطر مسائل دیگه از ایمانشون نگذشتن این خیلی برام جالب بود تو دوره زمونه ای که فرد به خاطر دنیا از دین و ایمانش میگذره این کار خانم حسینی خیلی قشنگ بود و هست.
دیگه اینکه زینب خانم وسیله ای بودن که اقای دکتر دایسون منقلب بشن و هدایت بشن و مسلمان بشن البته منش و اخلاق سرکار خانم و استواریشون بر روی اعتقادات اقای دکتر رو وادار به تحقیق در مورد دین اسلام میکنه در کشوری که اینهمه هجمه برای اسلام ستیزی هست سرکار خانم حسینی اسلام واقعی رو با رفتارشون به دیگران نشون میدن تا جایی که دکتر متخصص با اونهمه افکار ضد دین و خدا به سمت اسلام رهنمون بشن.
امید که ما هم به اندازه خودمون هم در حفظ ارزشها و اعتقاداتمون محکم و استوار باشیم و با هر بادی نلرزیم و هم با پایبندی و عمل به اسلام (چرا که ایمان تنها کافی نیست بلکه ایمان با عمل صلح هست که باعث رستگاریست) وسیله ای برای هدایت دیگران و نرم شدن دل ها برای خداوند متعال باشیم.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج❤️
#بدون_تو_هرگز