eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
783 دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
9.2هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هشتاد و سه فضل کلافه دست میان ریش های بلندش می چرخاند: _و اگر خلاف وعده شد؟ بی پاسخ می مانم. _افزون که حالِ اکنون جماعت را خطبه ای حاجت نیست، کافی است که فقط ابوالحسن بنشیند به بیعت... از شام هم به صف می شوند برای بیعت! غادیه میان کلام ما: _خودت به یقین می دانی که در کار این خاندان نیرنگ و خیانت نیست فضل! او که در پیمان عبدالله است، پیمان نمی شکند... فضل رو به غادیه می کند و: _آنچه را من دیدم، به خیانت و خدعهٔ ابوالحسن نیاز نیست...بیم دارم که خود مردمان چنین بخواهند و ابوالحسن نخواسته امارت دهند و برابر بایستند. و بعد درنگی: _آن زمزمه ها که لهیب اش مدام از زیر خاکستر فرمانبرداری زبانه می کشید، دور نیست که آتش بنیان سوز شود... رهایشان می کنم و خودم را بر تخت یله، درمانده: _چه کنیم؟ فضل دنبالم و کنارم بر تخت: _ابوالحسن را بازگردانیم... _یعنی نماز اقامه نشده، رها کند و... فضل محکم: _اندیشه دیگری داری؟ سپاهت همه در صف نماز... نکند دل خوش کرده ای به چند دربان و پرده دار و چند ده کنیز کاخ؟ یا... تغیّر که می کنم، کلام نیمه می گذارد. _با رسوایی اش چه کنیم فضل؟ نمی گویند... _باید باشیم که دغدغه رسوایی هم برای مان باشد! در این قریب دو سال، هیچ گاه چون اکنون بیم حکومت نداشته ام که پایه هایش را این زلزله... گریز و گزیری نیست: _خودت را به ابوالحسن برسان و عذری بیاور که بازگردد... بگو که ترس جانش داریم از ازدحام... یا مشقت برپایی نماز... یا...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هشتاد و چهار فضل برمی خیزد و میان کلامم و میان رفتن اش: _خودم می دانم چگونه این آتش، سرد کنم... تنها منتظر اجازه ات... و بیرون می رود. ساعتی نمی گذرد که فریادها خاموش و سکوت سایه انداخته؛ و غادیه همچنان بر ایوان، خیرهٔ کوچه ای است که به خانه ابوالحسن می رسد و آنقدر می ایستد که ابوالحسن و فضل برسند و ابوالحسن داخل نشده، دست به آسمان بلند کند و دعایی و... _امروزم، سخت تر از فتنه امین گذشت! فضل است که خسته و پریشان می آید و می گوید. تلخ نگاهش می کنم: _کاش که این رسوایی بیارزد به آن چه... _بسیار بیش قیمت داشت حضرت خلیفه! فضل میان کلامم. در سکوت و با خنجر طلا و عقیقم در دست به بازی، تلاش می کنم که میان رفتار و کلام فضل، دلسوزی و خدمت را بازشناسم از انتقامش از ابوالحسن؛ که بی شک او را هم کینه ای است به آن دیدار و سوگند و... انکار ابوالحسن. هر روز که می گذرد، فضل معجون شگفت تری می شود از خدمت و خیانت و جاه طلبی و طمع قدرت و... و شناختن و فهمیدنش برای من دشوارتر. حالا می فهمم چرایی آنچه را هارون کرد با وزیران و مشاورانش از برامکه، که به یک شب سر همه خاندان برمکیان از تیغ گذراند... _شنیدی دعای ابوالحسن را به وقت ورود به منزل؟ غادیه است که رو به فضل می پرسد. _من... یعنی... و نگاهم می کند برای اجازه؛ می دهم اش به سر تکان دادنی. _دست به دعا برداشت که... فضل نگاهش پایین و زیر لب: _اللهم إن کان فرجی ممّا أنا فیه بالموت، فعجّل لی السّاعه... غادیه اشکی را که بر گونه دویده، به انگشت می گیرد و بی هیچ کلامی می رود.
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هشتاد و پنج _چه کردیم با ابوالحسن که دو سال در مرو روزگار نگذرانده، چنان دعا می کرد... نه فقط آن روز، که یاسر خادم گفت به هر جمعه خدا را چنین می خواند و رسیدن مرگش طلب می کرد... تا بود... انگار سوال های غادیه تمامی ندارد و بی پاسخی من هم. _برای گفتار و کردار این خاندان که دلیل نمی شود یافت غادیه! اهل بیت پیامبرند و بیشتر به راه های آسمان می روند تا قواعد زمین! غادیه، خیره نگاهم می کند به انکار: _کی ابوالحسن کلامی گفت و کاری کرد خارج از منطق مان؟ او اگر می خواست به سلوکی آسمانی روزگار بگذراند که دعوت تو نمی پذیرفت، که جان خودش و شیعیانش را حفظ کند از ظلم مستمر عباسیان... به حضورش در مرو زندگی خرید برای علویان که عمویم و همه بنی عباس، به تمام جان برخاسته بودند برای ریختن خون شان یکسر، آنقدر که این کلام ابوعطاء سندی را کودکان هم برابر لالایی شنیده بودند... یا لیت جور بنی مروان دام لنا، و لیت عدل بنی عباس فی النار... پیش از آن که چیزی بگویم، غادیه پا در طشت برف آب می گذارد و: _اصلاً اکنون مان هم که به راه بغدادیم... اگر او به منطق آسمان بود که مشورت نمی دادت به خروج از مرو، و غوغای بغداد... رهایت می کرد و رهایمان، تا آوار بغداد، مرو را مدفون کند... و با بغض: _نکرد اما و همچنان که از گرفتاری اش طلب فرجی می کرد، باز خیر خواست برایت... بی درنگ میان کلامش: _برای من نه! برای مسلمانان و مومنان عراق که... _... لجاجت کودکانه ات را نمی فهمم عبدالله! هر چه بود خیر خواهی اش، تخت تو را از واژگونی و ویرانی نجات داد و مسلمین را از فتنه برادر کشی. نبود اگر کلام ابوالحسن، که گردن می زدی همه معترضان را...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هشتاد و شش نبود اگر کلام ابوالحسن، گردن می زدم همه معترضان را، اما اکنون مجبورم به خواست او، در خانه اش و بیرون کاخ و بی فضل، بشنوم اخباری را که به گفته ابوالحسن، از آنها بی خبرم. پیش از رسیدن من، یحیی بن معاذ و عبدالعزیز عمران و موسی بن ابی سعید رسیده اند و گرد نشسته اند به انتظارم. _سلام و درود خدا بر خلیفه مسلمین و امیر مؤمنین! هر سه بر می خیزند و تعظیمی به احترام و نگاه می گردانم، تختی نیست و ناگزیر بر حصیر زمین می نشینم کنارشان. و سلام ابوالحسن پیش از همه که اجازه نمی دهم برخیزد. _این سه تن، از فرماندهان و بزرگان سپاهت که می دانند آنچه گفتمت را. در چهره تک تک شان خیره نگاه می کنم. بیش از بارعام هر سالهٔ سپاه ندیده بودم شان: _منتظرم که بشنوم گزارش و اخبارتان را از احوال عراق. در سکوت فقط نگاهم می کنند، آنقدر که بگویم: _نخوانده ایدم که از چشم هایتان شرح واقعه بخوانم؟! یحیی با تردید: _امان می خواهیم! می خندم: _وقتی خود مشتاقم به شنید، امان از که؟ موسی زیر لب: _برای روز هرگز... از فضل! دندان می سایم از خشم، که امیرانم بیش از من، بیم فضل دارند انگار: _فضل را بدون اجازه و ارادهٔ من، قدرتی نیست. عبدالعزیز سر پایین می اندازد و آهسته تر از موسی: _حکماً چنین است... اما... اما عاقبت ابن اعین و طاهر ذوالیمینین، به سعایت او رقم خورد... یحیی به ادامه کلام: _که ابن اعین به مرو نرسیده؛ به زندان شد و طاهر بعد آن همه فتوحات، تبعید. حقیقت می گویند که به خواست و مشورت فضل و البته ترسی که مدام از ابن اعین می داد مرا، به مرو نرسیده و کلامش نشنیده، به بند شد و در زندان... نمی دانم گویا مرد... یا به قتل... و طاهر هم... _در امانید! پایان همین گفتگو هم امان نامه ای مهر می کنم که هیچ گزند هیچ گاه نباشدتان. هر سه نفسی به قرار می کشند و یحیی: _در بغداد عباسیان با ابراهیم بن شکله بیعت کرده اند و... میان کلامش می دوم: _می دانم... فضل گفته اما ابراهیم، تنها برای سامان دادن بعضی امور در کنار حسن....
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هشتادوهشت حالادیگر هر چه لعنت و نفرین برای خودم و ناتوانی ام است که فضل چنان بیرون از کاخ مهره می چیند، که مهم ترین تصمیمات حکومت را هم به او نسبت بدهند. _و افزون که به حرمان و حسرت اند که خلیفه عباسی را یک ایرانی، پرورده و در وزارت است... عرب را این تعصب جاهلیت اش بیچاره می کند سرانجام، که فقط قبیله و عشیرهٔ خود می بیند و هر که از خودشان، شایسته هر مقام و غیرشان، حق زندگی هم به تساهل دارد. کمی از تشویشم کم می شود؛ وقتی از بودن کسی ناخشنودند و معترض، با نبودنش غائله تمام و نارضایتی ها هم... موسی ادامه کلامش را آنقدر آهسته نمی گوید که پیش اش: _البته حضور ایشان در مرو و... و به ابوالحسن اشاره می کند و: _ولایت عهدی امام علویان، در شعله ور شدن آتش مخالفت ها بی اثر نبوده، اما بُن آتش و اساس هیزمش همان بود که عارض شدیم. رو می کنم به ابوالحسن: _شما چگونه می اندیشید یابن رسول الله؟ ابوالحسن دقایقی درنگ می کند و بعد: _مرگ، آفت آرزوهاست و نیکی، غنیمت دوراندیش و تفریط، مصیبت صاحب قدرت...نیکوترین پرهیزکاری این است که به دیگران خوبی کنی و یاری رسانی به آن که یاری می طلبد از تو.... و بعد درنگ دوباره ای: _رأی من این است که من و فضل را عزل کنی از ولایت عهدی و وزارت، و ترک این سرزمین کنی به قصد آنجا که پدرانت و اجدادت حکومت کرده اند؛ و چنین گره از کار مسلمانان بگشایی و داد مؤمنان بدهی! که مسلمان نیست، آن که مسلمانان از دست و زبان او در امان نباشند... من اما بی درنگ: _به هیچ رو خودم را و حکومت را محروم نمی کنم از حضورتان؛ اما در مورد ترک مرو و عزم بغداد، چنین خواهم کرد؛ که فرمایش پسر پیامبر، صواب ترین آنچه باید.... و بر می خیزم و رو به یحیی و عبدالعزیز و موسی: _این گفتگو برای همیشه مدفون همین خانه! کلامی هم بعد از این شنیده نشود از این دیدار... تا در امان باشید. و پیش از تعظیمِ هر سه، قصد کاخ می کنم. چند دقیقهٔ خانهٔ ابوالحسن تا سرسرای کاخ را به هزار اندیشه می روم؛ اگر هر حاکمی را به همه عمر، یک دشوارترین تصمیم باشد، مرا هر ساعت بزرگ ترین انتخاب است... آنقدر که من در این چند سال خلافت، مدام اضطراب و تشویش دیده ام، همهٔ خلفای پیش از من حتی نشنیده اند... _فضل را بگویید که پرشتاب بیاید!
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت هشتاد و نه به اولین پرده داری که می بینم می گویم و خودم در سرسرا بر تخت، ناگزیرِ آنچه بر من می رود. هنوز همهٔ آنچه را که می خواهم به فضل بگویم، به نظم نرسانده ام که می رسد: _درود بر حضرت خلیفه! خیر باشد و خواندن تان. _من هم امیدوارم... متعجب نگاهم می کند و من به خلاف عادت مذموم خودش، که کلام به کلام می بافد برای جمله ای، بی مقدمه: _قصد بغداد دارم. جا می خورد: _به تنهایی؟ _همه... _به تفرّج؟ _به قصد ماندن! همه مان... حکومت را می خواهم به بغداد بازگردانم. فضل همچنان متعجب و مستأصل، و به تلاش برای حفظ آرامش اش: _حکماً به مزاح چنین می فرمایید... یا مقصودی بسیار دور را... یعنی برای سال های آینده... من اما همچنان محکم: _نه فضل! از انتخابی دیر و دور سخن نمی گویم. همین فردا هم اگر ریشه بکنیم از مرو و در خاک بغداد بنشانیم حکومت را، بهتر است از فردای فردا! فضل می نشیند برابرم و تاجش کناری می گذارد و پی جامی، که غلامی دستش می رساند و: _حکومت، بوته گلی نیست که از این سر باغ برداریم و در خاک آن سو بکاریم اش باز... چند صد نفر ملازم و همراه و کارگزار دارد این کاخ... افزون که حضرت خلیفه پیش ترها، بیشتر به مشورت می شدند برای تصمیمات حکومت! ناچارم می کند که بگویم: _بغداد در آستانهٔ سقوط است و عراق در پی اش فضل! آن وقت من به فکر کنیزان و غلامان این کاخ باشم؟ نمی شود که جایگاه بغداد را در حکومت عباسیان هیچ انگاشت... خلافت ما در عراق، ریشهٔ شصت ساله دارد! رهایش کنم که در آتش نزاع این و آن بسوزد... فضل مردد و شک زده: _کدام دیدهٔ نابینا خبر می رساند حضرت خلیفه را که چنین... میان کلامش، عصبی: _فکر کن جبرئیل بر من نازل شده! چه تفاوتی می کند؟ از آشوب بغداد بی خبری به واقع یا مرا در بی خبری... سرآسیمه هیکل درشتش را کنارم جا می دهد: _... به خدایت قسم هر چه باشم در پی خیانت نیستم و... می خواهم بگویم که هستی، بسیار هم و اما فرو می خورم فریادم را.
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود _و هر چه کنم، پنهان کاری و مخفی کردن حقایق، عادتم نیست. می خواهم بگویم که هست، بسیار هم و اما باز فرو می خورم فریادم را: _برای مؤاخذه نخواندم ات که به اثبات خویش برخیزی! بنشین و اندیشه کن که این تصمیم چگونه جامهٔ عمل بپوشد، به صواب نزدیک تر. فضل دست می گرداند میان ریش های بلندش که سپیدی اش پیداتر: _اکنون را برای اجرای این امر، صلاح نمی بینم حضرت خلیفه. چهارسال بیشتر از قتل امین نگذشته... این فرمایش خلیفهٔ مرحوم، هارون الرشید را بغداد به قاعدهٔ اذان هر نماز شنیده که؛ اگر زبیده نبود و رغبت و تمایل عباسیان به امین، مأمون را ولیعهد می کردم... خنجر را دست به دست بازی می دهم و خنده ای به تمسخر می زنم: _خب این نقل که اعتراف است به فضل و برتری من! خنده ام را تلخ جواب می دهد: _و بیشتر معترف است که عباسیان را به شما، رغبتی نبوده و نیست... و تلاش های مستمر و مدام عیسی بن جعفر، برادر زبیده برای ولایت عهدی امین، تنها یک شاهد بر بسیاری اشتیاق بغدادیان به امین و البته... بی رغبتی به شما. دست بر زانویش می گذارم: _امین و هر چه برایش، پوسید زیر خروارها فراموشی فضل! امروز من امیرم و باید برای حفظ امارتم... _... آشوبی هم اگر به بغداد باشد، با حضورتان افزون می شود... که قتل امین، که ولایت عهدی ابوالحسن... که... بر می خیزم و مقابلش: _اینجا هم اگر بنشینم و منتظر معجزه و ابابیلی بر بغداد، هر ساعت، از غلبه بر اوضاع، دورترم و گرهٔ کار به هم پیچیده تر. پس تو هم برخیز و در کوتاه ترین زمان، امور، مهیای سفر کن. فضل دستم را می گیرد و می نشاند کنارش و: _حال که اعتنایی نمی کنی به مخالفتم با این سفر، لااقل مرا معذور دار از همراهی. بگذار که در مرو بمانم و به سامان اوضاع اینجا مشغول... سرانجام که امیری را باید بگماریم برای مرو، چه بهتر که من باشم و بشوم همان والی که به مرو می خواهیم بفرستیمش...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و یک نمی گویمش که تو برابر چشم من و در کاخی که صدرش نشسته ام، پی توطئه ای و خیانت؛ مجنون که نیستم تنها رهایت کنم در مرو، با این همه سپاهی که از خون تو و فرمان بردار تواند... و اما نمی گویم و مهربان به لبخند: _من امارت و حکومت را ساعتی هم بی تو تصور نمی توانم، چگونه بی تو و اندیشه و همراهی ات، به کام فتنهٔ بغداد بروم فضل؟ چشم و دست و عقلم را در مرو رها کنم و بی هیچ، به دل طوفان بزنم که چه؟ سنگریزه های ایران و عراق و شام ه، گواه شأن و منزلت و مقامت نزد من... همراه نیمه راه نباش و کنارم بمان در این احوال غریب و دشوار! نمی گویمش هم که با تو هم به بغداد نمی توان شد و... فضل، بی پاسخ و دلخور و ناگزیر، بلند می شود و تاج بر سر و دست بر چشم: _اسباب افتخارم همراهی موکب و التزام رکاب حضرت خلیفه... به دیده منت. ومی رود و من هم به بدرقه اش و همان میان سرسرا، فریاد می زنم که أبایزید را بخوانند و تا رسیدن أبایزید، نامه ای می نویسم و می پیچم و آماده... _آماده خدمتگزاری ام حضرت خلیفه. سری تکان می دهم و بر می خیزم و همه درها می بندم و پرده ها می اندازم و دست أبایزید می گیرم و کنارم بر تخت می نشانم و آهسته، آنقدر که أبایزید به سختی می شنود و غادیهٔ نزدیک نمی شنود: _این رقعه بگیر و بی درنگ بر اسب بنشین و تا بغداد برو. در آنجا نشانی بریدی را بگیر به نام عثمان، که معتمد من است و امین و چشم من در بغداد. رقعه را به او بده و بگو به تاخت تا سرخس بیاید و رقعه را به فضل بدهد و بگوید که از جانب برادرش حسن است و همین... حتی کلمه ای اضافه نگوید و بی درنگ از محضر فضل بیرون آید... أبایزید میان کلامم: _سرورم! جناب ذوالریاستین که اکنون اینجا...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و دو _... می دانم! همه عازم بغدادیم و بی فوت وقت پا به رکاب عزیمت می شویم... تا تو به بغداد برسی و عثمان بیابی و بازگردید، ما هم به سرخس رسیده ایم... أبایزید برمی خیزد که برود. دستش را می گیرم و می نشانم و باز به زمزمه: _چون عثمان رقعه به فضل رساند، بخوانش و همراهی اش کن تا جایی دور از سرخس و کارش تمام کن. أبایزید متعجب، خیره ام می ماند و من: _روزگارت سیاه و خانه ات آوار و خاندانت آواره، اگر کسی از این رقعه خبر بیابد... جانت بی مقدارترین چیزی که می ستانمش... أبایزید دستم می بوسد و: _خدا نخواهد و نیاورد بدعهدی با حضرت خلیفه را! مرا که در این بیست سال خدمتم بسیار آزموده اید... دستی بر سرش می کشم: _از جانب تو خیال آسوده ام، گفتم هم برای تأکید... و هم که بدانی چگونه به عثمان خطیر بودن مأموریت بازبگویی. باز دست می بوسد و قصد رفتن می کند. کیسه ای به ده هزار دینار می دهمش: _برابر همین، پاداشت بعد از پایان ماجرا... البته اگر با موفقیت همراه باشد. تعظیمی می کند و کیسه بر چشم می گذارد و می رود. بر تخت خودم را یله می کنم و می اندیشم که حکومت را بدون این خادمان خاص و مَحرمان، تصور هم نمی شود کرد، بس که بودن شان حیات بخش است برای امارت...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و سه _نبود اگر کلام ابوالحسن، که گردن می زدی همه معترضان را... غادیه شانه اش را برهنه می کند: _همه جانم از تب می سوزد... جامه اش را بر شانه می کشم: _می گذرد این سختی... به یقینم غادیه! غادیه اما پرآه: _ماندنی نیستم و بودم هم حتی، آتش جانم مدام... که ابوالحسن جز خیر نخواست برایمان و اما تو... _مگر من چه کردم؟ غادیه دست در طشت می کند و آب بر صورتش می پاشد: _اول که فضل را میان حمام و... غادیه آهی می کشد و: _بیچاره حسن خبر نداشت که برادرش را پی توصیه ای، به مقتل می فرستد... لحظه ای شعف میان دلم، که غادیه لااقل از ماجرای نامه بی خبر است... شعف میان دلم که هیچ کس را از ماجرای نامه خبر نیست، که همهٔ درباریان اکنون در سرخس، به قصد بغداد و أبایزید کنارم، با خبر قتل عثمان و فضل برابرم، رقعه در دستش: _حسن نوشته برایم که، در سعد و نحس طالع نظر می کردم و صور ستارگان و حساب نجوم می خواندم که دانستم چهار شنبهٔ دوم این ماه، بدنت حرارت آتش و آهن خواهد چشید.
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و چهار سر تکان می دهم: _بلا دور از جانت! فضل رقعه را در جیب قبایش می گذارد: _و اصرار همراه خبرش کرده که من و شما و ابوالحسن، به آن چهارشنبه حمام رویم به قصد حجامت، تا خونِ بر بدنمان، نحوست ایام برطرف کند... دست بر شانه اش می گذارم: _نیک نوشته و اندیشیده حسن. اگر خدا خواهد چنین می کنیم. شرح نامه با ابوالحسن می گویم و تو را خبر می رسانم از نتیجه. فضل می رود و رو به أبایزید می کنم: _ابتدا نزد فرج دیلمی و یارانش برو و شرح دستورم، حرف به حرف تفهیم شان کن؛ سپس بوزرجمهر دینوری را ببین و از محل اختفای آن چهار آگاهش کن و بگو که نیم روزی بیش تعلل نکند بعد از ندای جارچیان؛ و بعد هم این گفتگوی من و فضل را به ابوالحسن برسان و با پاسخ بازگرد. می نشینم به اندیشه که اگر ابوالحسن نپذیرد و کار چنان که می خواهم، به کمال انجام نشود هم، باز بار سنگینی از شانه زمین گذاشته ام و سنگلاخی از رسیدن به بغداد را هموار کرده ام... ـآنقدر منتظر می مانم که أبایزید برسد: _امتثال اوامرتان کردم و... خنجر به کمر محکم می کنم: _پاسخ ابوالحسن؟ أبایزید عرق از پیشانی می گیرد: _گفت که درآن چهارشنبه قصد حمام نمی کند و نیکوتر است که حضرت خلیفه و فضل هم چنان نکنند! می خندم و آرام به أبایزید: _پاسخ ابوالحسن را چنین به فضل برسان که... برمی خیزم که راهش بیندازم: _ابوالحسن قصد حجامت ندارد و خلیفه هم... اما تو بی شک به توصیه حسن عمل کن!
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و پنج _میان سر و بدن آن چهار که تیغ گذراندی، اما سرانجام روزی أبایزید یا بوزرجمهر، پرده می کشند از این ناجوانمردی ات عبدالله... ارزان نامت را در تاریخ به خون نوشتی... غادیه می گوید و باز کلافه پایش در طشت. نفسی به قرار می کشم که اکنون که به منزل سنابادیم؛ أبایزید و بوزرجمهر، به عثمان پیوسته اند و هر آنچه می دانستند هم در خاک... _تو که خون عباسیان در رگ داری و نسب تمام به عرب می بری، چرا چنین می گویی غادیه؟ و بر پایش آب می پاشم تا ساق، شاید که تب لختی بنشیند و: _بنی عباس جز با قتل فضل، به حضورمان در بغداد رضایت نمی دادند. به سبب نسبش که عجم بود و نه از خودشان... به سبب همراهی اش در قتل امین... جان فضل شد خون بهای امین و تحقیری که به این چند سال بر ایشان رفته بود. غادیه که لرز بر جانش، جامه ای دیگر به شانه می اندازد: _لااقل امارت مرو می دادی اش و بی او به بغداد می شدیم، که هم جوانمردی کرده بودی به پاس سال ها خدمت اش و ارادتش، و هم در بغداد کنارت نبود و عباسیان بی دغدغه... دندان می سایم از این عطوفت بدوقت غادیه: _به خدایم سوگند که اگر اندیشه قتل مرا نداشت و خیال خیانت و طمع قدرت؛ همهٔ ایران می سپردم اش. اما دیدی و شنیدی، که خودش تیر این نزاع انداخت به ابتدا... بغضی سخت بر گلویم می نشیند: _تو نمی دانی که چه دشوار است برای من که یارانم به دست خودم... اشک در چشمانم: _به جانت که بیش از جانم برایم، با همه جانم به قصاص آن چهار برخاستم... اگر چه خودم خواسته بودم و گفته، اما... اما اشک ریختم وقتی آن چهار برابرم...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و شش اشک می ریزم وقتی فرج دیلمی و موفق صقلبی و غالب مسعودی و قسطنطنین رومی؛ برابرم: _خدای تان نیامرزد که حبیب و رفیق و شفیقم از من گرفتید... معلم همه سال هایم... پدرم، هم رازم... أبایزید پیش می آید: _خدا صبر و اجر عنایت فرماید به ما و شما حضرت خلیفه! سر تکان می دهم به همراهی این همدردی و منتظر، که می گوید: _بوزرجمهر دینوری، که اکنون به دستبوس است، پی ندای جارچیان در سرخس، و خبر قتل جناب ذوالریاستین؛ کمر همت بست و کمتر از نیم روزی، این چهار را که دست در خون وزیر و مشاور فقید دارند، با غل و زنجیر، حاضرِ محضرتان کرد. ده هزار دیناری را که وعده داده بودم به یابندهٔ قاتلان فضل بدهم، سوی بوزرجمهر می اندازم: _همه سرخس را هم اگر قصاص کنم به جزای قتل حبیبم فضل، باز اسباب تشفی خاطرم نیست، اما همین که ببینم برابرم قاتلانش را گردن زنند، قیمتی است برایم. بوزرجمهر کیسه بر دیده می گذارد و تعظیمی و می رود. _خدای تان لعنت کند که داغ گذاشتید به دل خلیفه مسلمین و همه دوست داران و یاران فضل ذوالریاستین! نامردید و ناجوانمرد، که هجمه بر مردی بردید که بی شمشیر و بی دفاع بود و در حمام... هق هقی بلند می شود از اطرافیان و امیران و بزرگان که گرد تختم ایستاده اند و سر به گریبان. _او که جز نیکی و خیر خواهی نداشت برای مرو و حکومت بنی عباس. او که عمرش را به پای درخت تنومند خلافت ریخت. او که همان کرد برای من، که مالک اشتر برای علی. او که... بغض در گلویم و اشک بر صورت همه. _او را به چه کینه چنین ناجوانمردانه از پا درآوردید و در خونش غلتاندید؟ به چه معصیت... از عراق تا شام تا حجاز، همه گواه پاک دستی و پاک اندیشی فضلِ ما... وای بر شما! به یقینم شما مأمورید از جانب پیروان ابراهیم بن شکله و مزد از ایشان می گیرید به این آشوب؛ که دشمنی این جماعت با فضل را کسی نیست که نداند...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و هفت به أبایزید اشاره ای می کنم: _هر چهار را گردن بزن تا در تاریخ بماند که خون پاکان و صدیقان را نمی توان چنین آسوده ریخت و آسوده ماند! فرج دیلمی ناگهان میان زاری همه، دست بالا می برد که: _خودتان چنین خواسته و فرموده بودید! و غالب مسعودی به یاری اش: _ما را کجا اندیشهٔ قتل جناب فضل؟ می خندم، تلخ و عصبی: _الغریق یتشبث بکلّ حشیش! جز این انتظاری نیست که در آستانهٔ هلاکت، به هر خشکیده چوبی چنگ بزنید... نترسید، اصلا خدا را متهم کنید به این قتل... معاذ الله از شما که چنین بی پروا به من که از جان شیفتهٔ فضل بودم، تهمتی چنین روا می دارید! معاذالله! أبایزید و سربازان هر چهار را بر زمین می کشند و می برند و همچنان فریادهاشان: _ما دستور از خلیفه داشتیم... _ما به خویش چنین نکرده... _ما را وعدهٔ چهل هزار دینار... _ما... و می روند و اشک بر صورتم: _این جماعت نوادگان همان معاویهٔ ملعون اند که عمار را در صفین به قتل رساند و بعد از آن که پیشگویی پیامبر برایش گفتند که فرموده، عمار را گروهی از ظالمین و فاسقین خواهند کشت؛ خندید و گفت، علی همان گروه ظالم است که عمار به جنگ آورد و سبب مرگش شد... خدای شان لعنت کند که دین را اسباب معیشت دنیاشان کردند و... نستجیر بالله از وساوس شیطان که عصیان آدمی را رنگ توجیه و تقرب می زند... نستجیر بالله... همه که سر تکان می دهند به تأیید، بر می خیزم و برای آرام ماندن حسن و بر نخاستن آشوبی دیگر در عراق، می گویم: _سر هر چهار را برای حسن بن سهل، به تاخت تا بغداد برسانید، که بداند در قصاص خون برادرش چه بی درنگ به پا خاستیم و تا قتل قاتلان از پا ننشستیم! و کاتبی را می خوانم و پیکی: _بنویس برای حسن که ما به بغداد نرسیده و در همین منزل سرخس، دخترش پوران را به عقد خود درآوردیم تا همگان به میزان نزدیکی عباسیان با فرزندان سهل پی ببرند و بدانند که دست هیچ توطئه ای، گره پیوند ما باز نمی کند. چهره در دست ها می پوشم و به مویه: _خدایت غریق رحمتش کند که نیکو برادری بودی... نیکو معلمی... همراهی... هم رازی... و آنقدر می نالم که همه بروند و تنها بمانم در این غم... روزگارِ بی فضل، روزگار سختی خواهد بود.
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و هشت _فضل هم در پی امین و علی بن عیسی و طاهر و هرثمه و بسیارها، در خون؛ برای ماندن ات.دیدم و دانستم و دم بر نیاوردم... که برای هر کدومش هزار توجیه و دلیل آوردی... که حکومت به جان به دست آمده و بیم مدام نداشتن اش... اما ابوالحسن... به قاعدهٔ همهٔ این یک ساعت، باز بغض در گلوی غادیه و اشک در چشمانش. چه کُند و طولانی است این شب. کنارش می نشینم و به مهربانی: _آن بسیارها اگر اکنون بودند، من کنارت چنین آسوده نبودم و دست در گیسوانت... اما حکایت ابوالحسن را به خطا می خوانی و می دانی، روزی از رحلتش نگذشته و تو چنین به تحریف واقعه... غادیه میان کلامم به فریاد: _کدام تحریف؟ عقیق های خنجر را به انگشت شماره می کنم: _مرا متهم می کنی و اما دیدی که ابوالحسن بیمار بود حتی پیش از رسیدن به منزل سناباد و روز پیش از درگذشت اش، یکسر در بستر بیماری و... غادیه بر می خیزد: _هیچ نمی دانی عبدالله! هیچ! که اگر جمله ای شنیده بودی از آنچه می دانستم، اکنون از تخت انکار به زیر می آمدی و بر خاک استغفار ضجه می زدی! نمی دانی عبدالله! ندانستی که نامه مهر کردی برای اشراف و بزرگان بنی عباس که... و به تمسخر می خواند آنچه نوشتم بودم را: _آنچه بدان مرا ملامت می کردید و اسباب عصیان تان هم، دیگر میان نیست. نه فضل هست که وزارت از آن او و نه ابوالحسن که ولایت عهدی؛ پس علم مخالفت زمین بگذارید و بر مسیر اطاعت بازآیید، که خلافت را به خاندان بنی عباسیان، بازمی گردانم...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت نود و نه و تند و پر خشم: _هیچ نمی دانی عبدالله! هیچ! پیش از هر سوالی، تلخ کنارم می زند: _از ابتدا اشتباه کردم که روایت به تو سپردم! در این دقایق و میان این داغ و با من هم، صادق نیستی؛ مدام انکار و مستمر دروغ! نباید روایت را غادیه باز بگوید و محکم می ایستم و کنارش می زنم: _حکایت و هرچه هست، از آن من است و من هم جز حقیقت هیچ... باز کنارم می زند: _... اگر همهٔ حقیقت را می گفتی و می خواندی که چنین هم نکردی، باز بسیار است که نمی دانی! می خواهم بایستم و روایت از آن من... می ایستد برابرم و روایت را می گیرد از دستم... می ایستم و روایت از آن من... من که غادیه ام... من که بیش از عبدالله می دانم... من که در کنارش، هم نفس و همراه، همیشه بوده ام... من که غادیه ام: _تو را این روایت نشاید عبدالله! که زبانت به راست نمی آید و نمی گوید... عبدالله کلافه و عصبی: _در این کم از ساعتی که همهٔ حکومتم را باز خواندی به قضاوت، مگر جز به صواب روایت گفتم که اکنون... میان کلامش می دوم که خسته ام، بسیار و جانم میان تب: _هزار حقیقت خُرد و ناچیز خواندی ام که غافلم کنی از بزرگ ترین حقیقت! که پنهانش کنی... که باورم بیاید به آن دروغ بزرگ... بازی ات را می شناسم عبدالله. عبدالله مستأصل از نداشتن و نگفتن روایت: _قرار نیست که تاریخ را جز حاکمان بنویسند! دانستن آنچه نباید هم همیشه جان ستانده و خون ریخته غادیه! می خندم، پرافسوس: _چقدر نصیحت ات بوی تهدید می دهد عبدالله! برای اکنون من اما، هیچ تهدیدی نفعی نمی رساندت. می خواهد کنارم بزند و به روایت بایستد و نمی گذارم و گیسوان بر صورتم کنار می زنم و جامهٔ بلندم بر شانه مرتب می کنم: _به اندازه یک فصل صبور باش حضرت خلیفه، نه بیشتر! پایان این روایت هم اگر برابر خواست ات نبود، هزار راه پیش پایت... تو که در این امر کارآزموده ترینی! ناگزیر می نشیند و متعجب نگاهم می کند و من به توضیح: _لله جُندٌ من العسل...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صد _لله جُندُ من العسل... عبدالله زیر لب زمزمه می کند و سرخوش می خواند: _و خداوند را لشگریانی است از عسل... شراب و حوری ببارند بر قبرت معاویه! که اندیشه و سیاست ات، رنگ کهنگی نمی گیرد و غبار نسیان نمی پذیرد... مرحبا به تو و آنچه آموختی حاکمان بعد از خود را... لله جند من العسل... پرده کنار نمی زنم و داخل نمی روم و می مانم منتظر، که چه می کند عبدالله. _و خداوند را لشگریانی است از عسل. خوشه ای انگور دست دارد و می خواند و سوزن هایی را آرام از پیاله ای بیرون می کشد و در بن هر دانهٔ انگور می نشاند. ... _در بن هر دانهٔ انگور نشاندی... اکنون به یقینم که سوزن ها را در زهری خوابانده بودی که در سرخس، أبایزید رساندت. عبدالله عرق از پیشانی می گیرد: _هذیان می گویی از تب غادیه! کجا من... محکم می ایستم به مقام روایت و محکم تر: _هفته ای نگذشته... در همین سناباد و به همین قصر ابن أبی غانم! چند قدمی می روم و پردهٔ اتاق کنار می زنم و تختی را که در اتاق روبرو است نشانش می دهم: _بر همان تخت نشسته بودی و می خواندی... لله جند من العسل! ... عبدالله می خواند و خوشه ای را سوزن آجین می کند و جایی نهان تخت، پنهان. ... چشم هایم می سوزد و جانم هم از تب و اما نمی نشینم و همچنان ایستاده به روایت. عبدالله کنارم می آید به تضرع: _لختی بنشین غادیه... تب هم از پایت در نیاورد، بازخوانی این حکایت... پرکینه، نگاهم در نگاهش: _بازخوانی این حکایت و اندوهش، یا تو؟ تلخ می شود: _من که به جان عاشق تو... باز میان کلامش، انگار که می ترسم جمله ای را تمام کند و روایت از کفم برود: _سیاه بخت من، که تو عاشق منی! نمی دانی که لعنت شده ای از ازل! دست بر شانه اش می گذارم که بنشیند و بر نخیزد به روایت: _هفته ای نگذشت که تو با همان خوشهٔ انگور...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صدو یک _همراه شوید که قصد عیادت از ابوالحسن دارم. عبدالله است که میان قصر ابن أبی غانم می رود و فریاد می زند و من را و چند از بزرگان و غلامان را همراه می کند. ... _همراهت شدیم و به منزل ابوالحسن درآمدیم، برای عیادت... ... _بلا از جان تان دور یابن رسول الله! من در چهرهٔ ابوالحسن جز خستگی راه نمی بینم اما... نمی دانم که عبدالله از کدام بیماری و بلا سخن به میان آورده... ... _ابوالحسن بیمار نبود عبدالله! به خدا سوگند که تاریخ به این دروغت خواهد خندید! ... عبدالله چشم می گرداند میان خانه و: _چرا اکنون که جان تان رنجور بیماری است، هیچ طعامی و خوراک اینجا نیست که قوت جان شود و کسالت از جسم تان بیرون کند؟ أبایزید! أبایزید... فریاد دوم عبدالله، سه نمی شود که أبایزید دست به سینه، تعظیم می کند: _در خدمتم حضرت خلیفه! عبدالله با تغیّر: _روزتان سیاه، که پسر عموی مارا چنین به حال خویش واگذاشته اید... بگو که طبق های میوه و نوشیدنی بیاورند و طعامی که مناسب رنجوری ایشان باشد و قوت این احوال! هنوز ابوالحسن جمله ای به سپاس یا امتناع نگفته که أبایزید و غلامانی، طبق ها پیش پای عبدالله می گذارند. _حرمت ولیعهد هم اگر نگه نداریم، جانب خویشی که باید داشته باشیم! این کمترین خدمت پسر عموی تان است به وقت بیماری. وخوشه انگوری برمی دارد از طبق میوه و دست ابوالحسن می دهد و خوشه ای دیگر هم برای خودش: _پیش از آن که از آن خوراک زبان ماهی بچشید و آن معجون گوشت و روغن بادام، چند دانه ای از این انگور دهان بگذارید و ببینید که بهتر از این انگور، ایران و حجاز و عراق ندارد! متحیرم که گویی خدا، عسل آمیخته و ریخته در ظرف این خوشه ها! ابوالحسن خوشه را در طبق می گذارد: _شاید که انگور بهشت، نیکوتر از این! عبدالله نمی شنود و باز انگور دست ابوالحسن می دهد: _دست حقیر رد نکنید و لااقل چند حبه ای طعمش را بچشید. نکند که به من گمان بد... بر می خیزم ناگهان و تا اتاق عبدالله می دوم و هر چه تخت و نهانش را می کاوم، از آن خوشه اثری جز سوزن ها و پیاله نمی یابم و باز تا منزل ابوالحسن که... آن خوشهٔ انگور که در دست ابوالحسن، حالا بر ظرف و چند دانه ای که کم شده و ابوالحسن که عمامه بر سر کشیده، بر می خیزد...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صد و دو _جز سوزن ها هیچ اثر از آن خوشهٔ انگور نبود عبدالله! قصد برخاستن می کند و اما دستم بر شانه اش. _ابوالحسن برخاست و تو پرسیدی که کجا می رود؟ ... _همان جا که تو فرستادی ام... و می رود. ... _و می رود... برای همیشه! در شگفتم از آن زهر، سه حبه انگورش چنان کرد با ابوالحسن که در کمتر از نیم روزی... دو روز نگذشته که بر بدن بی جانش ضجه می زدی... ... ضجه می زند: _دو چیز بر من سخت است و نمی دانم کدام دشوارتر... عبدالله گریبان چاک می دهد و عمامه کناری می اندازد و چون زنان، لت به صورت می زند: _... نمی دانم کدام دشوارتر؛ از دست دادنت و نداشتن ات... یا این که مرا به قتل تو متهم می کنند. می خندم. ... _در این سه روز که ابوالحسن از دنیا رفته، تنها همان یک بار خندیدم؛ به بیچارگی ات، به ترس ات... که خودت هم می دانی که تنها متهم تویی، تنها... کسی نبود، نیست، که کینه ای از او داشته باشد و یا حتی دلخوری... ترسیده بودی! که یک شب خبر را پنهان نگه داشتی از بیم غوغایی و آشوبی، تا محمدبن جعفر برسد و گواهی بدهد که بدن ابوالحسن را جای تیغ نیست. عبدالله باز قصد کلام می کند و نمی گذارمش: _سه روز نرفته و تو اکنون چنین فریاد انکار می زنی! همان تو که چون ابوالصلت حکایت گفت، فریاد(ویلٌ للمأمون من الله) سر داده بودی... ... عبدالله پر بغض: _خودم به تغسیل و تدفین و نماز پسر عمویم برمی خیزم... ابوالصلت محکم و با تغیّر: _پیش از رسیدن شما، فرزندشان محمد آمده بود و بدن مبارک غسل شده و کفن هم. و نماز هم خوانده... عبدالله کلافه و ناباور: _اینجا مرو است ابوالصلت و محمد، مدینه! و ابوالصلت تنها یک جمله می گوید... ... _تنها یک جمله گفت؛ بدن امام را جز امام غسل نمی کند و کفن نمی پوشاند و نماز نمی گزارد. خون به چهرهٔ عبدالله دویده و به چهرهٔ من هم؛ و اما او پرتوان برای پاسخ و من بی رمق از تب و درد... اما نمی نشینم: _شنیدی و اما کودکانه لجاجت کردی...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صد و سه عبدالله به مویه: _پایین قبر خلیفهٔ مرحوم را خاک بردارید تا بدن شریف پسر عموی مان... و گریه اش می گیرد و ابوالصلت آرام: _امام فرموده بودند که جز جانب قبلهٔ قبر هارون، برای قبر ایشان خاک اذن نمی دهد! عبدالله نمی شنود و باز به أبایزید تشری برای تیشه ای و باز تلاش همه، تا ناگزیر، جانب قبلهٔ قبر تیشه می خورد و حیرت عبدالله و باز ابوالصلت: _امام فرموده بودند که قبر ایشان مهیاست و چون چند مشت خاک برداریم، آشکار می شود و سپس آبی درون گودال قبر می جوشد و... عبدالله ترسیده و حیران، نمی شنود و من اما حرف به حرف... ... حرف به حرف شنیدم که گفت؛ ابوالحسن لحظه لحظه بعد از رفتنش را خوانده و گفته... ... عبدالله اشک چشمانش به انگشت می گیرد: _پسر عمویم دیگر چه گفته بود پیش از وفاتش؟ ابوالصلت چشم به زمین دوخته می گوید: _هر خبری که داده بود را گفتمتان. امام فرموده بود که هیچ کس در کار تغسیل نشود که فرزندم چنین می کند و چنین هم شد. امام بر بستر احتضار بودند و چنین تلاوت می کردند به آخرین کلام؛ قُل لَو کُنتُم فی بیوتِکُم لَبَرَزَ الذین کُتِبَ عَلیهِمُ القَتلُ إلی مَضاجِعِهِم و لِیَبتَلیَ اللهُ ما فی صُدورِکُم و لِیُمَحِّصَ ما فی قُلوبِکُم واللهُ علیمٌ بِذاتِ الصُّدور... که محمد آمد و آخرین لحظات کنار پدر بود و بعد هم غسل داد و کفن پوشاند و اجازه نداد در هیچ اش یاری رسانم و نماز گزارد و رفت. عبدالله زیر لب(لا اله الا الله) می گوید و: _و دیگر؟ _خبر محل قبر و چگونگی اش را و تدفین و... که دیدید همه را. عبدالله را نمی فهمم که باز می پرسد: _و دیگر؟ ابوالصلت همچنان نگاه به زمین دوخته و ساکت... آنقدر که عبدالله(و دیگر) ی بپرسد و ابوالصلت به زمزمه: _و حکایت انگور هم. به ناگاه خون می دود به چهرهٔ عبدالله و عرق به پیشانی اش و به فریاد: _ویلٌ للمأمون من الله... ویلٌ له من رسول الله... ویلٌ له من علی بن ابیطالب... ویلٌ للمأمون...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صد و چهار _سه روز نرفته و تو اکنون چنین فریاد انکار می زنی! همان تو که چون ابوالصلت حکایت گفت، فریاد(ویلٌ للمأمون من الله) سر داده بودی... و ساعتی نگذشته اما و ابوالصلت به بند و در زندان... چهره عبدالله پرخشم: _ابوالحسن را زهر دادم چون اگر می ماند حکومتم می ستاند... دل های همه مردم با او بود، دیر فهمیدم که قیام نمی خواهند این خاندان، همین که هستند، اسباب بیم مدام حاکمان اند... با فریاد: _تو را هم می گرفت از من... که گرفته، اگر چه دیگر نیست! تف می اندازم به صورتش: _چقدر بی شرمی عبدالله! می خندد، تلخ و درمانده: _دلت را از من گرفت ابوالحس، محبتش کورت کرده غادیه! از همین روز می ترسیدم که ارادت تو به ابوالحسن، مقابلم بایستاندت... و چنین شد... اشک هایش میان فریادش: _اگر این کلام تو را آسوده می کند و جانت آرام می گردد، می گویم، من ابوالحسن را زهر دادم... نه از بیم حکومتم... از ترس دل هایی که پیاپی می ستاند، همه آنها که با من بود، به دیداری شیفته و مفتون او می شد... از حسادت ارادت های بسیار به او... بی دلیل... یکی از فانوس ها خاموش می شود و اتاق نیمه روشن. بغضم را فرو می خورم: _اکنون دیگر این کلام، قرار جانم نیست عبدالله! که هیزمی است برای آتش سینه ام.. تو هیچ نمی دانی! نمی پرسد که چه را نمی داند و اما من رها می کنم خودم را بر تخت و جرعه ای آب و: _نبودی عبدالله... آن زمان که باید، نبودی و نشنیدی... اولین حج که با پدرت رفتیم و من کودک... و تو هم... رها نکردی کاروان بزرگان و وزیران را و کودکانه ندویدی با من در کوچه های مدینه... تا ببینی... بشنوی... عبدالله خیره ام می ماند و من: _کنیزی سالخورده دیدم... که می گفت به جوانی خدمت جابربن عبدالله انصاری می کرده...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صدوپنج _به جوانی خدمت جابر می کردم تا بود؛ و پیش از مرگش مرا آزاد کرد و تا اکنون که در آستانهٔ مرگم، روز و شبم جز با یادش نمی گذرد... ... اشک هایم آرام بر صورت: _آنچه میان من و او گذشت و چرا که مرا خواند و چگونه در آغوش اش نشاند و چرا چنانم خواند، حکایت امروز نیست... اما خواند برایم... ... _جابر تا زنده بود، هر روز رقعه ای را از نهان صندوقچه ای بیرون می کشید و بر چشم می گذاشت و می خواند و اشک می ریخت و باز نهانش می کرد تا فردا... ... عبدالله متحیر نگاهم می کند و من جانم به آتش اندوه و تب: _رقعه، کلام خداوند بوده؛ که جابر خود به چشم خویش دیده... ... پیرزن آهش را بلند بیرون می ریزد: _به وقت ولادت حسین بن علی، جابر برای عرض شادباش و تهنیت، به دیدار فاطمه می رود... و لوحی به رنگ زمرد در دستان فاطمه... ... ناخواسته می ایستم به ادب، برای آنچه باز می خوانم: _و نوشته هایی به رنگ آفتاب بر سبزی صحیفه... و پاسخ فاطمه؛ که این لوح، هدیه خداوند عزوجل است به پیامبرش. عبدالله هم بر می خیزد از حیرت و پرسؤال. بغض میان گلویم همچنان: _که نام پدرم و همسرم و دو پسرم و همه اوصیاء که فرزندان من، در این لوح! ... _و جابر به اذن فاطمه خوانده بود و نسخه ای برای خویش، به یادگار... پیرزن دو زانو می نشیند به ادب، برای باز خواندنش: _بسم الله الرحمن الرحیم. هذا کتابٌ من الله العزیز الحکیم، لمحمدٍ نوره و سفیره و حجابه و دلیله، نزل به الروح الأمین من عند رب العالمین. عَظِّم یا محمد أسمائی واشکُر نعمائی و لا تَجحَد آلائی، إنی أنا الله لا إله إلّا أنا، قاصِمُ الجَبّارین و مُذِلُّ الظّالمین و دَیّانُ الدّین، إنی أنا الله لا إله إلّا أنا، فَمَن رَجا غَیر فَضلی أو خافَ غیرَ عَذابی، عَذَّبتُهُ عَذاباً لا اُعَذِّبُ به أحداً مِنَ العالمین. فَایّایَ فَاعبُد و عَلَیَّ فَتوکَّل. إنّی لَم أبعَث نَبیاً فَاکمَلتُ أیّامَهُ وانقَضَت مُدَّتُه إلا جَعَلتُ لهُ وَصیّاً...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صد و شش زانو هایم می لرزد از ضعف و تب و اما نمی نشینم که روایت از آن من: _و نام همه امامان بعد از پیامبر در آن... از علی تا حسن و تا حسین و تا... علی... ... پیرزن دست هایش را بالا می برد و: _خدایا گواه باش که معترفم به امامت هشتمین ایشان و ولایتش... و بر سینه می گذارد و: _إنَّ المُکذِّبَ بِالثّامِن مُکذِّبٌ بکُلِّ أولیائی، و علیٌ ولّئی و ناصری، و من أضَعُ علیه أعباءَ النُّبوّه و أمتَحنَه بالاضطِلاع بِها... ... هر چه افسوس در نگاهم می ریزم و بر سر عبدالله آوار می کنم: _آن که به انکار هشتمین ایشان بر خیزد، تکذیب همهٔ اولیائم کرده است! پاهای عبدالله سست، بی رمق و من محکم ایستاده تا پایان این واقعه: _که علی، ولیّ من است و یاری دهنده ام... نمی فهمم آنچه را باز می خوانم و عبدالله هم و اما: _آن که عبای نبوت بر قامتش اندازه کردم و شانه اش آموختم به تحمل این بار... همه جانم اشک: _ابوالحسن پیامبر نبود عبدالله، اما قامتش را بلندای این ردا بود... عبدالله پرتردید خیرهٔ من: _ابوالحسن هر که بود... میان کلامش به فریاد: _توصیف خدا از ابوالحسن هنوز تمام نشده عبدالله! ... پیرزن دست به موهایم می کشد و آرام می خواند: _یَقتُلُهُ عِفریتٌ مُستَکبِر، یُدفَنُ بالمدینهِ الَّتی بَناها العبدُ الصّالح إلی جَنبِ شَرَّ خَلقی... و پر اندوه زمزمه می کند: _خدایش لعنت کند...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت صد و هفت اشک هایم بی اختیار و مویه ام به ضجه: _که خبیثی مستکبر به قتلش می رساند و در کنار بدترین مخلوقات، مدفون... زانوهای عبدالله خم می شود و زانوهای من هم: _ببین عبدالله که اکنون که اینجاییم، که دو روز از قتل ابوالحسن گذشته و ما در سناباد، کنار قبر هارون؛ من همهٔ داشته هایم را باخته ام... که عمویم هارون، که برایم پدر، بدترین خلق است در کلام خدا و همسرم که عاشق من هم، خدایش خبیث و عصیانگر خوانده... تنها فانوس اتاق به آخرین رمق می سوزد و جان من هم از تب و از غصه: _چرا زنده بمانم بعد از این؟ آوار آنچه شنیدم به کودک، همه عمرم را ویران کرده... من نه سیاه پوش او، که سوگوار خویشتنم... عبدالله به زمزمه، باخود، زیرلب، آرام، شبیه مویه: _من که عالم عباسیان بودم چرا چنین نشنیدم و ندانستم؟ من که علی بن ابیطالب برایم گفته بود که هفتمین خلیفهٔ بنی عباس، دانشمندترین ایشان است، و من هفتمین... و باز ندانستم... عبدالله برمی خیزد، گنگ و تلخ: _چنین نیست... یعنی نباید باشد... به خدا که آشفته ای از تب و هذیان... نمی توانم که برخیزم و روایت، باز برای من باشد؛ پاهایم می لرزد و دست هایم، همهٔ اتاق دور سرم می چرخد،آتش میان سینه ام، و اشک، نمی توانم بایستم... عبدالله خنجر طلا و عقیقش در دست، می ایستد و روایت از آن او باز... می ایستم و روایت از آن من... من که عبدالله ام... عبدالله مأمون... هفتمین خلیفهٔ عباسی، و دانشمندترین شان... که همه علوم خواندم و همه معارف آموختم، از شرق و غرب و اما این یک کلام ندانستم... نخواندم... من که عبدالله مأمونم: _چنین نیست غادیه! نباید باشد...
✨﷽✨ 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ✨قسمت آخر غادیه میان هوشیاری و بی خویشی: _انکارت چه سود... خدا تو را چنین خوانده. هرچه تلخی برای من، ترس و پشیمانی و افسوس و خشم و حسرت و... برمی خیزم و زیر لب: _این حکایت باید برای همیشه تمام شود... ای کاش که تمام شود... جابر مرده... و آن کنیز هم... گریز و گزیر نیست... باز من و هر ساعت، دشوارترین تصمیم... غادیه را رها می کنم و به اتاق دیگر می روم و نهان تختم را می کاوم... در تاریکی... آن پیاله ها و آن سوزن ها... زهر را میان جامی می ریزم و افزونش شربتی... شاید بهار... شاید بیدمشک... و بی درنگ باز بر بستر غادیه ام: _برخیز غادیه! غادیه جانم! غادیه عمرم! جرعه ای از این شربت... شاید که آتش تب لختی بنشیند... غادیه همچنان بی رمق، بر تخت. سرش را میان دستانم می گیرم و جام را به لب هایش می رسانم: _بنوش... این تب می گذرد... اشک می ریزم و جرعه ای در کام غادیه... من که عبدالله ام... عبدالله مأمون... اشک می ریزم و جرعه ای در کام غادیه... من، دستم میان خون... خون امین، که برادرم... خون فضل، که مشاور و وزیر و همراهم... خون ابوالحسن، که جامهٔ نبوت بر بلندای قامتش، اندازه... اشک می ریزم و جرعه ای در کام غادیه... من، دستم میان خون... و اکنون خون غادیه، غادیه عمرم، جانم، شور زندگی ام... دستم میان خون غادیه... _بنوش غادیه... غادیه، به سختی و زیر لب و به زمزمه: _بر زمین نیستم انگار از شادی عبدالله... که چنین بمیرم و اکنون... رجاء گفته بود یا یاسر خادم یا... نمی دانم... که ابوالحسن میانهٔ آمدنش به مرو، جایی به تشییع جنازه ای رفته بود... پیرزنی یا جوانی... نمی دانم... که نمی شناخته اش... اصلا ندیده بود او را... و گفته بوده؛ آن که در قبرش می گذارند، مرا دوست می داشته... یا سلامی گفته بوده مرا... یا شوق دیدارم داشته... یا... و اکنون من در تشییع جنازه اش و بر قبرش... غادیه می نالد: _بر آسمانم از شوق... که چنین بمیرم و اکنون... که مرا محبت ابوالحسن در سینه... که به تشییع جنازه ام... که من اولین زائر قبر او بودم و... عهد کرده که سه وقت در قیامت... اشک می ریزد و آخرین اشک و... اشک می ریزم و جرعه ای در کام غادیه... بیچاره ترینم که آفتاب سعادتم، هر ساعت، در کار خاموشی است... _غادیه... چشم های غادیه می افتد... و سرش... کاش که با خود آنچه می دانستی را هم به خاک ببری... و قضاوت تاریخ را... و ننگ همیشگی را... کاش که تمام شود این حکایت... تنها نور و فانوس اتاق خاموش می شود و هر چه می بینم، تاریکی... آتش میان جانم... من که عبدالله مأمونم، دستم میان خون... میان خون هر که داشتم... بیچاره ترینم من... من که عبدالله مأمون... پایان.