کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۱۴۱ پس از نماز صبح بدون اسلحه برگشت
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۴۲
در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید..
و با همین دستان خالی..
عزم مقاومت کرده بود که از نگاهم #دل_کَند و بلند شد،..
پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد..
و باقی دردهای دلش تنها برای حضرت زینب(س) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد..
و به گمانم با همین نجوای عاشقانه عشقش را به حضرت زینب(س) میسپرد...
که تنها یک لحظه به سمتم چرخید..
و میترسید چشمانم پابندش
کند که از نگاهم #گذشت..
و به سمت در حرم به راه افتاد...
در برابر نگاهم میرفت..
و دامن عشقش به پای صبوری ام میپیچید که از جا بلند شدم...
لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم..
که از همانجا دست به دامن محبت حضرت زینب (س) شدم...
میدانستم رفتن امام حسین(س) را به
چشم دیده.. و با هق هق گریه به همان لحظه قسمش میدادم..
این #حرم و #مردم و #مصطفی را نجات دهد..
که پشت حرم همهمه شد...
مردم مقابل در جمع شده بودند،..
رزمندگان میخواستند در را باز کنند..
و باور نمیکردم تسلیم تکفیری ها شده باشند.. که طنین «لبیک یا زینب» در صحن حرم پیچید...
دو ماشین نظامی و عده ای مدافع #تازه_نفس وارد حرم شده بودند..
و باورم نمیشد..
حلقه محاصره شکسته شده باشد..
که دیدم مصطفی به سمتم میدود.
آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه میدرخشید..
و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس نفس افتاد
_زینب حاج قاسم اومده!
یک لحظه فقط نگاهش کردم،..
تازه فهمیدم سردار سلیمانی را میگوید..
و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد