❌📣هشدار........همگانی📣❌
🔴 بازار......!
پر شده از عروسکهای🐷 #خوک
برای سفره #هفت_سین!
۱_ اصل نامگذاری سال ها به نام #حیوان، سنت ما #ایرانی ها و #مسلمان ها نیست!!!
بلکه سنت #چینی ها و #مغول هاست.....!!!!
۲ _ هرگز.....! نماد هیچ "حیوانی" را نباید با #قرآن در یک سفره قرار دهیم!!!!!! ⛔️
۳_ خصوصا 🐷#خوک، که در #اسلام و ادیان توحیدی، نماد #کفر و نجاست خواری و #بی_غیرتی است و #برکت را از سفره هایمان می برد‼️
#التماس_تفکر
☠🐷🐷☠
🔰 مهراب قاسمخانی که با نیش و کنایه علیه نظام مطلب می نویسد و مدعی ظلم جمهوری اسلامی در حق #زنان بوده و دائما از نرفتن زنان به ورزشگاهها گله می کرده است، در راستای حفظ حقوق همسرش، آنقدر او را #کتک زده که راهیِ پزشک قانونی شده و جراحتش آنقدر شدید بوده که قاضی بلافاصله پس از رویت، دستور #طلاق را صادر کرده است!
این افراد سر بزنگاه ها با گرفتن پرچم حقوق زنان برای خود وجهه درست می کنند ولی در خلوت خود همچون #حیوان با زنان رفتار می کنند..
@yashilvatan_ir ⏪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #کلیپ | #ازدواج
✅ اگه یه همسری میخوای انتخاب بکنی که هیچ رنجی تو زندگیت از ناحیه #همسر بهت نرسه، برو یا #فرشته باش یا #حیوان...
💔چون انسانها در تعامل با یکدیگر دچار #رنج میشن...
🔸https://btid.org/fa/
📎 #خانواده_حسینی
📎 #انتخاب_همسر
📎 #سبک_زندگی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۱۲۹ لحن نگرانش در گوشم نشست.. و پیش
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۱۳۰
دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم..
بلکه در اتاقی پنهان
شویم و نانجیب #امان_نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند...
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها #وحشیانه به داخل خانه #حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم..
و تنها از ترس جیغ میزدیم...
چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند..
و فقط میدیدم مثل #حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم...
مادر مصطفی بی اختیار ضجه میزد..تا کسی نجاتمان دهد و این گریه ها به گوش کسی نمیرسید..
که صدای تیراندازی از خانه های اطراف همه شنیده میشد..
و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود....
دیگر روح از بدنم رفته بود،..
تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید..
که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد...
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم دلم برای گرمای آغوشش پرید..
و مقابل #نگاه_نجس آنها به گریه افتادم.
چند نفرشان دور خانه حلقه زده..
و یکی با قدم هایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد،..
برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد...
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد..
و دل مصطفی برایم بال بال میزد که بی خبر از این همه گوش نامحرم به فدایم رفت
_قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!
لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند
که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت..
و با اشک هایم به ابوالفضل التماس میکردم....
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد