eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
773 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
336 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#دام_شیطان😈 #قسمت_هشتم 🎬 امروز صبح رفتم دانشگاه,اما همه‌ی ذهنم درگیر حرف‌های بابا بود . باید عصراز
🔥 نهم 🎬 دوباره من و بیژن تنها شدیم,پا شد در را بست و نشست کنارم و گفت:حال عشق من چطوره؟دوباره دست‌هام را گرفت تو دستش ,یه جور آرامش گرفتم و هر چه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم. بیژن گفت:امکان نداره,اون دختره حتماً خودش طرفیت کمی داشته ,شرایطش هیچ ربطی به کلاس‌های مانداره و سریع بحث را عوض کرد و گفت: هما من از جون و دل تو رو دوست دارم, تو هم من رو دوست داری؟؟ سرم را به علامت مثبت تکون دادم. بیژن:پس طبق شعور کیهانی و جهان عرفانی ما , وقتی من و تو به این درک رسیده باشیم که از عمق وجود همدیگه را دوست داریم و برای هم ساخته شدیم ,این نشان می‌ده که از ازل تا ابد ما زن و شوهریم ,الآنم تازه همدیگه را پیدا کردیم... مغزم کار نمی‌کرد ,یه جوری جادوم کرده بود که انگار این بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تو مکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم می‌رسه البته با گناهان زیاد...)و حرفاش برام وحی مُنزَل بود,بدون مخالفتی بر این اعتقادش صحّه گذاشتم و قبول کردم ,کائنات ما را به زن و شوهری پذیرفتن.... بهم گفت :اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان,خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش ما در کنار هم بالاترین درجه‌های عرفان را طی می‌کنیم.... دستامو کشید جلو.تا من را درآغوش بکشه , آخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم ! خوندن خطبه و..این‌جا کشک به حساب میامد!!!(خدایا!خودمم نمی‌فهمیدم چی بر سر اعتقاداتم اومده بود؟!)..... اما به یک باره ,یک نگاه تندی به در انداخت و خودش را کشید کنار,انگار کسی از چیزی با خبرش کرد. به دقیقه نرسید پدرم با عصبانیت در را باز کرد ,تا دید ما دو تا تنهاییم,با خشم نگاهم کرد ودگفت:اینجا چه خبره؟؟ بیژن رفت جلو دستش را دراز کرد تا با بابا دست بده وگفت:من بیژن سلمانی استاد هما جان هستم... پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد,دست بیژن را زد کنار و دست من را گرفت و از کلاس بیرونم کشید..... بابا از عصبانیت کارد می زدی خونش درنمیومد.... حق هم داشت... همه اش حرف بیژن را تکرار می‌کرد:استاااااد همااااجان هستم؟؟؟ از کی تا حالا استادها به اسم کوچک و با این‌همه ناز و ادا ,شاگرداشون را صدا میکنن هااا؟؟ مرتیکه از چشماش می‌بارید, نگاه به چهره‌اش می‌کردی یاد ابلیس می‌افتادی رو کرد به طرف من,ازکی تا حالا با یک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت می‌کنی هااا؟؟ من کی این چیزا را به تو یاد دادم که خبر ندارم؟؟ مگه بارها بهت نگفتم وقتی دوتا نامحرم زیر یک سقف تنها باشند ,نفر سوم شیطانه هااااا؟؟😡😡 بهش حق می‌دادم آخه بابا خبر نداشت تو عرفان ,ما الآن محرمیم... این کلمه را تکرار کردم:محرررم؟؟ یک حس بهم می‌گفت ,بابا داره عمق واقعیت را میگه ,اما حسی قوی‌تر می‌گفت,واقعیت حرف بیژن هست و بس.... واقعاً مسخ شده بودم.... رسیدیم خونه,مامان از چشم‌های اشک آلود من و صورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده... پرسید چی شده؟؟ بابا گفت :هیچی ,فقط هما از‌ امروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی را نداره,فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟ با ترس گفتم: چشم رفتم تو اتاق و در را بستم سریع زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرا را بهش گفتم. بیژن گفت :عزیزم بزار یک اتصال بهت بدم شاید آروم شدی.. گفتم اتصال چیه؟؟ گفت:یک سری کارهایی میگم بکن . چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم,همش تأکید می‌کرد تو اتاقم قرآن و آیه ی قرآن نباشه ، مفاتیح نباشه(اعتقاد داشت مفاتیح کتابی منفور و جادوکننده هست) کارهایی را که گفت انجام دادم . . . واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من...😭 ... ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 دام شیطان #قسمت_بیست_سوم 🎬 این نامردهاازاحساسات پاک ودینی مردم سواستفاده میک
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 شیطان _بیست_چهارم 🎬 بعداز برگشتن از سفرمعنوی و پربرکت کربلا,اقای محمدی,باهام تماس گرفت وقرارحضوری گذاشتیم. اقای محمدی گفت:روز عاشورابه محل اجتماع مسترها حمله میکنند,تعدادی فرار وتعدادی به دام میافتند بیژن سلمانی هم جز دستگیرشدگان بوده,مثل اینکه ازمسترهای اصلی این حلقه میباشد وفریبهای برنامه ریزی شده راکه براانجمنشان مهم قلمداد میشده ,توسط این ادم ابلیس صفت صورت میگرفته,وکارهای,ساده تر رامسترهای نوپا انجام میدادند. اقای محمدی گفت :هرچه درباره ی سر رشته ی انجمنشان سوال میکردیم ,جواب نمیدادند جلسه ی دوم بازجویی که قراربود بازپرس زبده ی پلیس از سلمانی بازجویی کند,متاسفانه قبل ازبازجویی خودش را حلقه اویزمیکند وبه درک واصل میشه واین نشان دهنده ی این است که سلمانی اطلاعات مهمی داشته که برای,لو نرفتن ان دست به خودکشی زده... اقای محمدی به من تاکید کرد :چون شما از طرف انجمنشان انتخاب شدید احتمالا دوباره به سراغتان خواهند آمد وسفارش کرد به محض اینکه احساس کردی کسی مشکوک است به مااطلاع دهید. تا الان که هیچ برخورد مشکوکی باکسی نداشتم,امیدوارم بعدازاین هم نداشته باشم. امروز دوتا فرمول جدید که بوسیله ی ان میشود دوتا داروی شیمیایی ومورد نیاز بیماران راتولید کرد,تمام نمودم,مدتها بود روی این دو فرمول کارمیکردم ,امروز میخواهم به یکی ازاساتید به نام ابراهیمی ,ارایه دهم... دل تو دلم نیست ,امیدوارم زحمتهام مثمر ثمر باشد.... فرمولها رابردم اتاق استاد ابراهیمی,سلام استاد... وااای خدای من این کیه دیگه؟استادابراهیمی نبود درهمین حین از پشت سرم صدای استاد امد سلام خانم سعادت ,بفرمایید گفتم :استاد این فرمولها خیلی روشون زحمت کشیدم ,استاد یک نگاهی به من ویک نگاه به برگه کردوگفت:خانم سعادت ,احسنتم نشان دادی که از تبار ابن سینایی😊 وادامه داد:من اینارا بررسی میکنم ,(به طرف اون اقاهه که داخل اتاقش بوداشاره کرد)درضمن آقای معینی تازه ازخارج تشریف اوردند ودراینجورموارد مهارت خاصی دارند. نگاهم افتاد سمت اقای معینی وااای بلابه دور,توچشماش آتیش دیدم, درست مثل دوسال پیش زمانی که سلمانی رادیدم,ناخوداگاه زیر لبم شروع کردم به خواندن ایت الکرسی... چهره ی معینی درهم ودرهم میشد... امد نزدیکم وگفت:علیک سلام خانم سعادت!!! من سلام نکرده بودم ,سرم راانداختم پایین وگفتم:ببخشید یه کم هل شدم,سلام استاد.. معینی امد نزدیکتروگفت:امیدوارم کشفیاتتان مثل خودتون دافعه نداشته باشه. خدااای من یعنی واقعا اینم حس کرده قران خوندن من را... دیگه مطمین شدم ,اینم یه جورایی به شیطان پرستان ربط دارد. .. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بازنشر به مناسبت هفته حجاب و عفاف ⚠️ غربی ها با آزادی جنسی و برداشتن محدودیت ها یه عالمه پیشرفت کردن، چرا کشور ما که اسلامی هستش، وضعیتش اینه؟ . ✅ حرفایی که زندگی ام را تغییر داد! ⚛ #فلسفه_حجاب ( #قسمت دوم ) . ◀️ منتظر قسمت های بعدی باشید... #پویش_حجاب_فاطمے
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌چهاردهم ﷽ .باران شــدیدی در تهران باریده بود. خیابان ۱۷ شــهریور را آب گرف
پانزدهم ﷽ به دوســتانش هم توصیه می کرد که: اگر ورزش برای خدا باشــد، می شــه .عبادت. اما اگه به هر نیت دیگه ای باشه ضرر می کنین ٭٭٭ توی زمین چمن بودم. مشــغول فوتبال. یکدفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو ،ایســتاده. سریع رفتم به سراغش. سام کردم و باخوشحالی گفتم: چه عجب !این طرف ها اومدی؟ !مجله ای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن از خوشــحالی داشــتم بال در می آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از .دستش بگیرم !دستش را کشید عقب و گفت: یه شرط داره گفتم: هر چی باشه قبول دوباره گفت: هر چی بگم قبول می کنی؟ گفتــم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وســط، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شــده بود. در کنارآن نوشــته بود: »پدیده جدید فوتبال .جوانان« و کلی از من تعریف کرده بود .کنار سکو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم ،بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خیلی خوشحالم کردی راستی شرطت چی بود!؟ آهسته گفت: هر چی باشه قبول دیگه؟ !!گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: دیگه دنبال فوتبال نرو خوشــکم زد. با چشــمانی گرد شــده و با تعجب گفتم: دیگه فوتبال بازی !!نکنم؟! یعنی چی، من تازه دارم مطرح می شم .گفت: نه اینکه بازی نکنی، اما اینطوری دنبال فوتبال حرفه ای نرو !گفتم: چرا؟ جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت این عکس رنگی رو ببین، اینجا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه. این مجله فقط دست من و تو نیست. دست همه مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این .رو دیده باشن یا ببینن بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم این حرف ها رو می زنم. وگرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال ورزش حرفه ای .برو تا برات مشکلی پیش نیاد .بعد گفت: کار دارم، خداحافظی کرد و رفت .من خیلی جا خوردم. نشستم و کلی به حرف های ابراهیم فکر کردم از آدمی که همیشه شوخی می کرد و حرف های عوامانه می زد این حرف ها .بعید بود هر چند بعدها به ســخن او رســیدم. زمانی که می دیــدم بعضی از بچه های مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه ای !رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و… حتی نمازشان را هم ترک کردند ادامه دارد....                  
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌هشتادیکم ﷽ آذر ماه ۱۳۶۱ بود. معمولاً هر جا که ابراهیم می رفت با روی باز از
✨﷽✨ .ما از داخل یک شیار باریک با شیب کم به سمت نوک تپه حرکت کردیم در بالای تپه ســنگرهای عراقی کاملاً مشــخص بود. من وظیفه داشــتم به .محض رسیدن آن ها را بزنم یک لحظه به اطراف نگاه کردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهایی به ســمت نوک تپه کشیده شده بود. عراقی ها کاماً می دانستند ما از این شیار عبور می کنیم! آب دهانم را فرو دادم، طوری راه می رفتم که هیچ صدایی بلند !نشود. بقیه هم مثل من بودند. نفس در سینه ها حبس شده بود هنوز به نوک تپه نرسیده بودیم که یکدفعه منوری شلیک شد. بالای سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روی ما ریختند. همه چسبیده بودیم به زمین. درست در تیررس دشمن بودیم. هر لحظه نارنجک، یا گلوله ای …به سمت ما می آمد. صدای ناله بچه های مجروح بلند شد و درآن تاریکی هیچ کاری نمی توانستیم انجام دهیم. دوست داشتم زمین باز می شد و مرا در خودش مخفی می کرد. مرگ را به چشم خودم می دیدم. در !همین حال شخصی سینه خیز جلو می آمد و پای مرا گرفت .سرم را کمی از روی زمین بلند کردم و به عقب نگاه کردم. باورم نمی شد .چهره ای که می دیدم، صورت نورانی ابراهیم بود یکدفعــه گفت: تویی؟! بعد آرپی جــی را از من گرفت و جلو رفت. بعد با .فریاد الله اکبر آرپی جی را شلیک کرد سنگر مقابل که بیشترین تیراندازی را می کرد منهدم شد. ابراهیم از جا بلند .شد و فریاد زد: شیعه های امیرالمؤمنین بلند شید، دست مولا پشت سر ماست .بچه ها همه روحیه گرفتند .من هم داد زدم؛ الله اکبر، بقیه هم از جا بلند شــدند. همه شلیک می کردند !تقریباً همه عراقی ها فرار کردند. چند لحظه بعد دیدم ابراهیم نوک تپه ایستاده کار تصرف تپه مهم عراقی ها خیلی ســریع انجام شــد. تعدادی از نیروهای دشمن اسیر شدند. بقیه بچه ها به حرکت خودشان ادامه دادند من هم با فرمانده جلو رفتیم. در بین راه به من گفت: بی خود نیست که همه !دوست دارند در عملیات با ابراهیم باشند. عجب شجاعتی داره نیمه های شب دوباره ابراهیم را دیدم. گفت: عنایت مولا رو دیدی؟! فقط یه !الله اکبر احتیاج بود تا دشمن فرار کنه ٭٭٭ عملیات در محور ما تمام شد. بچه های همه گردان ها به عقب برگشتند. اما !بعضی از گردان ها، مجروحین و شهدای خودشان را جا گذاشتند !ابراهیــم وقتی با فرمانده یکــی از آن گردان ها صحبت می کرد، داد می زد .خیلی عصبانی بود. تا حالا عصبانیت او را ندیده بودم می گفت: شما که می خواستید برگردید، نیرو و امکانات هم داشتید، چرا به … فکر بچه های گردانتان نبودید!؟ چرا مجروح ها رو جا گذاشتید، چرا با مسئول محور که از رفقایش بود هماهنگ کرد. به همراه جواد افراسیابی .و چند نفر از رفقا به عمق مواضع دشمن نفوذ کردند آن ها تعدادی از مجروحین و شــهدای بجا مانده را طی چند شــب به عقب انتقال دادند. دشــمن به واسطه حساسیت منطقه نتوانسته بود پاکسازی لازم را .انجام دهد ابراهیم و جواد توانستند تا شب ۲۱ آذرماه ۶۱ حدود هجده مجروح و نُه نفر .از شهدا را از منطقه نفوذ دشمن خارج کنند حتی پیکر یک شهید را درست از فاصله ده متری سنگر عراقی ها با شگردی !خاص به عقب منتقل کردند .ابراهیم بعد از این عملیات کمی کســالت پیدا کرد. با هم به تهران آمدیم .چند هفته ای تهران بود. او فعالیت های مذهبی و فرهنگی را ادامه داد آخر آذر ماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال .بود .می گفت: هیچ شهید یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هر چه بود آوردیم بعد گفت: امشــب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هر کدام .از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست من بافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می کنی که گمنام باشی!؟ منتظر این ســؤال نبود. لحظه ای ســکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز .جوابی را که می خواستم نگفت چند هفته ای با ابراهیم در تهران ماندیم. بعد از عملیات و مریضی ابراهیم، هر شب بچه ها پیش ابراهیم هستند. هر جا ابراهیم باشد آنجا پر از بچه های هیئتی .و رزمنده است ادامه دارد....