کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتسےودوم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 در جستجوے حقیقت پدرش در
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتسےوسوم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
بطرے اسڪاچ
برگشتم سمت در ...
- هيچ چيز مشخص نيست خانم تادئو ...
نگاه امیدوارش مایوس شد ...
- فڪر مےڪنم اونها رو از آقاے ساندرز گرفتہ باشہ ... دقيق چيزے يادم نمياد ولے شايد جواب سوال تون رو پيش اون پيدا ڪنيد ...
چشم هاش مصمم تر از آدمے بود ڪہ از روي حدس و گمان... اون حرف رو بزنہ ... شايد نمےدونست اون فايل چيہ ... اما شڪ نداشتم ڪہ مطمئن بود جواب سوالم پيش دنيل ساندرزه ...
در ماشين رو بستم اما قبل از اينڪہ فرصت استارت زدن پيدا ڪنم ... يہ نفر چند ضربہ بہ شيشہ زد ... آقاے تادئو بود ... شیشہ رو ڪہ ڪشیدم پایین، موبايلش رو از جيبش در آورد ...
- ڪارآگاه ... ميشہ اون فايل ها رو براے منم بريزيد؟ ... مےخوام چيزهايے ڪہ پسرم بهشون گوش مےڪرده رو، منم داشتہ باشم ...
دستش رو گذاشت روے در ماشين ... حس ڪردم پاهاش بہ سختے نگهش داشتہ ...
- سوار شيد آقاے تادئو ... هوا يڪم سرد شده ...
نشست توے ماشين ... ڪمے هم از پسرش حرف زد ... وقتے از تغييراتش مےگفت ... چشم هاش برق مےزد ... چقدر اميد و آرزو توے چهره خستہ اون بود ...
هنوز ديروقت نبود ... هنوز براے اینڪہ برم سراغ ساندرز و زنگ خونہ اش رو بہ صدا در بيارم دير نشده بود ... اما حالم خيلے بد بود ... وقتے بہ پدر و مادرش فڪر مےڪردم و چهره و حالت اونها جلوے چشمم مےاومد ... با همہ وجود دلم مےخواست جوابے پيدا ڪنم ... جوابے ڪہ توے اون مجبور نباشم بہ اونها، چيز دردناڪ تر و وحشتاڪ ترے رو بگم ... جوابے ڪہ درد اونها رو چند برابر نڪنہ ...
بہ اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشہ من رو از ڪنار خيابون جمع ڪنہ... بہ جاے بار ... جلوے سوپرمارڪت ايستادم ...
توے خونہ خوردن شايد حس تنهايے رو چند برابر مےڪرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توے جوب يا ڪنار سطل هاے آشغال باز نمےڪنم ...يہ بطرے برداشتم ... گذاشتم روے پيشخوان مغازه ...
دستم رو بردم سمت ڪيفم تا ڪارتم رو در بيارم ...
سنگين شده بود ... انگشت هام قدرت بيرون ڪشيدن اون ڪارت سبڪ رو نداشت ... چند لحظہ بہ ڪارت و بطرے اسڪاچ خيره شدم ...
- حالتون خوبہ آقا؟ ...
نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ...
- بلہ خوبم ... از خريد منصرف شدم ...
و از در مغازه زدم بيرون ...
ڪنار ماشين ايستادم و بہ انگشت هام خيره شدم ...
- چہ بلايے سر شماها اومده؟ ...
ادامه دارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#مردےدرآئینہ 💙 #قسمتسےودوم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 در جستجوے حقیقت پدرش در
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتسےوسوم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
بطرے اسڪاچ
برگشتم سمت در ...
- هيچ چيز مشخص نيست خانم تادئو ...
نگاه امیدوارش مایوس شد ...
- فڪر مےڪنم اونها رو از آقاے ساندرز گرفتہ باشہ ... دقيق چيزے يادم نمياد ولے شايد جواب سوال تون رو پيش اون پيدا ڪنيد ...
چشم هاش مصمم تر از آدمے بود ڪہ از روي حدس و گمان... اون حرف رو بزنہ ... شايد نمےدونست اون فايل چيہ ... اما شڪ نداشتم ڪہ مطمئن بود جواب سوالم پيش دنيل ساندرزه ...
در ماشين رو بستم اما قبل از اينڪہ فرصت استارت زدن پيدا ڪنم ... يہ نفر چند ضربہ بہ شيشہ زد ... آقاے تادئو بود ... شیشہ رو ڪہ ڪشیدم پایین، موبايلش رو از جيبش در آورد ...
- ڪارآگاه ... ميشہ اون فايل ها رو براے منم بريزيد؟ ... مےخوام چيزهايے ڪہ پسرم بهشون گوش مےڪرده رو، منم داشتہ باشم ...
دستش رو گذاشت روے در ماشين ... حس ڪردم پاهاش بہ سختے نگهش داشتہ ...
- سوار شيد آقاے تادئو ... هوا يڪم سرد شده ...
نشست توے ماشين ... ڪمے هم از پسرش حرف زد ... وقتے از تغييراتش مےگفت ... چشم هاش برق مےزد ... چقدر اميد و آرزو توے چهره خستہ اون بود ...
هنوز ديروقت نبود ... هنوز براے اینڪہ برم سراغ ساندرز و زنگ خونہ اش رو بہ صدا در بيارم دير نشده بود ... اما حالم خيلے بد بود ... وقتے بہ پدر و مادرش فڪر مےڪردم و چهره و حالت اونها جلوے چشمم مےاومد ... با همہ وجود دلم مےخواست جوابے پيدا ڪنم ... جوابے ڪہ توے اون مجبور نباشم بہ اونها، چيز دردناڪ تر و وحشتاڪ ترے رو بگم ... جوابے ڪہ درد اونها رو چند برابر نڪنہ ...
بہ اوبران قول داده بودم ... فردا مجبور نباشہ من رو از ڪنار خيابون جمع ڪنہ... بہ جاے بار ... جلوے سوپرمارڪت ايستادم ...
توے خونہ خوردن شايد حس تنهايے رو چند برابر مےڪرد اما حداقل مطمئن بودم ... صبح چشمم رو توے جوب يا ڪنار سطل هاے آشغال باز نمےڪنم ...يہ بطرے برداشتم ... گذاشتم روے پيشخوان مغازه ...
دستم رو بردم سمت ڪيفم تا ڪارتم رو در بيارم ...
سنگين شده بود ... انگشت هام قدرت بيرون ڪشيدن اون ڪارت سبڪ رو نداشت ... چند لحظہ بہ ڪارت و بطرے اسڪاچ خيره شدم ...
- حالتون خوبہ آقا؟ ...
نگاهم ناخودآگاه برگشت بالا ...
- بلہ خوبم ... از خريد منصرف شدم ...
و از در مغازه زدم بيرون ...
ڪنار ماشين ايستادم و بہ انگشت هام خيره شدم ...
- چہ بلايے سر شماها اومده؟ ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸