کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدوبیستوسه #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 زمزمه اسلام
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوبیستوچهارم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
: خواب یا ... ؟
مرتضي كه از در اومد تو با صحنه عجيبي مواجه شد ... تقریبا ديوار اتاق، پر شده بود از برگه هاي نوت
استيك ... چيزهايي كه نوشته بودم و به چسبونده بودم ... بهم كه سلام كرد رشته افكارم پاره شد ...
ـ كي برگشتي؟ ... اصلا متوجه نشدم ...
ـ زمان زيادي نيست ...
و نگاهش برگشت روي ديوار ...
ـ اينها چيه؟ ...
به ديوار بالاي تخت اشاره كردم ...
ـ سمت راست ديوار ... تمام مطالبي هست كه اين مدت توي قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم
... و اونهايي كه تو بهم گفتي ...
وسط برداشت هاي فعلي و نقاطي هست كه به ذهن خودم رسيده ...
سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامي هست كه توي ذهنم شكل گرفته ...
چند لحظه مكث كردم ... و دوباره به ديواري كه حالا همه اش با كاغذهاي يادداشت پوشيده شده بود
نگاه كردم ...
ـ فكر كنم نوت استيك كم ميارم ... بايد دوباره بخرم ...
با حالت خاصي به كاغذها نگاه مي كرد ... برق خاصي توي چشم هاش بود ...
واقعا جالبه ... تا حالا همچين چيزي نديده بودم ...
ـ توي اداره وقتي روي پرونده اي كار مي كنيم خيلي از این شیوه استفاده مي كنيم ... البته نه به اين
صورت ... شبيه اين مدل رو دفعه اول كه داشتم روي اسلام تحقيق مي كردم به كار گرفتم ... كمك مي
كنه فكرت به خاطر پيچيدگي ذهن، بين مطالب گم نشه و همه چيز رو واضح ببيني ... مغز و ذهن به اندازه
كافي، سيستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتي فكر و برداشت خودت مي تونه گولت
بزنه ...
با تعجب خاصي بهم نگاه مي كرد ... طوري كه نمي تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ...
ـ اينهاش حرف خودم نيست از نتايج علمي تحقيقات يه گروه محقق بود در حيطه مغز و ادراك ...
با دقت شروع به خوندن نوشته هاي روي ديوار كرد ... اول سمت راست ... تحقيقات و شنيده ها در مورد
رمضان ...
ـ مي تونم بهشون چيزي رو اضافه كنم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه كردم ...
ـ الان كه داشتم اينها رو مي خوندم متوجه شدم توي حرف ... و سوال و جواب ها يه سري مطلب از قلم
افتاده ...
يه بسته از نوت استيك ها رو در آوردم و دادم دستش ... من، دريافت هاي تا اون لحظه مغزم ... و سوال
هايي كه هنوز بي جواب مونده بود رو مي نوشتم ... اون به سوال هاي روي ديوار نگاه مي كرد و مطالبي كه
لازم بود اضافه بشه رو مي نوشت ...
مرتضي حدود ساعت 11 خوابيد ... تمام ديروز رو همراه دنيل بود و شبش رو هم بدون لحظه اي
استراحت، پا به پاي من تا صبح بيدار ...
در طول روز هم يا پشت فرمان بود يا با كار ديگه اي مشغول ...
غرق فكر و نوشتن بودم ... حواسم كه جمع شد ديدم بدون اينكه چيزي بهم بگه با وجود اون چراغ هاي
روشن خوابيده ... چند لحظه بهش نگاه كردم و از جا بلند شدم . ..
حالا ديگه نور اندك، چراغ خواب، فضا رو روشن مي كرد ... برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم
هاي سرخم رو دوختم به ديوار و اون همه نوشته روش ... نوشته هايي كه درست بالاي سر تختم به ديوار
چسبيده بود ... خواب يا كار؟ ...
سرم رو پايين انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان كمي بود ... و گذشته از اون، در
يك چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ايران داشت به نيمه نزديك مي شد ...
ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدوبیستوسه #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 زمزمه اسلام
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوبیستوچهارم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
: خواب یا ... ؟
مرتضي كه از در اومد تو با صحنه عجيبي مواجه شد ... تقریبا ديوار اتاق، پر شده بود از برگه هاي نوت
استيك ... چيزهايي كه نوشته بودم و به چسبونده بودم ... بهم كه سلام كرد رشته افكارم پاره شد ...
ـ كي برگشتي؟ ... اصلا متوجه نشدم ...
ـ زمان زيادي نيست ...
و نگاهش برگشت روي ديوار ...
ـ اينها چيه؟ ...
به ديوار بالاي تخت اشاره كردم ...
ـ سمت راست ديوار ... تمام مطالبي هست كه اين مدت توي قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم
... و اونهايي كه تو بهم گفتي ...
وسط برداشت هاي فعلي و نقاطي هست كه به ذهن خودم رسيده ...
سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامي هست كه توي ذهنم شكل گرفته ...
چند لحظه مكث كردم ... و دوباره به ديواري كه حالا همه اش با كاغذهاي يادداشت پوشيده شده بود
نگاه كردم ...
ـ فكر كنم نوت استيك كم ميارم ... بايد دوباره بخرم ...
با حالت خاصي به كاغذها نگاه مي كرد ... برق خاصي توي چشم هاش بود ...
واقعا جالبه ... تا حالا همچين چيزي نديده بودم ...
ـ توي اداره وقتي روي پرونده اي كار مي كنيم خيلي از این شیوه استفاده مي كنيم ... البته نه به اين
صورت ... شبيه اين مدل رو دفعه اول كه داشتم روي اسلام تحقيق مي كردم به كار گرفتم ... كمك مي
كنه فكرت به خاطر پيچيدگي ذهن، بين مطالب گم نشه و همه چيز رو واضح ببيني ... مغز و ذهن به اندازه
كافي، سيستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتي فكر و برداشت خودت مي تونه گولت
بزنه ...
با تعجب خاصي بهم نگاه مي كرد ... طوري كه نمي تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ...
ـ اينهاش حرف خودم نيست از نتايج علمي تحقيقات يه گروه محقق بود در حيطه مغز و ادراك ...
با دقت شروع به خوندن نوشته هاي روي ديوار كرد ... اول سمت راست ... تحقيقات و شنيده ها در مورد
رمضان ...
ـ مي تونم بهشون چيزي رو اضافه كنم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه كردم ...
ـ الان كه داشتم اينها رو مي خوندم متوجه شدم توي حرف ... و سوال و جواب ها يه سري مطلب از قلم
افتاده ...
يه بسته از نوت استيك ها رو در آوردم و دادم دستش ... من، دريافت هاي تا اون لحظه مغزم ... و سوال
هايي كه هنوز بي جواب مونده بود رو مي نوشتم ... اون به سوال هاي روي ديوار نگاه مي كرد و مطالبي كه
لازم بود اضافه بشه رو مي نوشت ...
مرتضي حدود ساعت 11 خوابيد ... تمام ديروز رو همراه دنيل بود و شبش رو هم بدون لحظه اي
استراحت، پا به پاي من تا صبح بيدار ...
در طول روز هم يا پشت فرمان بود يا با كار ديگه اي مشغول ...
غرق فكر و نوشتن بودم ... حواسم كه جمع شد ديدم بدون اينكه چيزي بهم بگه با وجود اون چراغ هاي
روشن خوابيده ... چند لحظه بهش نگاه كردم و از جا بلند شدم . ..
حالا ديگه نور اندك، چراغ خواب، فضا رو روشن مي كرد ... برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم
هاي سرخم رو دوختم به ديوار و اون همه نوشته روش ... نوشته هايي كه درست بالاي سر تختم به ديوار
چسبيده بود ... خواب يا كار؟ ...
سرم رو پايين انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان كمي بود ... و گذشته از اون، در
يك چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ايران داشت به نيمه نزديك مي شد ...
ادامه دارد....