eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
789 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌هفدهم ﷽ سال های آخر، قبل از انقاب بود. ابراهیم به جز رفتن به بازار مشغول ف
﷽ عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی واردکوچه شــد برای یک لحظه نگاهش به پسر همســایه افتاد. با دختری جوان مشغول !صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت .می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شــد. این بار تا می خواســت از دختر .خداحافظی کند، متوجه شــد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آن هاست .دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت ابراهیم شــروع کرد به سام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل می شناسم، تو …اگه واقعاً این دختر رو می خوای من با پدرت صحبت می کنم که جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من … اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. انشاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟ جوان که ســرش را پائین انداخته بود خیلی خجالــت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می شه ابراهیــم جــواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناســم، آدم منطقی وخوبیــه. جوان هم گفــت: نمی دونم چی بگم ، هر چی شــما بگی. بعد هم .خداحافظی کرد و رفت .شــب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید .پیش خدا جوابگو باشد .و حالا این بزرگترها هســتند که باید جوان ها را در این زمینه کمک کنند حاجی حرف های ابراهیم را تأیید کرد. اما وقتی حرف از پســرش زده شــد !اخم هایش رفت تو هم ابراهیم پرســید: حاجی اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ !حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر …دختر و بعد .یک ماه از آن قضیه گذشــت، ابراهیم وقتی از بازار برمی گشــت شب بود .آخرکوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست رضایت، بخاطر اینکه یک دوســتی شــیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کــرده. ایــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و این زوج زندگیشــان را مدیون .برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند ادامه دارد ......                  
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌شانزدهم‌وهفدهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 صحنہ سازے بزرگ
💙 :) 🌱 حلقہ گمشده اوبران دیگہ بہ زحمت مےتونست جلوے خنده‌اش رو بگیره... این اوضاع هر بار من و ڪوین به هم مےرسیدیم تڪرار مےشد ... - از حدود دو سال و نیم پیش ڪہ مدیر جدید دبیرستان این منطقہ ... با درخواست از پلیس ... و استفاده از رابط هاش توے رده هاے بالاتر ... درخواست شدید براے پاڪسازے گروه هاے خلاف و موادفروش منطقہ رو داشت ... یہ تغییر عجیب شڪل گرفت ڪہ با وجود تلاش زیاد نتونستیم منشأش رو پیدا ڪنیم ... درگیرے بین گنگ ها و حذف نیروهاے همدیگہ براے افزایش قدرت و گسترش منطقہ هاشون ... همیشہ یہ چیز طبیعے بوده ... اما نڪتہ قابل توجہ اینجاست ... ظرف یہ مدت ڪوتاه ... الگوے رفتار گروه هاے مواد فروش اون منطقہ عوض شد ... خرده فروش ها رو شناسایے ڪردیم ... همہ خطوط بہ یہ نقطہ ختم میشن ... و اون نقطہ هیچ خبرے ازش نیست ... این علامت سوال ... مال اون چهره ناشناختہ است ... واقعا جالب بود ... یعنے حل پرونده قتل ڪریس تادئو مےتونست حلقہ گمشده رو پیدا ڪنہ؟ ... - ممڪنہ همہ اینها ڪار پرویاس، مدیر دبیرستان باشہ؟ ... - ما هم بهش مشڪوڪ شده بودیم واسہ همین بررسیش ڪردیم ... چیز خاصے نبود ... نتونستیم هیچ ارتباطے بین شون پیدا ڪنیم ... علے الخصوص ڪہ رابط هاے پر قدرتے داره ... بدون مدرڪ خیلے محڪم نمیشہ جرمے رو بهش چسبوند ... همیشہ از پرونده هایے ڪہ با دایره مواد یڪے مےشد بدم مےاومد ... اگہ پیچیده مےشد ممڪن بود پاے خیلے چیزها و افراد وسط ڪشیده بشہ ... و در نهایت با یہ تظاهر بہ تسویہ گروهے ... یڪے رو بہ عنوان قاتل بندازن جلو تا از اعضاے اصلے حمایت ڪنن ... در آخر، ممڪنہ اونے ڪہ بہ جرم قتل زندان میره ... اونے نباشہ ڪہ ماشہ رو ڪشیده یا دستور ڪشیدن ماشہ رو صادر ڪرده ... - پخش ڪننده دبیرستان ڪیہ؟ ... - نمےدونیم ... هر ڪے هست خیلے حرفہ‌اے تمام خطوط پشت سرش رو پاڪ مےڪنہ ... هنوز هیچ اثرے از خودش نشون نداده ... چرا پرسیدے؟ ... به چیز مشڪوڪ یا سر نخے برخوردے؟ ... ڪم ڪم داشت ذهنم نسبت بہ شرایط شفاف تر مےشد ... حس مےڪردم دارم بہ نقاط خلا نزدیڪ میشم ... نقاطے ڪہ نمےگذاشت سوالات ذهنم رو ساماندهے ڪنم ... تا تصویر ابتدایے از شرایط بہ دست بیارم ... اما هنوز خیلے چیزها واضح نبود ... ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمت‌هفدهم 🌿﷽🌿 🌸حمید خندید و گفت: _ یه چیزی میگم، لوس نشیا در حالی که از لحن صحبت
🌿﷽🌿 💐دوست داشتم تاریخ تولد حمید رابدانم،برای اینکه مستقیماسوالےنکنم،تاسفارش شیرینی ها آماده بشودازقصدبه سمت دریخچال کیک هاےتولد رفتم. نگاهی به کیک ها انداختم وگفتم: "این کیک رو میبینین چقدرخوشگله؟"تولدامسالم که گذشت!اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک روسفارش میدیم.راستی حمید آقا شمامتولد چه ماهے هستین؟ گفت به تولدم خیلی مونده من چهارم اردیبهشت تولدمه. 🍀تاحمید تاریخ تولدش راگفت در ذهنم مشۼول حساب وکتاب روزوماه تولدمان شدم.خیلی زودتوانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیداکنم.حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولدمان هم به هم می امد. من متولددومین روز چهارمین ماه سال بودم وحمید متولدچهادمین روز دومین ماه سال! ازشیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر بایدپیاده می رفتیم. 🌺حمید ورزشکاربودوازبچگی به باشگاه میرفت،این پیاده رفتن ها برایش عادی بود.ولی من تاب این همه پیاده روے رانداشتم وگفتم:من دیگه نمیتونم خیلی خسته شدم. ❤️حمیدهم شیرینی بدست باشیطنت گفت: محرم هم نیستیم که دستتوبگیرم،اینجاماشین خورنیست مجبوریم تاسرخیابون خودمونوبرسونیم تاماشین بگیریم. 🌷نوع راه رفتن ورفتارمان شبیه کیانی بودکه تازه نامزدکرده اند.درشهری مثل قزوین سخت است که درخیابان راه بروے وحداقل چندنفرآشناوفامیل تورانبینند.به خصوص که حمیدراخیلی هامیشناختند. ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌شانزدهم‌وهفدهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 صحنہ سازے بزرگ
💙 :) 🌱 حلقہ گمشده اوبران دیگہ بہ زحمت مےتونست جلوے خنده‌اش رو بگیره... این اوضاع هر بار من و ڪوین به هم مےرسیدیم تڪرار مےشد ... - از حدود دو سال و نیم پیش ڪہ مدیر جدید دبیرستان این منطقہ ... با درخواست از پلیس ... و استفاده از رابط هاش توے رده هاے بالاتر ... درخواست شدید براے پاڪسازے گروه هاے خلاف و موادفروش منطقہ رو داشت ... یہ تغییر عجیب شڪل گرفت ڪہ با وجود تلاش زیاد نتونستیم منشأش رو پیدا ڪنیم ... درگیرے بین گنگ ها و حذف نیروهاے همدیگہ براے افزایش قدرت و گسترش منطقہ هاشون ... همیشہ یہ چیز طبیعے بوده ... اما نڪتہ قابل توجہ اینجاست ... ظرف یہ مدت ڪوتاه ... الگوے رفتار گروه هاے مواد فروش اون منطقہ عوض شد ... خرده فروش ها رو شناسایے ڪردیم ... همہ خطوط بہ یہ نقطہ ختم میشن ... و اون نقطہ هیچ خبرے ازش نیست ... این علامت سوال ... مال اون چهره ناشناختہ است ... واقعا جالب بود ... یعنے حل پرونده قتل ڪریس تادئو مےتونست حلقہ گمشده رو پیدا ڪنہ؟ ... - ممڪنہ همہ اینها ڪار پرویاس، مدیر دبیرستان باشہ؟ ... - ما هم بهش مشڪوڪ شده بودیم واسہ همین بررسیش ڪردیم ... چیز خاصے نبود ... نتونستیم هیچ ارتباطے بین شون پیدا ڪنیم ... علے الخصوص ڪہ رابط هاے پر قدرتے داره ... بدون مدرڪ خیلے محڪم نمیشہ جرمے رو بهش چسبوند ... همیشہ از پرونده هایے ڪہ با دایره مواد یڪے مےشد بدم مےاومد ... اگہ پیچیده مےشد ممڪن بود پاے خیلے چیزها و افراد وسط ڪشیده بشہ ... و در نهایت با یہ تظاهر بہ تسویہ گروهے ... یڪے رو بہ عنوان قاتل بندازن جلو تا از اعضاے اصلے حمایت ڪنن ... در آخر، ممڪنہ اونے ڪہ بہ جرم قتل زندان میره ... اونے نباشہ ڪہ ماشہ رو ڪشیده یا دستور ڪشیدن ماشہ رو صادر ڪرده ... - پخش ڪننده دبیرستان ڪیہ؟ ... - نمےدونیم ... هر ڪے هست خیلے حرفہ‌اے تمام خطوط پشت سرش رو پاڪ مےڪنہ ... هنوز هیچ اثرے از خودش نشون نداده ... چرا پرسیدے؟ ... به چیز مشڪوڪ یا سر نخے برخوردے؟ ... ڪم ڪم داشت ذهنم نسبت بہ شرایط شفاف تر مےشد ... حس مےڪردم دارم بہ نقاط خلا نزدیڪ میشم ... نقاطے ڪہ نمےگذاشت سوالات ذهنم رو ساماندهے ڪنم ... تا تصویر ابتدایے از شرایط بہ دست بیارم ... اما هنوز خیلے چیزها واضح نبود ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸