کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#سلام_بر_ابراهیم #قسمتهفتادسوم ﷽ .برخورد خوب و دلایلی که ابراهیم آورد باعث تغییر کلی در رفتارش
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتهفتادچهارم
﷽
ســاعت ده شب بود. تو کوچه فوتبال بازی می کردیم. اسم آقا ابراهیم را از
.بچه های محل شنیده بودم، اما برخوردی با او نداشتم
مشغول بازی بودیم. دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیر بغل به سمت
!ما می آید. از محاسن بلند و پای مجروحش فهمیدم خودش است
کنار کوچه ایســتاد و بازی ما را تماشا کرد. یکی از بچه ها پرسید: آقا ابرام
بازی می کنی؟
.گفت: من که با این پا نمی تونم، اما اگه بخواهید تو دروازه می ایستم
بازی من خیلی خوب بود. اما هر کاری کردم نتوانســتم به او گل بزنم! مثل
.حرفه ای ها بازی می کرد
نیم ســاعت بعد، وقتی توپ زیر پایش بود گفت: بچه ها فکر نمی کنید الان
!دیر وقته، مردم می خوان بخوابن
تــوپ و دروازه ها را جمع کردیم. بعد هم نشســتیم دور آقا ابراهیم. بچه ها
.گفتند: اگه می شه از خاطرات جبهه تعریف کنید
آن شــب خاطره عجیبی شنیدم که هیچ وقت فراموش نمی کنم. آقا ابراهیم
:می گفت
در منطقه غرب با جواد افراســیابی رفته بودیم شناســائی. نیمه شب بود و ما
.نزدیک سنگرهای عراقی مخفی شده بودیم
بعد هوا روشــن شــد. ما مشــغول تکمیل شناســائی مواضع دشمن شدیم
همینطور که مشــغول کار بودیم یکدفعه دیدم مار بســیار بزرگی درســت به
!سمت مخفیگاه ما آمد
مار به آن بزرگی تا حالا ندیده بودم. نفس در سینه ما حبس شده بود. هیچ
.کاری نمی شد انجام دهیم
اگر به ســمت مار شــلیک می کردیم عراقی ها می فهمیدنــد، اگر هم فرار
.می کردیــم عراقی ها ما را می دیدند. مار هم به ســرعت به ســمت ما می آمد
.فرصت تصمیم گیری نداشتیم
.آب دهانم را فرو دادم. در حالی که ترسیده بودم نشستم وچشمانم را بستم
!گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضیه۳ قسم دادم
زمان به سختی می گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز
.کردم
با تعجب دیدم مار تا نزدیک ما آمده و بعد مسیرش را عوض کرده و از ما
!دور شده
آن شــب آقا ابراهیم چند خاطره خنده دار هم برای ما تعریف کرد. خیلی
.خندیدیم
بعد هم گفت: ســعی کنید آخر شــب که مردم می خواهند استراحت کنند
.بازی نکنید
از فردا هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. حتی وقتی فهمیدم صبح ها برای نماز
.مسجد می رود. من هم به خاطر او مسجد می رفتم
تاثیــر آقا ابراهیم روی من و بچه های محل تا حدی بود که نماز خواندن ما
.هم مثل او آهسته و با دقت شده بود
مدتی بعد وقتی ایشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش راتحمل کنیم
.و راهی جبهه شدیم
ادامه دارد....