کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#سلام_بر_ابراهیم #قسمتپنجاهششم جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اســیر کردیم. بقیه نیروها را هم فر
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمتپنجاههفتم
✨﷽✨
گفت: او هم در همین گردان مســئولیت دارد. الان داریم حرکت می کنیم
.به سمت خط مقدم
گفتم: اســم گردان و نام خودتان را روی این
کاغذ بنویس، من الان عجله
.دارم. بعد از عملیات می یام اینجا و مفصل همه شما را می بینم
!همین طور که اسامی بچه ها را می نوشت سؤال کرد: اسم مؤذن شما چی بود؟
.جواب دادم: ابراهیم، ابراهیم هادی
گفت: همه ما این مدت به دنبال مشــخصاتش بودیم. از فرماندهان خودمان
.خواستیم حتماً او را پیدا کنند. خیلی دوست داریم یکبار دیگر آن مرد خدا را ببینیم
ســاکت شدم. بغض گلویم را گرفته بود. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد
گفتم: انشاءالله توی بهشت همدیگر را می بینید! خیلی حالش گرفته شد. اسامی
را نوشت و به همراه اسم گردان به من داد. من هم سریع خداحافظی کردم و
.حرکت کردم. این برخورد غیرمنتظره خیلی برایم جالب بود
در اســفندماه ۱۳۶۵ عملیات به پایان رسید. بســیاری از نیروها به مرخصی
رفتند. یک روز داخل وسایلم کاغذی را که اسیر عراقی یا همان بسیجی لشکر
بدر نوشته بود پیدا کردم. رفتم سراغ بچه های بدر. از یکی از مسئولین لشکر
سراغ گردانی را گرفتم که روی کاغذ نوشته بود. آن مسئول جواب داد: این
.گردان منحل شده. گفتم: می خواهم بچه هایش را ببینم
،فرمانــده ادامه داد: گردانی که حرفش را می زنی به همراه فرمانده لشــکر
جلوی یکی از پاتک های ســنگین عراق در شــلمچه مقاومت کردند. تلفات
.سنگینی را هم از عراقی ها گرفتند ولی عقب نشینی نکردند
!بعد چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: کسی از آن گردان زنده برنگشت
گفتم: این هجده نفر جزء اســرای عراقی بودند. اسامی آن ها اینجاست، من
.آمده بودم که آن ها را ببینم
جلو آمد. اسامی را از من گرفت و به شخص دیگری داد. چند دقیقه بعد آن
!شخص برگشت و گفت: همه این افراد جزء شهدا هستند
دیگر هیچ حرفی نداشــتم. همینطور نشســته بودم و فکر می کردم. با خودم
،گفتم: ابراهیم با یک اذان چه کرد! یک تپه آزاد شد، یک عملیات پیروز شد
.هجده نفر هم مثل حرّ از قعر جهنم به بهشت رفتند
.بعد به یاد حرفم به آن رزمنده عراقی افتادم: انشاءالله در بهشت همدیگر را می بینید
.بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. بعد خداحافظی کردم وآمدم بیرون
من شک نداشتم ابراهیم می دانست کجا باید اذان بگوید، تا دل دشمن را به
!لرزه درآورد. وآن هایی را که هنوز ایمان در قلبشان باقی مانده هدایت کند
ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمتپنجاهششم 🌿﷽🌿 🌻بعد از خواندن فاتحه و زیارت شهدا به سمت فضای سبز نزدیک گلزار گلز
#یادت_باشد
#قسمتپنجاههفتم
🌿﷽🌿
🌸فردای روزی که حرکت کرده بود هنوز از روی سجاده نمازم بلندنشده بودم که تماس گرفت.
گفت:اینجا یه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست،اومدم کنار اون زنگ زدم.این گل بوی سجاده تورومیده.
گل یاس خشکیده داخل سجاده ام رو برداشتم بو کردم وگفتم:
خوبه پس قرارمون توی این سه ماه کنار همون بوته یاس!
🍎تقریبا هرشب باهم صحبت میکردیم.ازکفش پوشیدن صبح وبه دانشگاه رفتنم برایش تعریف میکردم تا لحظه ای که به خانه برمی گشتم.
حمیدهم از دوره و آموزش هایی ک دیده بود میگفت.
❤️از هفته دوم به بعد خیلی دلتنگ من و پدرومادرش شده بود.
هربار تماس میگرفت میپرسید:
دیدن مامان و بابا رفتی؟
ازعمه یا پدرش که میگفتم پشت گوشی صدای پراز دلتنگیش راحس میکردم،یک ماه و نیم درنهایت سختی گذشت.
برای چند روزی استراحت میان دوره داده بودند.دوست داشتم زودتر حمید را ببینم.
🌷صبر هر دوی ماتمام شده بود.ازمشهد که سوار اتوبوس شد لحظه به لحظه زنگ میزدم وگزارش میگرفتم که کجاست،چکارمیکند وکی میرسد.
احساس میکردم این اتوبوس راه نمیرود.زمان خیلی دیر میگذشت ومن صبر از کف داده بودم.
هربارتماس میگرفتم میپرسیدم:
نرسیدی حمید؟
میگفت:
نه بابا هنوز نصف راه مونده!
💐اینطور جاها دوست داشتم به آدم های عاشق قالی سلیمان میدادند تا این همه انتظارنکشیم.
یکسری کارعقب افتاده داشتم که باید تا قبل از رسیدن حمید انجام میدادم.
هشت صبح با عجله از خانه بیرون زدم.انقدرعجله داشتم که حلقه ازدواج فراموش شد.
🍀بارآخری که تماس گرفت نزدیک قزوین بود.سبزه میدان قرار گذاشتیم.
همدیگر را که دیدیم فقط توانستیم دست همدیگر را بگیریم و روی صندلی بنشینیم.دوست داشتم یک دل سیر حمید راببینم.
تا دست من را گرفت متوجه نبودن حلقه شد.پرسید:
یعنی این مدت که من نبودم حلقه نمی انداختی؟
🌺حساب کتاب همه چیز را داشت.میخواست همه جوره من را برای خودش بداند.
حتی به اندازه مالکیتی که بودن این حلقه درانگشت من برای حمید می ساخت.
باهزارترفند متوجهش کردم که بخاطر ذوق و شوق دیدنش عجله کردم و عمدی درکار نبوده است.
ادامه دارد.....