eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
789 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_بیست_و_دوم نگاه از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که به
🔥 👣🔥 خانه من رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ... از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم ...  زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم ... . هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... . بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ...  اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ... خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ... توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه ... . توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ... کم کم رمضان هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ... ... نویسنده:
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_و_دوم هرچہ بہ او نزدیڪتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میڪرد
روزها از پے هم گذشتند ومن تبدیل بہ یڪ دخترے با شخصیت دوگانہ و رفتارهاے منافقانہ شدم.اڪثر روزها با ڪامرانی ڪہ حالا خودش رو بہ شدت شیفتہ و والہ ے من نشان میداد سپرے میڪردم و قبل از اذان مغرب یا در برخے مواقع ڪہ جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرڪت میڪردم!  بلہ من پیشنهاد فاطمہ رو براے عضویت بسیج پذیرفتم چون میخواستم بیشتر ڪنار او باشم و بیشتر بفهمم.! بہ لیست برنامہ هام یڪ ڪار دیگہ هم اضافہ شده بود و آن ڪار، دنبال ڪردن آقاے مهدوے بصورت پنهانے از در مسجد تا داخل ڪوچہ شون بود.اگرچہ اینڪار ممڪن بود برایم عواقب بدے داشتہ باشد ولے واقعا برام لذت بخش بود. ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گلهای بهارے با خودش نوید یڪ سال دلنشین و خوب را میداد.ڪامران تمام تلاشش را میڪرد ڪہ مرا با خودش بہ مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هربار بہ بهانه اے سرباز میزدم.ازنظر من او تا همینجا هم خیلے احمق بود ڪہ اینهمه باج بہ دخترے میداد؟ڪہ تن بہ خواستہ اش نداده.! شاید اوهم مرا بہ زودے ترڪ میڪرد و میفهمید ڪہ بازیچہ ای بیش نیست.اما راستش را بخواهید وقتے بہ برهم خوردن رابطہ مون فڪر میڪردم دلم میگرفت! او دربین این مردهاے پولدار تنها ڪسے بود ڪہ چنین حسے بهم میداد.احساس ڪامران بہ من جنسش با بقیہ همتایانش فرق داشت.او محترم بود.زیبا بود و از وقتے من بہ او گفتم ڪہ از مردهاے ابرو بر داشتہ خوشم نمیاد شڪل و ظاهرے مردانہ تر برای خودش درست ڪرده بود.اما با او یڪ خلا بزرگ حس میڪردم.وهرچہ فڪر میڪردم منشا این خلا ڪجاست؟  پیدا نمیڪردم!. هرڪدام از افراد این چندماه اخیر نقشے در زندگے من عهده دار شده بودند و من احساس میڪردم یڪ اتفاقے در شرف افتادنہ! روزے فاطمہ باهام تماس گرفت و باصداے شادمانے گفت:اگر قرار باشہ از طرف بسیج بریم مسافرت  باهامون میاے؟ با خودم گفتم چرا؟ڪہ نہ! مسافرت خیلے هم عالیہ! میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم.ولے او ادامه داد ولے این یڪ مسافرت معمولے نیستا با تعحب پرسیدم : -مگر چہ جور مسافرتیہ؟ گفت اردوے راهیان نوره.قراره امسال هم بسیج ببره ولے اینبار مسجد ما میزبانے گروه این محلہ رو بعهده داره. با تعجب پرسیدم:راهیان نور؟!!! این دیگہ چہ جور جاییہ؟! خندید: -میدونستم چیزے ازش نمیدونے!راهیان نور اسم مڪان نیست.اسم یڪ طرحہ! و طرحش هم دیدار از مناطق جنگے جنوبہ.خیلے با صفاست. خیلے.. تن صداش تغییر کرد. وچنان با وجد مثال نزدنے از این سفر صحبت ڪرد ڪہ تعجب ڪردم! با خودم فڪر ڪردم اینها دیگہ چہ جور آدمهایے هستند؟! آخہ دیدار از مناطق جنگے هم شد سفر؟! بابا ملت بہ اندازه ے کافے غم وغصہ دارن..چیہ هے جنگ جنگ جنگ!!!!! فاطمہ ازم پرسید نظرت چیہ؟ طبیعتا این افڪارم رو نمیتونستم باصداے بلند براے او بازگو ڪنم!!! بنابراین بہ سردے گفتم نمیدونم! باید ببینم!حالا ڪے قراره برید؟! -برید؟!!! نہ عزیزم شما هم حتما میاے! ان شالله اوایل اردیبهشت. باهمون حالت گفتم:مگہ اجباریہ؟! -نہ عزیزم.ولے من دوست دارم تو ڪنارم باشے. اصلا حتے یڪ درصد هم دلم نمیخواست چنین مڪانے برم.بهانہ آوردم : -گمون نڪنم بتونم بیام عزیزم.من اردیبهشت عمہ جانم از شهرستان میاد منزلم .ونمیتونم بگم نیاد وگرنہ ناراحت میشہ و دیگہ اصلا نمیاد. با دلخورے گفت: -حالا روز اول اردیبهشت ڪہ نمیاد توام!!بزار ببینیم ڪے قطعیہ تا بعد هم خدابزرگہ. چند وقت بعد زمان دقیق سفر معلوم شد و فاطمہ دست از تلاشش براے رضایت من برنمیداشت.اما من هربار بهانہ اے میاوردم و قبول نمیڪردم.او منو مسؤول ثبت نام جوانان ڪرد و وقتی من اینهمہ شورو اشتیاق را براے ثبت نام در این اردو میدیدم متاسف میشدم ڪہ چقدر جوانان مسجدے افسرده اند!!! ادامہ دارد... نویسنده: