کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥 #قسمت_پنجاه_و_نهم حرمت مومن چند وقتی ازشون خبری نبود ... تا اینکه یکی
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_شصتم
من عمل توئم
.
از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد … قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید … نفسش پر از صدا و تنوره های آتش بود … از صدای نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد …
توی چشم هام زل زد … به خدا وحشتی وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم … با خشم توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: از بیماری دخترت عبرت نگرفتی؟ … هنوز نفهمیدی که چه گناهی مرتکب شدی؟ … ما به تو فرصت دادیم. بیماری دخترت نشانه بود … ما به تو فرصت دادیم تا طلب بخشش کنی اما سرکشی کردی … ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که خدا هرگز تو رو نخواهد بخشید …
از شدت ترس زبانم کار نمی کرد … نفسم بند اومده بود … این شخص کیه که اینطور غرق در آتشه … هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد… من عمل توئم … من مرگ توئم …
و دستش رو دور گلوم حلقه کرد … حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده … توی چشم هام نگاه می کرد و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد … ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد … می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی زبانم تکان نمی خورد … .
با حالت خاصی گفت: دهان نجست نمی تونه اسم پاک خدا رو به زبون بیاره … .
زبانم حرکت نمی کرد … نفسم داشت بند میومد … دیگه نمی تونستم نفس بکشم … چشم هام سیاه شده بود … که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه تونستم خدا رو صدا بزنم … خدا رو به حرمت اهل بیت پیامبر قسم دادم که یه فرصت دوباره بهم بده تا جبران کنم …
گلوم رو ول کرد … گفت: لایق این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام فاطمه زهرا این فرصت رو بهت داد … . .
از خواب پریدم … گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد … رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم … .
گریه اش شدت گرفت … رد دستش دور گلوم سوخته بود … مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن … جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود … .
جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من … قسم می داد ببخشمش … .
.
حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه … بسم الله الرحمن الرحیم … ان اکرمکم عندالله اتقکم … به راستی که عزیزترین شما در نزد خدا، باتقواترین شماست … و صدای گریه جمع بلند شد …
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_پنجاه_و_نهم به روایت حانیه..... . مامان:حانیه بیا این میوه هارو ب
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصتم
به روايت امير حسين
مدام نگران اين بودم كه بابا سرد برخورد كنه يا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بالاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم حانیه ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود.
امیرعلی:امیرحسین. اینجایی؟
_ جان؟
امیرعلی:کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟
_ چی ؟ من ؟ نه بابا
امیرعلی: میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟
_ نه پدرم ادامه بده.
مامان حانیه خانوم: خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟
با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و حانیه خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه.
چندبار سر جام غلط میزنم ." وای خدا دارم دیوونه میشم ". الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب حانیه خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون......
با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آية الكرسى مسكن خوبيه.......
با صداي آلارم گوشي سريع از جام بلند ميشم. با حرص گوشي رو خاموش ميكنم و ميندازمش اون سمت.
" واي امروز ، دانشگاه نه "
.
.
.
محمدجواد: ميگما امير اين خواهرمون چي بود اسمش؟ اها خانوم مقيمي. اخ ببخشيد بيتا خانوم.
بعد لحنشو زنونه ميكنه و ميگه _ خواهر فكر كنم ميخواد مختو بزنه.
_ خيلي مسخره اي جواد. ميدوني ازاين شوخيا بدم ميادا.
محمدجواد: اوا خواهر . خب به من چه ؟
_ بسه برادر.
محمد جواد: خب حالا بي جنبه جانم. امروز ميخوايم با بچه ها بريم بيرون فكر كنم يه شش هفت ماهي هست كه اصلا جايي نرفتيم ، فقط تو هيئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟
_ صددرصد
محمدجواد: سنگین باش خواهرم.
_ برادر تقبل الله
با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه.
سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم.
بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی