eitaa logo
کانال سنگر عفاف وتربیت
801 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
332 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍رامین فرهادی ازدواج آسان/ شماره ۱ چند روزی بود عملیات بودیم. خانواده هامان از همه چیزُ همه جا بی خبر. پیروز شده بودیم، اما چهره ها خستگی و دلتنگی به همراه داشت. در راه برگشت از جنوب حلب به مقر بودیم که می دیدم متاهل ها صبرشان لبریز شده و پشت هم از دلتنگی همسرانشان می گفتنُ دَم از شیرین زبانیِ فرزندانشان. دروغ چرا!! منُ بچه های دیگر حسودی مان می شد. همه اش در دلُ ذهنمان، خود را جای آن ها گذاشته و طعم شیرین دوتایی شدن را مزه مزه می کردیم. پس از ساعتی رسیدیم به شهر مایر. هم اینکه ماشین توقف کردُ پیاده شدیم دوستان ازدواج کرده سریعا به سمت تلفن ها رفتند. خب بالاخره بعد از آن همه ابراز دلتنگی، این اتفاق بعید هم نبود. ما هم پیاده شدیمُ رفتیم برای استراحت. در طول راه به این نکته فکر می‌کردمُ برایم عجیب بود چه چیز باعث شده که یک پدر، کودک دو ساله خودش را تنها گذاشته و بیاید برای جنگ. یا رفیقی که یک ماه از عروسیش می گذشتُ شده بود مدافع حرم. خیلی خوب می شد فهمید که رفقا درسشان را از کربلا و کربلائیان آموختند.. یکی دوساعتی از رسیدنمان گذشتُ هنوز بچه ها نیامده بودند. مرکز مخابرات گردان روبروی مقر ما بود. نگرانشان شده بودمُ بیرون رفتم تا ببینم چرا انقد طول کشید. دیدم هر کدامشان وقتی تلفنش تمام می شود، می رودُ ته صف ایستاده تا بتواند دوباره حرف بزند. مصطفی از دور اشاره کرد زود بیا. رفتم پیشش تا ببینم چه کار دارد. گوشی تلفن را جوری گرفته بود که صدا را می شنیدم. رقیه سه ساله اش بدون آنکه نفس بکشد با آن شیرین زبانی هایش می گفت: "بابا مصطفی" من با تو قهرم. من تورو دعوا می کنم. چرا منو گذاشتی و رفتی. من همیشه با تو قهرم. از حال رفیق شفیقم برایتان نگویم. پدری بود شرمسار. خودم را شرح می دهم که برای لحظاتی جای ایشان قرار گرفتم. بغض گلوی مرا هم گرفته بود. خدا شاهد است تمام وقتی که رقیه داشت برای بابایش شیرین زبانی می کرد همه اش روضه خانم جانمان حضرت رقیه خاتون(سلام الله علیها) را مرور می کردم. صحبت هایشان که تمام شد برگشتیم به خانه(مقر). مصطفی می گفت: می بینی چقدر سخت است. بچه ها حق داشتند داخل ماشین از دلتنگی ها و کم صبری شان حرف می زدند. سکوت کرده بودم به معنای رضای از حرف هایش. فکر می کردم با دیدن این وضعیت، کم کم اتفاقاتی در دلُ جانم افتاد است. تمایلَ م به ازدواج کردن بیش از پیش شده بود. منو مصطفیُ محمدُ عباس با هم، خانه یکی بودیم. محمد و عباس قبلا هم سعادت حضور در سوریه را داشتند. برادر عباس با اینکه تازه ازدواج کرده بود اما دوباره به سوریه آمده بود. همه اش می پرسیدم همسرت چطور قبول کرده که دوباره برای جهاد بیایی؟ می گفت زن خوب نعمت استُ شروع می کرد از گفتن فواید ازدواجُ داشتن همسر خوب. چه حس حال عجیبی شده بود. مَنی تازه در من بیدار شده بود. قبل از این اتفاقات، 2 بار خواستگاری رفته بودم . اما هر بار به دلیل مهریه بالایی که از طرف خانواده عروس طلب می شد جواب منفی به ادامه روند خواستگاری می دادم. اما به هرحال این جهاد در سوریه و هم نشینی با دوستان خوب، ذره ذره دلم را نرم می کرد تا دوباره به صورت جدی به ازدواج فکر کنم. بعد از اینکه خبر ازدواجم به گوش بچه ها رسیده بود، محمد تماس گرفتُ کلی تبریک گفتُ بعدش اعتراف کرد وقتی تو سوریه متوجه شدیم دلت برای ازدواج نرم شده، از قصد روزی یکی دو ساعت درباره ازدواج حرف می زدیم تا تصمیمت برای ازدواج جدی تر بشه. خلاصه اینکه رفقای مدافع حرم کار خودشان را کردند. ... @seraj_khabari
هدایت شده از فرکانس۵۷
بسم الله الرحمن الرحیم ✍ رامین فرهادی ازدواج آسان / شماره 2 ماموریت مان در سوریه تمام شده بودُ قرار بود تا دو سه روز آینده به ایران برگردیم. مصطفی طبق معمول می گفت وقتی برگشتیم، بیخیال ازدواج نشو و کار را یکسره کن. دو سه بار هم موضوع ازدواجم را با همسرش مطرح کرد تا اگر دختر خوبی سراغ دارد معرفی کند که در نهایت امر این اتفاق افتادُ سرُ سامان گرفتم. روز وداع وقتی مشرف شدیم برای زیارت، از خانم جانمان حضرت زینب ( سلام الله علیها) خواستم همسری که خودشان صلاح می دانند، برایم دستُ پا کنند. البته یک سری مشخصاتُ خواسته ها را برای عمه جانمان گفتمُ می دانستم اهل بیت (علیه السلام) بهترین ها را برای محبینشان می خواهند. ببخشید که سرِ تان را درد آوردم. می خواستم مقدمه ای بگویم از آنچه که مرا دوباره به سمت ازدواج سوق داد. البته مقدمه که چه عرض کنم اما سپاس از نگاهتان که نوشته ها را دنبال می کنید. همیشه نگرش من به ازدواج کمی خاص تر از بقیه بود. خاص نه به معنای لاکچری بودنُ این حرف ها. نه! ازدواجی را دوس داشتم که کمتر کسی به آن فکر می کرد. روایاتُ آیات را که دنبال می کردم آخر سر به این نتیجه می رسیدم که ازدواج باید سهلُ ساده و بدون تشریفاتُ بریزُ بپاش باشد. بارها حضرت امام خامنه ای را می دیدم که سخن از ازدواج ساده و مراسمات بدون اسراف می زد. یکی از شروطی که ایشان در سال های قبل برای خواندن خطبه عقد بین جوان ها داشت همین مهریه ی کم به تعداد 14 عدد سکه بود. یا مثلا اینکه من دوس نداشتم عروسی بگیرمُ در خرید جهزیه عروس ولخرجی کنم. خیلی ها در جواب این کار می گفتند: تهیه جهیزیه با عروس استُ قرار است ایشان و خانواده شان پول بدهند. تو چرا کاسه داغ تر از آش شده ای؟ من هم دلایلم را مو به مو می گفتمُ در اکثر اوقات کلامُ دلایلم را می پذیرفتند. ایام نوروز سال 94 بود. خانواده برای مسافرت رفته بودند شمال. من به دلیل اینکه در اداره مان نیروی جایگزین نداشتم مجبور شدم در تهران بمانم. مادر و برادرم در نبود من برای ازدواجم تصمیماتی گرفته بودند. اینکه فلانی دختر خوبی استُ ماهم خود و خانواده اش را می شناسیم. پس بهتر است زودتر از این حرف ها اقدام کنیم. وقتی از سفر برگشتند به من گفتند که فلانی را برای تو در نظر گرفته ایم. اگر خودت مایلی قرارُ مدار خواستگاری را بچینیم. خجالت کشیده بودمُ به مادرم گفتم فلانی برای من مثل خواهر است. من از بچگی خانه شان بزرگ شده و از خانواده ایشان خجالت می کشم. مادرم گفت اگر دختر را پسندیده ای بگو و بقیه چیزها را بسپار به من. کلی لب گزیدمُ خجالت ها کشیدم تا راضی شدم برای این امر خیر. مادرم تماس گرفتُ رفت تا مسائل اولیه را مطرح کند. مثلا اینکه مهر 14 سکه باشد. اما ما برای اینکه عروس پشتوانه و دلگرمی داشته باشد بعد از عروسی ملک یا زمینی به نامش می کنیم. یا مثلا عروسی مد نظر ما عروسی ای نیست که بزنُ بکوب داشته باشد و از این قبیل حرف ها. خب خداروشکر خانواده عروس هم این شرایط را پذیرفته و قرار خواستگاری رسمی گذاشته شد. چند شب بعد همراهِ پدرُ مادر رفتیم برای خواستگاری. همانطور که عرض کردم خانواده ها از قبل، همدیگر را می شناختند. پدرُ مادرها کلی حرف زدنُ بگو بخند راه انداختند. حاج آقای ما کسب اجازه کردند تا بنده و عروس خانم برای آشنایی بیشتر برویمُ حرف هایمان را بزنیم. کلی صحبت شد . آنچه که نیاز های ابتدایی زندگی بود مطرح شدُ به بحث نشستیم. الحمدلله جلسه ی خوبی بود. از زمان غافل شده بودیمُ نمی دانستیم ساعت چند است. مادر عروس خانم آمدُ گفت چه خبرتان است. روزهای دیگر هم برای حرف زدن وقت هست. ما هم از خجالت آب شدیمُ بالاخره با کلی کم رویی رفتیم طبقه پایین. وقتی داخل شدیم دیدیم همه نشسته و تلویزیون می بینند. خلاصه آن شب تمام شدُ به خانه برگشتیم. مادرم از کَمُ کِیف صحبتا ها پرسیدُ منم گفتم که همه چیز خوب پیش رفت. یکی دو جلسه دیگر هم صحبت شدُ تقریبا همه چیز نهایی شده بود. مادرم بعد از چند وقت تماس گرفت تا زمان بله برون را هماهنگ کند. خانواده عروس بعد از کلی تعارفُ مقدمه چینی گفتند که مهر 313 سکه باشه. مادرم آنقدر به این خانواده ارادت داشت که مایل بود قبول کنم. به مادرم گفتم عزیز دلم، من همیشه برای دوستانم در حد کم هم که شده الگو بودم. همیشه مسائل این چنینی خودشان را با من مطرح می کردنُ از من مشاوره می گرفتند. من همیشه برای رفقایم زندگی آسان با مهر کم را مثال زده و می گفتم برای شروع زندگی سخت نگیرید. توکل کنیدُ پا پیش بگذارید. حالا اگر خودم این کار را رعایت نکنم می شود مثال رطب خوردهُ منع رطب کرده. ... @seraj_khabari
خداحافظتون باشه همه پسرهای با معرفت و باغیرت سرزمینم 🌴 @dadhbcx 🌴
🍀 پاسخ بسیار زیبا ومعنادار👆سردار شهید به یکی از که از پایان یافتن جنگ سوریه و اینکه شهید نشدند، ابراز تاسف کرده بودند... 🌴 @dadhbcx 🌴
🌹بسم رب الشهداء🌹 💠دلنوشته ای از هم پایگاهی های شهید مدافع حرم «»💠 نود روز از پرکشیدن رفیق عزیزمان، محمد رضا دهقان می گذرد. همان که با سکوتش به ما درس داد که برای قبولی در امتحان کربلا و مقام قرب الهی باید سکوت کرد و در میدان عمل حرف حاضرشد. اردوهایی که افتخار قدم زدن با تو٬ یکی از اولیای الهی را داشتیم؛ یادواره هایی که با کمک تو مسجد باب الحوائج ع سلسبیل و کانون سلمان را آماده حضور مهمانان شهدا میکردیم . تو از همان اول هم در یادواره ها جور دیگر فعالیت میکردی. 🔸انگار خودت صاحب مجلس بودی🔸 واقعا همین طور بود ولی ما نفهمیده بودیم. همیشه در اوج خستگی های ناشی از کار؛ با انرژی و پشتکارت به مانیرو می دادی. یادش بخیر زمستان سال قبل،بعد از اتمام یادواره شهدا، همه رفتیم پینت بال دهکده مقاومت برای تقدیر از بچه هایی که در یادواره ۹۳ زحمت کشیدند. آنجا چه لحظات شیرین و شادی را با هم داشتیم . اما آقا محمد رضای عزیز سه ماه است که تو در کنار ما نیستی و ما جلسات را در پایگاه بسیج برگزار می کنیم... بی تو...😔 امشب قرار است از بچه هایی که در یادواره ۹۴ با عنوان «» و با محوریت رفیقمان در دهه فجر برگزار شد تقدیر کنیم . منتظرت هستیم برادر🌹 بچه ها در خواست کردند تو هم در مراسم باشی. دوستانت، بسیجیان و رهروان اباعبدالله در پایگاه بسیج مسجد باب الحوائج ع سلسبیل (شهید محمدرضا دهقان) 🔷 🌴 @dadhbcx 🌴
مداحی_آنلاین_بی_تابم_و_حزینم_سید_رضا_نریمانی.mp3
8.94M
🔳 (س) 🌴من مادر ابالفضل مادر شهیدانم 🌴مادر حسین‌ام 🎤 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۱۳۱ به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید..که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم. مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد.. و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از هستند و به خونمان تشنه تر شوند. گوشی را مقابلم گرفت.. و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه ام پاشید... از شدت درد ضجه زدم... و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجه ام جان میدهد... گوشی را روی زمین پرت کرد... و فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله هایم را نشنود. نمیدانستم باز صورتم را شناختند... یا همین صدای مصطفی برای جرم مان کافی بود.. که بی امان سرم عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید.... دندانهایم را روی هم فشار میدادم،.. لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله ام از گلو بالا نیاید..و عشقم بیش از این عذاب نکشد،... ولی ... را طوری به قفسه سینه ام کوبید که دلم از حال رفت،..از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله ام در همان سینه شکست... با نگاه بی حالم دنبال مادر مصطفی میگشتم... و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد... پیرزن دیگر ناله ای هم برایش نمانده بود که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد... کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم.. که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی رحمانه از جا بلندم کرد... بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد