کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت108 –استاد؟ –آره دیگه، دوستم میگه تو کار خودش استاده. –خب چی ب
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت109
همین که اجازه دادند برگه هارا برداریم و شروع کنیم. با خواندن اولین سوال ذوق کردم. مثل همیشه صلواتی فرستادم وتند، تند شروع به نوشتن کردم.
تقریبا همه ی سوالهارا بلد بودم. بعداز نوشتن و مرور کردن، جزء نفرات اول، برگه را تحویل دادم و بیرون رفتم.
دانشگاه کاری نداشتم، یک لحظه فکر کردم بروم پیش سوگند ولی با خودم گفتم چند ساعت دیگر امتحان دارد، مزاحمش نشوم تا درسش را بخواند.
راه خانه را در پیش گرفتم. مسیری که می رفتم خلوت بود. فقط صدای پایی میآمد که حالا دیگر قدمهایش را تند کرده بود، صدا خیلی نزدیک شدو از بوی عطرش فهمیدم آرش است، ولی اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم. وقتی شانه به شانه ی هم شدیم، آرام گفت:
–سر خیابون تو ماشین منتظرتم، بیا کارت دارم. بعد هم از کنارم رد شد، متعجب رفتنش را نگاه کردم. کارش مرا یاد فیلم های جاسوسی زمان انقلاب انداخت. از این که ملاحظه ام را می کرد و حواسش به موقعیت من بود، لبخند بر لبم آمد. دورشد ولی بوی عطرش را جا گذاشت. عمیق هوایی را که با بوی عطرش عجین شده بود را به ریه هایم فرستادم.
نزدیک ماشین که شدم، دیدم پشت فرمان نشسته و خیلی فکور اخم هایش در هم است. یک لحظه فکر کردم به حرفش گوش ندهم تا تنبیه شود. ولی یاد غرور مردانهاش افتادم که نباید جریحه دارش می کردم.
در ماشین راباز کردم و نشستم. سعی کردم نگاهش نکنم.
ولی نگاه سنگینش را احساس می کردم.
نچی کردو ماشین را روشن کردو راه افتاد.
باشنیدن صدایش که گفت:
–چی شده راحیل؟ چرا ناراحتی؟ نیم نگاهی به فرمان که آرش در حال خفه کردنش بود انداختم و گفتم:
–لطفا منو جلو ایستگاه مترو پیاده کنید.
ــ خودم می رسونمت.
ــ مگه شما امتحان ندارید؟
ــ اولا که نه؟ من فقط برای دیدن تو امروز امده بودم. دوما: حتی اگه امتحانم داشتم، نمی رفتم تا نمی فهمیدم تو چرا ناراحتی؟
فکر این که فقط برای دیدن من آنقدر خودش را به زحمت انداخته بود، باعث شد از کارم پشیمان شوم. بعد از چند دقیقه رانندگی با سرعت بالا، کنار خیابان نگه داشت.
آرنج دست چپش را تکیه داد روی فرمان و دستش را مشت کرد زیر گوشش و زل زد به من و گفت:
–من سراپا گوشم، خانم، بفرمایید.
از کارش معذب شدم و سرم را پایین انداختم.
سینه اش را صاف کردو گفت:
–مگه خودت نگفتی، همیشه اگه مشکلی بود با هم حرف بزنیم؟
باز من سکوت کردم و او با مهربونی بیشتری ادامه داد:
–راحیل من طاقت یه لحظه ناراحتیت رو ندارم، لطفا بگو چی شده؟ از دست من ناراحتی؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او هیجان زده گفت:
–وای... چیکار کردم؟
به روبرو نگاه کردم وآرام گفتم:
– میشه لطفا به روبرو نگاه کنید.
خنده ایی کردو چَشم کشیده ایی گفت و صاف نشست و زیر لب گفت:
–خدایا ما کی بهم محرم میشیم.
سعی کردم لبخندم را کنترل کنم و خودم را به نشنیدن بزنم.
بعد از چند ثانیه سکوت گفتم:
– چند وقته با برادرتون آشتی کردید؟
فکری کردو گفت:
– دوهفته ایی میشه. چطور؟
ــ یادتونه قضیه ی قهر با برادرتون رو گفتید من چقدر ناراحت شدم؟
ــ الان که آشتی کردیم که...
ــ خداروشکر. ولی دوهفتس که به من نگفتید. دیشب که پرسیدم گفتید، یعنی اگه نمی پرسیدم کلا نمی گفتید. می خوام دلیلش رو بدونم.
نگفتید چون خوشحالی من براتون اهمیتی نداشت یا دلیل دیگه ایی داشت؟
برگشت به طرفم وگفت:
– به خاطر این ناراحتید؟
ــ بله، یه مسئله ایی هم می خواستم بگم.
ــ چی؟
ــ این که اون قول منتظر موندنم دیگه منتفیه، من اون قول رو دادم که شما مشکلتون با برادرتون حل بشه، خدارو شکر که حل شد. پس دیگه قول من معنی نداره. به نظرم همون حرف خانوادتون رو گوش کنید بهتر باشه، با این شدت مخالفتی که خانوادتون دارند، اگر هم محرم بشیم بعدها مشکلات زیادی پیش میاد، پس بهتره همین اول...
نگذاشت حرفم را تمام کنم، با حالت عصبی گفت:
–چی میگی راحیل؟ نگو این حرف رو...
اگه من بهت نگفتم، چون دارم با مادرم و مژگان صحبت می کنم که یه جوری برادرم رو راضی کنند، بهشون گفتم یا راحیل، یا من با هیچ کس دیگه ایی ازدواج نمی کنم. البته این حرف رو فقط به مژگان گفتم که به برادرم بگه، نمی خواستم با این حرفها یه وقت مادرم استرس بگیره.
به روبرو نگاه کردو آروم تر ادامه داد:
تو حق داری، من بی فکری کردم، معذرت می خوام باید بهت می گفتم تا از نگرانی دربیایی.
شاید دلیلش اینه که باهم حرف
نمی زنیم. بعد خودش فکری کردوادامه داد:
—می دونم الان با خودت می گی، خب پیام می دادم. درسته من قبول دارم، و بازم ازت عذر می خوام.
از این که خیلی راحت غرورش را می گذاشت زیر پایش و توجیح نمی آورد تا عذر خواهی نکند، برایم عجیب بود.
شنیده بودم عشق و غرور یک جا جمع نمی شوند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...