#جلسه_اول
#کلاس_خاطره_گویی
🌺تا خواستم وارد مسجد بشم، دیدم یه آقای بزرگسالی که ظاهرِ خیلی مذهبیای هم نداشت نزدیک شد...
فوری سلام کردم و دست دادم🤝
تا دستم رو گرفت، با لحنی آرام گفت: «آفرین! زودتر سلام کردن، داشت فراموشم میشد»
گفتم «وظیفمه» و از هم جُدا شدیم.
بله، با گفتن این جمله، زودتر سلام کردنِ من رو هم تقویت کرد!
تا حالا چنین حِسّی به این موضوع نداشتم که داشت فراموش میشد!
ازش ممنونم🙏🏻
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
#جلسه_دوم
#کلاس_خاطره_گویی
🌺نزدیک منزل امون، سه راهی بود که داشتند تبدیل به فلکهاش می کردند...
حدود یک ماه بود که فلکه آماده شده بود اما به دلیل اینکه آسفالت نشده بود و سنگ ریزه داخلش ریخته بودند، هنوز مسدود بود..
بعضی ماشینها حدود ٢٠ متر، خلاف میرفتند تا مسیرشون دور نشه!
یکبار هم دیدم ماشینی از روی سنگ ریزهها رفته و داخل سنگها گیر کرده!
👈《از منزل با ١٣٧ تماس گرفتم》
ومساله روگفتم.
حدود ١٠ روز از تماسم نگذشته بود که فلکه آسفالت شد خدا رو شکر 😊🙏🏻
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴
#جلسه_سوم
#کلاس_خاطره_گویی
🌺ظرفی رها در خیابان (پاکیزگی نشانهی ایمان بود)
با موتور میرفتم که یهو دیدم از داخل یه ماشینی، ظرف یکبار مصرفی به بیرون انداخته شد!
فوری کنار اون ظرف توقف کردم، برداشتمش و خودمو به اون ماشین رسوندم، پُشت چراغ قرمز گرفتمش.
مرد میانسالی بود. آهسته به پنجره اش زدم و ظرف رو نشونش دادم. یهو صورتش مخلوطی از خنده و خجالتِ بسیار شد ...
پنجره رو پایین کشید و منم همینجور که ظرف رو از دستم میگرفت با لبخند تلخی گفتم: «آخه چرا؟!»😏
کلی شرمنده شد و گفت: ممنون ببخشید چشم
مطمئنم تا آخر عمرش یادش نمیره...
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
🌴 @dadhbcx 🌴