فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای صبا، صبح دمی بر سرِ کویش بگذر
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری ...
#عراقی
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
🔴شاید ندونیم چه کسی برندهی این انتخابات میشه!
🔹اما به این ایمان داریم که چه با #قالیباف چه با #جلیلی چه با #پزشکیان این انقلاب خواهد ماند چون که ولایت فقیه رو داریم.
🔹لبیک یا خامنهای
#جبهه_انقلاب
━━━━━━🦋◇x◇🦋━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌿 به دور باغ دل، پرچینتان سبز
شکفتن های عطرآگین تان سبز
نسیم و سبزه و گل غرق آواز
هوای صبح تابستان تان سبز🌱
🌿☀️سلامصبح بخیر☀️🌿
التماس یک حسنه در قیامت
در خبر صحیح از نبیّاکرم (صلی الله علیه و آله) است که: همانا مردمان هرگاه روز رستاخیز و دقّت حساب و دردناکی عذاب را لمس کنند، همانا پدر در این روز به فرزندش میچسبد و میگوید: «من چطور پدری برای تو در دنیا بودم؟ آیا من تو را تربیت نکردم، از دسترنج و زحمت خودم تو را غذا ندادم و تو را نپوشاندم؟ احکام را به تو نیاموختم، آیا قرآن را به تو آموختم از فامیل خودم برای تو زن تزویج کردم، بودجهی زندگی تو و همسرت را تا زنده بودم تأمین کردم بعد از مرگ هم مال فراوانی برایت بهجا گذاشتم».
فرزند میگوید: «پدرم! راست و درست میفرمایی، خواستهی شما چیست»؟
پدر میگوید: «پسرم! همانا میزان عمل و کردارم سبک است، گناهم از ثوابم بیشتر است، فرشتگان گفتهاند اگر یک حسنهی دیگر داشته باشی میزان خوبیها از بدیها سنگینتر میشود هماکنون خواهش من از شما این است که یک حسنه از کردار نیک خویش به من ببخشی تا میزان خوبیهایم بهواسطهی همان حسنه سنگین شود امروزی که خطرش بزرگ است».
فرزند به پدر میگوید: «نه، به خدا حاضر نمیشوم پدر جان! خود من هم میترسم که کفّهی گناهانم سنگین و کفّهی کارهای نیک من سبک باشد، من قدرت اینکه چیزی به تو ببخشم ندارم».
سپس پدر میرود در حالیکه پشیمان و گریان است بر آن خوبیها که به فرزندش در دنیا کرده و همینطور مادر نیز فرزندش را در این روز ملاقات میکند و میگوید: «پسرم! آیا رحم من جایگاه تو نبود»؟
میگوید: «بلی، ای مادر»!
مادر میگوید: «آیا پستانم برای تو وسیلهی آشامیدنی نبود»؟
میگوید: بلی، مادرم»!
سپس مادر میگوید: «پسرم! گناهانم سنگین و فراوان است از تو میخواهم که یکی از گناهانم را تو تحمّل کنی و بپذیری تا سبکبار شوم».
میگوید: «ای مادر، از من دور شو! همانا من سرگرم نفس و حساب خودم میباشم سپس اشکریزان از پسر جدا میشود.
این است تأویل گفتهی خدای تعالی: هیچ یک از پیوندهای خویشاوندی میان آنها در آن روز نخواهد بود و از یکدیگر تقاضای کمک نمیکنند [چون کاری از کسی ساخته نیست]! (مؤمنون/۱۰۱)
و مرد هم به همسر متوسّل میشود و میگوید: «فلانی من چطور همسری بودم برای تو در دنیا»؟
زن، اوّل او را ستایش به خوبی میکند و میگوید که تو شوهر خوبی بودی برایم».
سپس مرد به او میگوید: «من فقط یک حسنه از تو میخواهم شاید بدان واسطهی نجات پیدا کنم و وارهم از این باریکبینی حساب و سبکی میزان و عبور از صراط».
زن بههمسرش میگوید: «نه به خدا! من طاقت این را ندارم من هم مانند تو از سرنوشت امروزم بیمناکم».
پس شوهر با دلی غمگین و افسرده و سرگردان از کنار زن میرود.
این موضوع در تأویل گفتهی خدای تعالی: اگر شخص سنگینباری دیگری را برای حمل گناه خود بخواند، چیزی از آن را بر دوش نخواهد گرفت، هر چند از نزدیکان او باشد! (فاطر/۱۸) یعنی نفسی که گرانبار به گناه شده از اهل خود میخواهد که چیزی از بار او بردارند، همانا ایشان باری از گناهش را برنمیدارند؛ بلکه حال مردم روز قیامت چنین است هرکسی میگوید: «خودم، خودم، آنچنان که خدای تعالی میفرماید: یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ* وَ أُمِّهِ وَ أَبِیهِ* وَ صاحِبَتِهِ وَ بَنِیهِ* لِکُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ، روزیکه فرار میکند مرد از برادرش و مادر و پدرش و از همسر و برادرش، برای هر مردی از ایشان روز چنین کاری است که او را از هرچیز بینیاز میکند».
منابع:
تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۷، ص۳۸۶ إرشادالقلوب، ج۱، ص۵۶
🔊در مورد دور دوم #انتخابات بدانید...
انتخابات🗳
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت185 *راحیل* نوبت به احوالپرسی با فاطمه که رسید بغلم کردوگفت:
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت186
–زشته آرش جان، اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر...
–اون هیچ فکری نمی کنه. من قبلاتشکر کردم دیگه.
مشکوک نگاهش کردم. کنارش روی تخت نشستم. او هم نیم خیز شدو شروع به بازی با موهایم کرد.
با خودم فکر کردم از ترفند یه دستی استفاده کنم. باید بیشتر فکر می کردم.
شاید خودش عطر را برایم خریده. برای همین نمیخواهد تشکر کنم که ضایع نشود. شاید هم عطر را کیارش برای مادرش یا مژگان خریده و آنها هم گفتهاند بدهیم به راحیل. اما چرا برندهایش یکیست؟
نمی دانستم این وسط باید این حرف ها را مطرح کنم یا نه.
اصلا به رویش بیاورم؟ یه دستی بزنم یا نه. اگه دروغ گفته باشد با بر ملا شدنش خرد میشود. البته به هر حال قصد آرش خیر بوده. شاید شوخیهایم را برای سوغاتی جدی گرفته و ترسیده از این که کیارش برایم چیزی نیاورده ناراحت شوم.
اگه چیزی نگویم نکند فکر کند من خنگم و متوجه نیستم.
صدایش مثل یک آهن ربای غول پیکر من را از افکارم بیرون کشید.
–راحیلم.
نگاهش کردم.
دستم را گرفت و به چشم هایم زل زد. مردمک چشمهایش می رقصیدند. انگار از چیزی واهمه داشت. یا حرف زدن برایش سخت بود.
سعی کردم با لبخند نگاهش کنم و مطمئنش کنم، که اگر حرفی هم نزند من قبولش دارم.
پشت دستم را بوسید و به جای بوسه اش نگاهی انداخت. دستم را روی صورتش گذاشت و دوباره نگاهم کرد. اینبار آرام تر بود. چشم هایش محبت را فریاد میزد.
«آخه من چطور این همه مهربانی را ندید بگیرم و مواخذه ات کنم. چطور بگویم برای برملا شدن دروغت نیاز به هوش بالایی نیست.»
انگار می خواست اعترافی بکند و برایش سخت بود ولی من این را نمی خواستم. برای این که حرفی نزند سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
–هر چی آقامون بگه...
فکر کنم از حرکتم شوکه شد. چون برای چند لحظه بی حرکت مانده بود. ولی بعد دستهایش را دور کمرم حلقه کرد و من را به خودش فشار داد و سرش را روی سرم گذاشت. بعد از این که چند نفس عمیق کشید با صدایی که نمی دانم کی زخم برداشت گفت:
–ممنونم راحیل...
همین دو کلمه، همین زخم صدایش کافی بود برای دانستن...برای گم شدن همهی فکرهایی که در موردش کردم.
چه خوب شد که حرفی نزدم. آن هم به آرش، با خروارها غرورش.
من را از خودش جدا کردو صورتم را دو دستی گرفت و به چشم هایم خیره شد. این بار نگاهش فرق می کرد. انگار با قدرت، هر چه حس داشت در چشم هایم میریخت. قلبم ضربان گرفت، محکم خودش را به قفسه ی سینه ام میکوبید. احساس کردم قلبم حرکت کرد و بالاتر امد، آنقدر بالا که نفس کشیدن برایم سخت شد. دیگر طاقتش را نداشتم. نگاهم را از او گرفتم و هم زمان صدای مادر آرش امد که برای ناهار صدایمان میزد، بلند شد.
نفسم را با شدت بیرون دادم و بلند شدم. آرش هم با خنده بلند شد و گفت:
–راحیل.
نزدیک دراتاق بودم. برگشتم و نگاهش کردم.
شاکی پرسید:
– زبون نداری عزیزم؟
با صدایی که هنوز کمی لرزش داشت گفتم:
–جانم.
روبرویم ایستادوموهایم را به پشت سرم هدایت کردو انگشتهای دستهایش را پشت گردنم به هم رساندو با کف هر دو دستش از طرفین صورتم را بالا داد و گفت:
–نگام کن.
آن لحظه سخت بود نگاهش کنم به لبهایش چشم دوختم. صورتش را نزدیک صورتم کردوگفت:
–بالاتر از دوست داشتن چیه راحیل؟ متعجب چشم هایم را در نگاهش سُر دادم. نگاهش ذوبم کرد.
–من... من...می پرستمت راحیل...
بعد آرام از در بیرون رفت.
نفسم به شماره افتاد. انگار زمان متوقف شده بود. سعی کردم آرام باشم. صدای قاشق و بشقاب را می شنیدم که از سالن می آمد. نشستم روی تخت و شروع به نفس عمیق کشیدن کردم.
چند دقیقه بعد فاطمه توی اتاق آمد و گفت:
–چرانمیای پس؟
بلند شدم و گفتم:
–امدم.
مشکوک نگاهم کردو پرسید:
–آرش خان چرا نموند؟
با تعجب پرسیدم:
:–رفت؟
–آره، گفت زودتر باید برم سرکار...
بعد که از پنجره نگاه کردم، دیدم نرفته است.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت186 –زشته آرش جان، اونوقت فکر می کنه من چقدر دختر...
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت187
تا بعد از ظهر با فاطمه سرگرم بودم و صحبت می کردیم، نزدیک غروب بود که عمه گفت:
–فاطمه جان برو وسایل و لباسهامون رو جمع کن، چادرتم می خواستی اتو کنی زودتر انجام بده، چون شب داییت اینام میان دورت شلوغ میشه دیگه وقت نمی کنی.
بعد از این که فاطمه رفت. عمه رو به مادر آرش گفت:
–روشنک توام یه کم دراز بکش از صبح سرپایی.
عروس خانم توام برو توی اتاق نامزدت، تا منم اینجا یه کم استراحت کنم، بعد روی کاناپه دراز کشید.
عمه کلا رک بود و من از این اخلاقش خوشم میآمد.
اتاق آرش کمی به هم ریخته بود. بعد از این که مرتبش کردم کتابی برداشتم و روی تختش دراز کشیدم شروع به خواندن کردم. بوی عطرش از بالشتش می آمد و حواسم را پرت میکرد.
فکر این که آرش چرا برای ناهار نماند نمیگذاشت تمرکز بگیرم. با سختی پسش زدم و حواسم را به کتاب جلب کردم.
چند صفحه ایی که خواندم، پلک هایم سنگین شد و خوابم گرفت.
با حس این که ملافه ایی به رویم کشیده شد چشم هایم را باز کردم. آرش امده بود. سرش پایین بود و از زیر تخت بالشت در می آورد. چشم هایم را دوباره بستم. متوجه شدم که بالشت را کنار تخت روی زمین گذاشت و دراز کشید.
چند دقیقه به سکوت گذشت. می دانستم خواب نیست.
چشم هایم را باز کردم. گوشیاش زنگ خورد. شیرجه زد به طرفش و فوری دگمه ی کنارش رو فشار داد و نگاهی به من انداخت.
با دیدن چشم های بازم لبی به دندان گرفت و گفت:
–صداش بیدارت کرد؟
–نه، بیدار بودم. کی آمدی؟
–همین الان. بعد گوشیاش را جواب داد.
–سلام. آره میام. امدم دنبال راحیل باهم بیاییم.
باشه، باشه.
حرفش که تمام شدگفت:
–پاشو حاضر شو بریم یه بستنی بخوریم بعدشم بریم دنبال مژگان.
رو پهلو چرخیدم و ملافه را تا زیر گردنم کشیدم و چشم هایم را بستم.
–چشم آقا.
موهایم را شروع به نوازش کردوگفت:
–سردته؟ صبر کن برم کولر رو خاموش کنم.
دستش را گرفتم و گفتم:
–نه، سردم نیست.
–پس چی؟ هنوز خوابت میاد؟
دستش را رها کردم و گفتم:
–نه.
دیگر صدایی نیامد. صدای در را شنیدم. چشم هایم را باز کردم دیدم نیست،.
«کجا رفت؟ یعنی دیر بلند شدم قهر کرد؟»
در همین فکرو خیال بودم که دیدم امد. فوری خودم را به خواب زدم. می خواستم کمی اذیتش کنم. از سکوتش احساس خطر کردم. تا چشم هایم را باز کردم، هم زمان، آب لیوانی که در دستش بود را روی صورتم خالی کرد.
هین بلندی کشیدم و نشستم وکشدار گفتم:
–آرش.
بلند خندیدو گفت:
–بایه تیر دوتا نشون زدم. هم خواب از سرت پریدهم تلافی آبی که توی آشپزخونه ریختی رو درآوردم.
بالشت را برداشتم و به طرفش پرت کردم. چون انتظارش را نداشت خورد توی سرش و این دفعه من خندیدم و گفتم؛
–بد جنس من یه لیوان ریختم؟ بعد تشکش را نشانش دادم.
– ببین اینجارو هم خیس کردی.
بالشتی که دستش بود را آرام زد به کمرم و گفت:
–فدای سرت، پاشو بریم، فقط یادت باشه من اینجوی تلافی می کنم، با دم شیر بازی نکن.
از حرفش خنده ام گرفت.
–آقا شیره حالا ببین کی به تلافیش یه پارچ آب روت خالی کنم.
–اگه اون کارو کنی که شلنگ روت می گیرم.
–اونوقت من کلا می ندازمت توی استخر.
–دوباره بلند خندیدو گفت:
–خوشم میاد کم نمیاری. حالا تو استخر پیدا کن، خودم با کمال میل توش شیرجه میزنم. بعد دستم را گرفت و بلندم کرد.
کمی از موهایم خیس شده بود. دستی رویشان کشید.
–بیا بشین برات ببافمشون.
همانطور که می بافت شعری را زیر لب زمزمه می کرد.
–آقا آرش.
کمی مکث کرد و بعد موهایم را عقب کشیدو گفت:
–دیگه نشنوم ها...
–آخ، چی رو؟
–آقا نداریم، مگه پسر همسایه ام.
خنده ام گرفت.
–چه ربطی داره؟ دارم بهت احترام میزارم.
–دقیقا داری فحش میدی. از این رسمی حرف زدنا اصلا خوشم نمیاد.
–عه... یعنی چی؟
–باجدیت گفت:
–همین که گفتم... چیه بابا، صمیمیت رو از بین میبره.
–آهان، بین خودمون دوتا نگم؟
–نه، کلا نگو.
–خب جلوی دیگران بگم چه اشکالی داره؟
–میخوام همه بفهمن که چقدر ما با هم نداریم.
–ای بابا، داری مجبورم میکنی باز برم رو مَنبرها...
–چه معنی داره، بالای همون منبرها میگن حرف، حرف شوهره. یه کم حرف گوش کن.
–چشم.
آرش جان.
–جانم.
–میشه فاطمه رو هم با خودمون ببریم. چند روز اینجاست همش تو خونس.
کش را از دستم گرفت و موهایم را بست و گفت:
–باشه، فقط جلوش با من شوخیهای جلف نکنیا زشته، سنگین باش.
با چشم های از حدقه درامده نگاهش کردم.
پقی زد زیر خنده و گفت:
–خیلی بامزه شدی.
با شیطنت گفتم:
–خوبه که، اونوقت فکر میکنن خیلی با هم صمیمی هستیم.
–نه دیگه، هر چیزی اندازه داره.
بعد انگشت سبابهاش رو جلوی صورتم نگه داشت.
–اندازه نگه دار که اندازه نکوست.
با ابروهای بالا رفته. نگاهش کردم. آرش هم با بد جنسی خندهاش را کنترل میکرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت187 تا بعد از ظهر با فاطمه سرگرم بودم و صحبت می کردی
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت188
در حال خوردن بستنی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد.
–ببخشید، من جواب بدم، میام.
بعد از رفتن فاطمه، آرش چشمکی زدو گفت:
–دیدی گفتم یکی رو داره.
–برای این که آرش فکر بدی در مورد فاطمه نکند گفتم:
–نامزدشه.
–چی؟ پس چرا چیزی به ما نگفتن.
–میگن به زودی.
–بیا، ملت نامزد دارن مااصلا خبر نداریم، بعد من به کیارش میگم یه جشن خودمونی و جمع و جور بگیریم، میگه نمیشه ما آبرو داریم. یا نگیریم یا باید همه رو دعوت کنیم.
خودم را مشغول بستنی کردم و حرفی نزدم. وقتی فاطمه آمد، اخم هایش در هم بود.
آرش وقتی متوجهی اخم های فاطمه شد پیاله ی بستنیاش را برداشت و بیرون رفت.
بلافاصله به طرف فاطمه خم شدم و پرسیدم:
–دعواتون شد؟
همانطور که بستنی اش را زیرورو می کرد گفت:
–میگه چرا ازش اجازه نگرفتم با شما بیرون امدم.
حالا اون یه شهر دیگه من اینجا چه اجازه ایی.
اصلا می تونستم بهش دروغ بگم، یا موبایلم رو جواب ندم بعد بگم نشنیدم.
حالا دارم راستش رو بهش میگم، چه توقعاتی داره، اصلا می تونست با زبون خوش بگه، نه این که داد بزنه. انگار کمبود اجازه گرفتن داره، همش دلش میخواد واسه هرکاری ازش اجازه بگیرم. وقتی سکوت من را دید پرسید:
–واقعا همچین کمبودی وجود داره راحیل؟
با لبخند گفتم:
–چی بگم، تو این دوره زمونه هیچی بعید نیست. حالا ازش اجازه بگیر دیگه، اینجوری هم به حرفش اهمیت دادی هم کمبود اون جبران میشه.
آخه اینجوری احساس می کنم خیلی زیر ذره بینشم. حس می کنم تحت کنترلم.
–حساسیت نشون نده،
البته منم با حرفت موافقم آدم حس زندانی بودن بهش دست میده، ولی مامانم میگه چند سال اول تو غلام حلقه به گوش شوهرت باش، بقیه ی عمرت مثل ملکه ها زندگی کن.
–غلام چیه، گفتن زندگی مشترک، نه که نوکر و اربابی. اصلا نه من میخوام غلام باشم نه ملکه.
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–قانون خدارو ندید بگیریم دودش میره توی چشم خودمون.
–کلافه گفت:
–ول کن راحیل... به نظر من که خدا خودشم از جنس همین مردهاست که همه ی قانون هاش به نفع اوناست.
از حرفش پقی زدم زیر خنده، دستم را جلوی دهانم گرفتم تا صدایم در نیاید.
کارم فاطمه را عصبانی کرد و ضربهایی به پهلویم زد و گفت:
–خب مگه دروغ می گم.
به زور خنده ام را جمع کردم و گفتم:
–اگه اینجوری باشه که خیلی به نفع ما خانم هاست راحت می تونیم قانون هاش رو دور بزنیم.
–چطوری؟
–با مکر زنانه،
فاطمه با صدای پیام گوشی اش نگاهش کرد و لبخند به لبش آمد.
–غیر مستقیم عذر خواهی کرده.
–نچ، نچ، چه سریع! حداقل میذاشت ژست عصبانیت روی صورتت می نشست بعد، زن ذلیل دیگه.
فاطمه که هنوز لبخند روی لبهایش بود زیر لب استغفرالله گفت.
–راحیل.
–هوم.
قاشقی از بستنیاش در دهانش گذاشت و گفت:
–یه چیزی بگم، نخندیا.
دوباره خنده ام گرفت و گفتم:
–نکنه این دفعه به این نتیجه رسیدی که خدا زنه؟
–عه، راحیل، زشته، با خدا شوخی نکن. گوش کن به حرف من.
–چشم، بفرمایید.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
–ما همدیگه رو خیلی دوست داریم. اوایلی که به هم محرم شده بودیم و بغلم می کرد گاهی احساس می کردم خدا برای یه زن امن تر از آغوش همسرش جایی رو قرار نداده. اصلا احساس نزدیکی بیشتری به خدا پیدا کرده بودم. شاید برای همین باید بهشون بگیم "چشم" تا اون جای امن رو از دست ندیم. من خودم با ندونم کاریام برای مدتی اون رو از خودم دریغ کردم.
فقط نگاهش کردم و توی دلم نامزدش را تحسین کردم. یعنی توی اون پیام چی نوشته بود که فاطمه از این رو به آن رو شده بود.
رفتار فاطمه هم برایم عجیب بود. خیلی سریع در اوج عصبانیت میتوانست لبخند بزند و همه چیز را فراموش کند. شاید این نشان دهندهی وابستگی عاطفی نسبت به نامزدش است.
دستش را جلوی صورتم تکان داد.
–کجایی؟ بگو چیکار کنم؟
لبخند زدم و گفتم
–به نظر من تا اونجایی که میشه چشم رو بگو در مورد بقیهی چیزا هم که نمی تونی قبول کنی باهاش حرف بزن.
با امدن آرش دیگر حرفی نزدیم و مشغول بستنی شدیم. آرش بستنیاش را تمام کرده بود و به صندلیاش تکیه زده بودو دست به سینه نگاهم می کرد. گاهی که نگاهش می کردم جهت نگاهش را تغییر می داد.
گوشیاش زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداخت و لب زد:
–مژگانه.
–بله... یه ربع دیگه می رسیم... کجا؟ چی میخوای بخری؟ آهان باشه. گوشیاش را داخل جیبش گذاشت و گفت:
–بریم دیگه، میخواد خریدم بکنه.
فاطمه نگاه حرصی به من انداخت و بلند شد.
وقتی رسیدیم مژگان دم در منتظر بود. آرش با دیدن تیپش پوفی کرد و پیاده شد.
خودش را به مژگان رساند. لبخند مژگان روی لبش خشک شد.
نمیشنیدم آرش چه می گوید ولی از قیافه ی هر لحظه درهم شدهی مژگان معلوم بود که چیزهای خوبی نمیگوید. آرش به حرفش اصرار می کرد و مژگان قبول نمی کرد. بالاخره آرش تهدید وار دستش را در هوا تکان داد و به طرف ماشین آمد.
مژگان لحظه ایی مردد ایستاد.
.
♨️ مناظره جلیلی و پزشکیان، دوشنبه و سهشنبه
محمدصالح مفتاح دبیر ستاد انتخابات صداوسیما جزئیات مناظرههای دور دوم انتخابات را تشریح کرد:
🔹دو مناظره با حضور دو کاندیدا پیشبینی شده است که در ساعت ۲۱:۳۰ روزهای دوشنبه و سهشنبه برگزار شده و به مدت دو ساعت ادامه پیدا میکند.
🔹نامزدها همچنین یک برنامه مستند در روز سهشنبه خواهند داشت.
🔹همچنین یک نطق پایانی برای روز چهارشنبه به مدت ۳۰ دقیقه تدارک دیده شده است.
🔹در طول هفته مجموعه برنامههایی که از نامزدها ضبط شده است، از جمله دو مستندی که در اختیار صداوسیما قرار گرفت، همچنین برنامههای دیگری که در سازمان برای دو کاندیدا تولید شد بازپخش میشود تا فرصت خوبی برای شناخت مردم از دو کاندیدا باشد.
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین جــــــان!
مصلحت نیست
قیاس رخ تو با خورشید
شمس اگر اذن طلــــــوع
از تـــــو بگیرد ادب است...
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم:
🪧تقویم امروز:
📌 یکشنبه
☀️ ۱۰ تیر ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۲۳ ذی الحجه ۱۴۴۵ هجری قمری
🎄 30 ژوئن 2024 میلادی
📖حدیث امروز:
🍃امیرالمومنین علیه السلام:
آن که از خود خشنود بود؛
ناخشنودان او بسیار شود.
📗نهج البلاغه حکمت ۶
🔖مناسبت امروز :
🔹روز صنعت و معدن
🔸روز دیپلماسی فرهنگی وتعامل با جهان
سلام امام زمانم✋🌸
هیچ کس را به اندازهے شما اذیت نکردهایم، بیش از یازده قرن منتظر ماندے تا ما بفهمیم :
🍁بےهمگان به سر شود
بےتو به سر نمےشود🍁
تا بفهمیم بےتو هیچیم و کارے نمیتوانیم بکنیم،
تا باور کنیم تا تو نباشے همیشه گرفتار رنج و فساد و ظلم هستیم
منتظر ماندے تا براے آمدنت کارے کنیم
منتظر ماندے تا لیاقت پیداکنیم
و دردمندانه و دلسوزانه فرمودے:
« اگر شیعیان ما که خداوند بر انجام طاعت، موفقشان بدارد در وفا کردن به عهد ما همدل بودند،ملاقات ما از آن ها به تاخیر نمےافتاد و سعادت دیدار همراه با معرفت ما به سوے آن ها مےشتافت پس ما را از آن ها پوشیده نمےدارد مگر همان چیزهایے که از آن ها به ما مےرسد و ما دوست نداریم و از آن ها انتظار نداریم. »
🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
سلام
یکشنبه شما به خیر ونیکی
الهی سالم وتندرست وعاقبت به خیر مثل شهدا باشید
*خدا جونم؛
هر وقت که بودی
همه چی قشنگ شد...
خدایا
ما به اون ‹یُسرا› پس از
‹العُسرِ› سخت نیازمنیدم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔅#پندانه
✍️ از خدا برکت در رزق بخواهید
🔹یکی از صالحان دعا میکرد:
پروردگارا! در روزیام برکت ده.
🔸کسی پرسید:
چرا نمیگویی روزیام ده؟
🔹گفت:
روزی را خداوند برای همگان ضمانت کرده است. اما من برکت را در رزق طلب میکنم، چیزی که خدا به هرکس بخواهد میدهد.
🔸اگر در مال بیاید، زیادش میکند. اگر در فرزند بیاید، صالحش میکند. اگر در جسم بیاید، قوی و سالمش میکند و اگر در قلب بیاید، خوشبختش میکند.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت188 در حال خوردن بستنی بودیم که گوشی فاطمه زنگ خورد.
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت189
بعد نگاه خشمگینش را حواله ی من کردورفت
آرش نشست پشت فرمان و ساعتش را نگاه کرد. دلم می خواست بپرسم چه شده ولی به خاطر وجود فاطمه نپرسیدم
˝یعنی به خاطر لباس مژگان بحثشان شده، آرش و این حرفها"
البته ناگفته نماند که لباس مژگان هم خیلی ضایع بود.
یک تونیک حریر سفیدیقه باز پوشیده بود که از روی سینه چین میخوردو تا روی باسنش میآمد. برجسته بودن شکمش کوتاه ترش هم کرده بود. شالش را با تونیکش ست کرده بود، با ساپورت مشگی.
بعد از ده دقیقه آرش دوباره ساعتش را نگاه کردو ماشین را روشن کرد. اخم هایش هنوز در هم بود.
همین که خواست حرکت کند مژگان سر رسید. با عصبانیت در ماشین را باز کرد. کنار فاطمه نشست و در را محکم کوبید. لباسش را عوض کرده بود. البته فرق آنچنانی نکرده بود فقط به جای تونیک سفیده، توسی رنگش را پوشیده بود که بلندیاش تا بالای زانویش میرسید.
"حالا آرش برای این یه کوچولو تغییر چرا دعوا راه انداخته بود من نمی دونم."
برگشتم طرفش و سلام کردم. با اخم جوری جواب داد که فقط حرف س را شنیدم. لب زدم خوبی؟ سرش را طرف شیشهی ماشین چرخاند.
فاطمه با اشاره به من فهماند که ولش کنم.
برگشتم و صاف نشستم، آرش غرق فکر بود.
تازه داخل خیابان اصلی افتاده بودیم که مژگان گفت:
–آرش اینجاست پاساژه.
آرش بدونه این که نگاهش را از خیابان بگیرد بی تفاوت گفت:
– الان دیگه دیره، نمیشه، بعدا خودت بیا خرید کن.
مژگان هم دیگر حرفی نزد.
هم زمان با رسیدن ما عموی آرش هم با زن و دوتا پسرهایش که یکی نوجوان بودو یکی تقریبا هم سن آرش بود، رسیدند.
بعد از سلام و احوال پرسی وارد خانه شدیم.
چند دقیقه بیشتر نگذشت که کیارش هم به جمع اضافه شد.
دیدن کیارش هم باعث باز شدن اخم های مژگان نشد.
هر از چندگاهی که نگاه من و مژگان به هم میافتاد با دلخوری نگاهش را از من می گرفت.
باید در فرصت مناسبی می پرسیدم که چرا از دست من ناراحت است.
زن دایی آرش با اشاره از من خواست که کنارش بنشینم. همین که کنارش نشستم، در مورد آشنایی من و آرش پرسید. برایش عجیب بود که چطور من عروس این خانواده شدهام.
بعد با کمی مِن و مِن گفت:
–راحیل جان، دوستی داری که ویژگیهای خودت رو داشته باشه و به ما معرفی کنی؟ آخه میخوام واسه پسرم زن بگیرم.
فکری کردم و گفتم:
–منظورتون رو دقیقا متوجه نمیشم.
–یعنی مثل خودت محجبه باشه دیگه. دنبال یه عروس کدبانو و مومن میگردم. میخوام دختری باشه که اهل زندگی باشه و مومنم باشه.
زن دایی آرش خودش محجبه نبود. برایم جالب بود که دنبال عروس محجبه میگشت.
وقتی سکوت و تعجبم را دید گفت:
–به تیپم نگاه نکن، برام خیلی مهمه که مادر نوه های آیندم مومن باشه و حلال و حرام سرش بشه. برای پسرمم مهمه. اصلا از این دخترای امروزی خوشش نمیاد. نگاهی به پسرش انداختم. تیپ او هم نشان نمیداد که دنبال همچین دختری باشد. یک لحظه یاد سعیده افتادم. به نظرم خیلی به این خانواده میآمد. بنابراین گفتم:
–یه نفر هست که نماز خونه، اهل حرام و حلال هم هست. فقط کمی موهاش رو میده بیرون. البته خیلی دختره خوبیه. بعد اشارهایی به موهای خودش کردم.
–تقریبا مثل خودتونه، در همین حد مو بیرون میزاره.
–نه راحیل جان. من میگم چادری باشه. اونوقت تو میگی موهاشو میده بیرون.
از حرفهایش حیران بودم. دیگر نتوانستم حرفی بزنم.
بعد از یک ساعتی مژگان گفت که کمرش درد گرفته و باید دراز بکشد. بعد به طرف اتاق آرش رفت.
بعد از چند دقیقه من هم به بهانهایی از کنار زن دایی بلند شدم و به اتاق آرش رفتم. مژگان نشسته بود روی تخت و سرش در گوشیاش بود. با دیدن من گوشی را کنار گذاشت و دراز کشید.
کنارش روی تخت نشستم و پرسیدم:
–از دست من ناراحتی؟
حرفی نزد. دوباره پرسیدم:
–آخه چی شده؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ من چیکار کردم که خودمم خبر ندارم؟
نیم خیز شد، انگار حرفهایم عصبانیاش کرده بود.
–میشه توی کار من دخالت نکنی و آرش رو بر علیه من پر نکنی. تو این مدتی که من عروس این خانواده هستم آرش همیشه بهم احترام گذاشته، ولی از وقتی سرو کله ی تو پیدا شده، اخلاقش عوض شده، هر روز یه مدل بهم گیر میده، امروزم که ...
دیگر حرفش را ادامه نداد.
تعجب زده گفتم:
–یعنی چی؟ منظورت رو نمیفهمم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت189 بعد نگاه خشمگینش را حواله ی من کردورفت آرش نشست
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت190
–نمیفهمی، یا خودت رو زدی به اون راه؟
–به کدوم راه؟
کامل نشست و تکیه داد به تاج کوتاه و اسپرت تخت و گفت:
–به من میگه اگه نری لباست روعوض کنی نمی برمت. مثل بچه ها باهام رفتار می کنه، فکر میکنه همه باید مثل تو باشن.
اونقدر که تو از این حرفها کردی توی مخش...اصلا آرش اینجوری نبود.
وقتی تعجب مرا دید ادامه داد:
– اون چیکار به پوشش من داره، خود کیارش اون تونیک سفیده رو برام از ترکیه خریده، خب اگه دلش نمی خواست بپوشم که نمی خرید.
نگاهم را پایین انداختم و حرفی نزدم. بینمان کمی به سکوت گذشت.
–از وقتی تو امدی زندگی من به هم ریخته، رفتار همه تغییر کرده، هی میری پیش مامان توی آشپز خونه، خود شیرینی می کنی، اون روز عمه نشسته من رو نصیحت می کنه، که مثل راحیل به مادر شوهرت کمک کن، اون که خدمتکارت نیست که هی بزاره برداره واست. زیادی استراحت کنی چاق میشی زایمانت سخت میشه.
بعد با حرص بیشتری ادامه داد:
–تو که اینقدر ادعای مریم مقدسیت میشه، این رو نمی دونی که نباید زیرآب کسی رو بزنی؟
الانم که با فاطمه جیک تو جیک شدید، می شینید پشت من حرف می زنیدکه چی بشه؟ فکر می کنید شماها بنده های خالص خدا هستید بقیه کافرن.
با هر جمله ایی که می گفت قلبم فشرده میشد، من چهکار کردهام که مژگان در موردم اینطور فکر می کند. بغض داشتم ولی سعی کردم قورتش بدهم.
–باور کن ما اصلا در مورد تو حرفی نزدیم.
نگاهش را به تندی از من گرفت و گفت:
–پس چرا هر کی به تو می رسه رفتارش با من تغییر می کنه؟ همین آرش، قبل از تو، روزی نبود که باهم شوخی و خنده نداشته باشیم. با هم خیلی راحت بودیم. ولی الان تا باهاش شوخی می کنم میگه راحیل حساسه ها ملاحظه کن.
اصلا انگار از تو می ترسه، زندگی اینجوری به چه دردی می خوره، عشق و عاشقی که از سرش بپره اون روش رو خواهی دید، الان داغه حرف حرف توئه.
همان لحظه فاطمه داخل اتاق شد. وقتی جو را دید آرام گفت:
–راحیل جان یه دقیقه بیا.
با تردید بلند شدم ورو به مژگان گفتم:
–الان برمی گردم.
فاطمه به طرف اتاق مادر آرش رفت، من هم به دنبالش رفتم.
–چی میگه اونجا؟ قیافت چرا اینقدر داغونه؟
–هیچی بابا، دردو دل میکرد.
–راحیل ما دو سه ساعت دیگه میریم. حالا نمیشه بعدا دردو دل کنید. این جاریت که همش ور دلته، تقریبا هر روز هم رو می بینید دیگه. بیا این آخریه پیش ما دیگه، زن دایی هم سراغت رو می گرفت.
–باشه چند دقیقه دیگه میام.
همین که خواستم پیش مژگان برگردم، دیدم از اتاق بیرون امد و به طرف آشپزخانه رفت.
چون میز غذا خوری هشت نفره بود همه جا نمی شدیم، برای همین سفره انداختند.
سر سفره نشسته بودیم. کیارش مدام از سفرش تعریف می کرد، از این که چقدر در آن کشور آزادی هست و مردم آنجا مدام در حال شادی و خوش گذرانی هستند و مردم ما چقدر افسردهاند. بعد نگاه تحقیر آمیزی به من انداخت و رو به عمو رسول گفت:
–دنیا داره به سرعت پیشرفت می کنه و هنوز خیلی ها دنبال خرافات هستن.
«چی میگه این، امشب زن و شوهر یه چیزیشون میشه ها، بابا حالا یه ترکیه رفتیا»
به روی خودم نیاوردم. فاطمه که دست راستم نشسته بود زیرگوشم گفت:
–چرا اینجوری نگاهت کرد؟
به آرامی گفتم:
–آخه نگذاشتم تو ایرانم مثل تر کیه آزادی باشه، الان ازم شاکیه.
فاطمه پوزخندی زد و گفت:
–واقعا که، دیگه آزادی از این بیشتر؟ والا اون اروپاییشم غلط بکنه مثل بعضی از خانمهای ایرانی آزاد بیرون بیاد. بعد از سکوت کوتاهی کیارش حرفش را از سر گرفت. اسم یک سیاست مدار را آورد و گفت:
–با یه مَن ریش اونجا بود و میخواست اقامت بگیره. بعد دوباره نگاهی به من کردو ادامه داد:
–اینجارو جمع می کنه ببره اونجا خرج کنه. کاری هم به تورم و این چیزها نداره.
مژگان که تا آن موقع خیلی با دقت به حرف های شوهرش گوش می کرد رو به من گفت:
–ظاهرشون مذهبیه، خدا میدونه زیر زیرکی چه کارها که نمی کنن اینا...باید از این جور آدمها ترسید.
آرش تیز نگاهش کرد و مژگان سعی کرد به روی خودش نیاورد.
دوباره فاطمه زیر گوشم گفت:
–منظورش به ما بود؟
–نه بابا، داعشیها رو میگه.
فاطمه خندید و گفت:
–حالا اون چرا مثل این بچه سوسولا رفته اقامت ترکیه رو بگیره، یه اروپایی، آمریکایی، جایی می رفت.
کی؟
–همون یارو که ریش داشته دیگه.
–لابد کم ملت رو چاپیده، پولش تا ترکیه می رسیده ...
فاطمه اشارهایی به کیارش و مژگان کردو گفت:
اینا فکر کنم تازه فهمیدن با اون رای که دادن، چه فاجعهایی به بار آوردن، با این حرفهاشون دنبال مقصرن. خب اگه تورم داره میشه خودتون کردید دیگه.
جملهی آخرش را کمی بلند گفت.
سکوتی جمع را فرا گرفت.
آرش که طرف چپم نشسته بود زیر گوشم گفت:
–حالا ما یه غلطی کردیم رای دادیم. شما هی بکوبید ها.
زمزمهوار پرسیدم:
–توام؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
نفسم را بیرون دادم.
–باید خوش بین ب
ود. انشالله که همه چی درست میشه.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت190 –نمیفهمی، یا خودت رو زدی به اون راه؟ –به کدوم راه؟ کامل نشست و
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت191
موقع جمع کردن سفره مژگان هم به آشپزخانه آمد و کمک کرد. این برای من وفاطمه عجیب بود.
کارها که تمام شد، فاطمه گفت؛
–بیابریم توی اتاق.
همین که خواستیم برویم باشنیدن صدای عمه مکث کردیم.
–فاطمه، مادر حاضرشوکمکم بریم.
–چشم.
فاطمه زیپ چمدان را بست و روی تخت نشست. چادر تا شده اش را روی پاهایش گذاشت و با اکراه نگاهش کرد.
–چیه؟ چراعین طلبکارها نگاش می کنی. مستاصل نگاهم کرد.
–نمی دونم چیکار کنم.
فهمیدم با چادرش درگیر است.
–با نامزدت درموردش صحبت کردی؟
–اهوم، میگه حجاب برام مهمه، ولی حتما نباید چادر باشه. الان مشکل من مامانمه.
–یعنی به زور مامانت چادر سر میکنی؟
–نمیشه گفت به زور، ولی اگه سر نکنم ناراحت میشه. یه مدت کوتاهی که حجاب نداشتم خیلی زجرش دادم. نمی خوام از دستم ناراحت بشه، اون زحمت من رو زیاد کشیده، همیشه احترامش رو داشتم. اون فکر می کنه اگه چادر سرم نکنم براش ارزش قائل نشدم.
–خب باهاش صحبت کن، عمه، زن باتجربه و فهمیدهاییه، من مطمئنم اگه باهاش منطقی صحبت کنی قبول می کنه.
چادر را روی تخت پرت کرد.
– باید بهش عادت کنم. چارهایی ندارم.
–نه فاطمه جان این کار رو نکن.
–پس چیکار کنم؟
– به نظر من اگه نمی خوای دوباره اشتباه قبلت تکرار بشه بزارش کنار، اگه تو چادر بخوای باید خودت قبولش کنی باید حس کنی بخشی از وجودته، تا چیزی برات ارزش نشه ازش لذت نمیبری، اگه یه روز فقط به خاطر خدا دوسش داشتی سرت کن. اون وقته که توی گرمای چهل درجهی شهرتونم راحت باهاش کنار میای. اینجوری زورکی سر کردن ممکنه باعث بشه از همه طلبکار بشی. یا شاید از بقیه که حجاب ندارن متنفر بشی. چون با خودت میگی من به خودم اینقدر سختی میدم ولی بقیه خوشن. عین خیالشونم نیست.
–ولی اگه الان بدون چادر برم بیرون که مامانم جلوی دیگران احساس حقارت می کنه.
–خب الان بپوش که اون بنده خدا هم شوکه نشه، بعد که رفتید شهرتون کمکم باهاش صحبت کن بهش آمادگی بده. خلاصه دل مادرتم به دست بیار دیگه...
با صدای آرش بلند شدم و رفتم جلوی در اتاق.
–می خوام عمه اینارو ببرم راه آهن، میای باهم بریم؟
–آره، فقط چند دقیقه صبرکن آماده بشم.
همه ایستاده بودند. عمه یکی یکی از همه خداحافظی میکرد. من هم از همه خداحافظی کلی کردم که بروم. زن عموی آرش به طرفم امد و گفت:
–راحیل جان تا شما برگردید ما رفتیم صبر کن ببوسمت و خداحافظی کنیم بعدبرو. زن عمو تیپش شبیهه مادر شوهرم بود. موهای یخی رنگش را از کنار شال مشگیاش بیرون گذاشته بود و این تضاد رنگ، و آرایش ملایمش زیبایی خاصی به صورتش داده بود. زن با شخصیت و دوست داشتنی بود.
مشتاقانه بغلم کرد و همانطور که می بوسیدم گفت:
–دعا کن خدا به منم دوتا عروس، خانم مثل خودت بده.
از حرفش خجالت کشیدم. گفتن این حرف بین این جمع، فقط آتش حسادت را شعله ور تر میکرد.
بدون این که سرم را بالا بیاورم دوباره خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.
در سالن راه آهن موقع خداحافظی عمه رو به آرش کرد و گفت:
–عمه جان، به ما سر بزنید، توام مثل اون داداش از دماغ فیل افتادت نباشیا، چند وقت دیگه مادر و نامزدتم بردار بیایید پیش ما.
نگاهی به آرش کردم، از حرف عمه لبخند به لبش امد.
–چشم عمه، مزاحم می شیم.
آرش امروز برعکس روزهای قبل موهایش را بالا داده بود و شلوار و تیشرت جذب پوشیده بود. خیلی خوش تیپ شده بود. ولی من همان لباس پوشیدنهای ساده و مردانه اش را
بیشتر می پسندیدم.
بالاخره عمه و فاطمه راهی شدند و ما به طرف در خروجی راه افتادیم.
احساس تشنگی کردم. چشم چرخاندم که ببینم آب سرد کن میتوانم پیدا کنم.
–دنبال چی می گردی؟
تشنمه، میخوام ببینم اینجا آب سرد کن هست.
آرش هم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
–ولش کن بریم آب معدنی بگیریم.
در مسیر چشمم به یک آب سرد کنی افتاد.
–ایناهاش، توام میخوری؟
–حالا تو بخور.
لیوان مسی که همیشه توی کیفم داشتم را درآوردم و همانطور که از آب پرش می کردم فکر شیطنت باری از ذهنم گذشت. به اصرار زیاد من، اول آرش آب خورد و بعد من خوردم.
دوباره لیوان را پر از آب کردم و گفتم بریم.
آرش مشکوک به لیوان پر از آب نگاه کرد.
–چرا نمی خوری؟
–از سالن بریم بیرون می خورم.
زیر چشمی کنترلم میکرد.
از سالن که خارج شدیم گفت:
–بخور دیگه.
نگاهی به لیوان انداختم و مکث کردم.
–راحیل چه فکری تو سرته؟
جلو جلو رفتم که جای مناسب پیدا کنم و آب را روی سرش بریزم و فرار کنم.
از پشت صدایم کرد.
–راحیل ماشین اینوره کجا میری؟ چرا نزدیکم نمیآمد، نکند فکرم را خوانده.
ترجیح دادم خودم را به نشنیدن بزنم تا مجبور شود نزدیکتر بیاید.
صدای قدمهای بلندش میآمد، همین که نزدیکم شد برگشتم و لیوان آب را روی صورتش پاشیدم.
ولی بادیدن مرد پشت سرم شوکه شدم وخنده ام محوشدو هین بلندی کشیدم.