eitaa logo
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
773 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
9.8هزار ویدیو
336 فایل
کانال سبک زندگی👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 خانوادگی (۲) (اول بگم که این پست رو سال گذشته آماده کردیم اما وقتی دوباره خوندیم دیدیم تغییر محسوسی نباید داخلش داشته باشیم و غیر از مورد که درباره گذرنامه هست، بقیه مشکلی نداره) نکاتی که توی این پست گفته شده حاصل تجربه چند صد نفر هست که حداقل دو سال با خانواده سفر اربعین رو رفتند. ما اون‌ها رو جمع‌بندی کردیم و شد این مطلبی که می‌بینید. ممکنه شما تجربیات متفاوت و یا تأییدکننده این مطلب داشته باشید ✋🌹 پست‌های بعدی رو حتماً بخونید. در مورد همه وسایل مورد نیاز، هزینه‌های سفر، ملاحظات فرهنگی و ... صحبت می‌کنیم.
در زمان عصبانیت در مقابل فرزندمان چه عکس العملی داشته باشیم؟ بهترین کاری که ما به عنوان والدین می توانیم انجام دهیم، این است که زمانی که در حال راهنمایی فرزندان مان هستیم، آرام بمانیم خیلی مهم است که این را به یاد داشته باشید ،که وقتی ناراحت هستید ، راهنمایی آن ها به طور بی محابا خیلی سخت خواهد شد. بحث کردن با فرزندانمان در آن وضعیت احساسی منفی، باعث میشود که خودمان را ضعیف نشان دهیم و حرف هایی بزنیم که بعدا از گفتنش پشیمان می شویم اگر اجازه دهیم این اتفاق بیفتد ، فرزندانمان از مصاحبت با ما و همچنین راهنمایی های ما دور و جدا می مانند. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
11.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻‌ جمعه و خیاطی༺✂️ آموزش شماره (( چادر نماز کمری )) 《یه چادر بسیار زیبا و کاملا پوشیده 》 🔹 میشه با پارچه مشکی هم دوخت در قسمت کمر پیلی میخوره و با کمربند بسته میشه.
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۸۲ که صدایم شکست _شبی که سعد میخواس
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۸۳ بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید _بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده! و رنگ من از خبری که برایش این همه میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم _چی شده داداش؟ سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند،.. دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد _هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن. مقابل چشمانم نفس نفس میزد،.. کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد.. و کلام آخر او جانم را در جا گرفت _مامان بابا تو اون اتوبوس بودن... دیگر نشنیدم چه میگوید،.. هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود... که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم.... باورم نمیشد 🌷پدر و مادرم🌷 از دستم رفته باشند... که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجه ای راحتم کند.. و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به جای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد... ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند.. و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم،.. صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید. و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده... که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم... در آغوش ابوالفضل بال بال میزدم... که فرصت جبران بی وفایی هایم از دستم رفته... و دیدار پدر و مادرم به قیامت رفته بود. اینبار نه حرم حضرت سکینه(س)،... نه چهارراه زینبیه،... نه بیمارستان دمشق... که آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
👨‍👩‍👧‍👧کانال سبک زندگی 🪴
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق 🕌 قسمت ۸۳ بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۸۴ آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند.. و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم... ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت.. تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود... تا پس از چند ماه با هم برای 🌷پدر و مادر شهیدمان🌷 عزاداری کنیم... و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد... که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد _من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟ و من شرمنده پدر و مادرم بودم... که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا .. و از این و فقط گریه میکردم. چشمانش را از صورتم میگرداند.. تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت _این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت! و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده.. و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید _فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟ دو سال پیش... به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم.. و حالا دوباره سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده.. و حتی میکردم.. به ابوالفضل حرفی بزنم...که خودش حسم را نگفته شنید،.. هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد _یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده! از شنیدن خبر سالمتی اش پس از ساعت ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد.. و سوالی که بی اراده از دهانم پرید.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد