eitaa logo
کانال سنگر عفاف وتربیت
800 دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
332 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
...👇👇👇 👩دختر ڪه باشے بهت میخندن اگه دلت بخواد... ڪیا شهید میشن؟ -مدافعان حرم✌️🏻 -ڪسایی که تو عراق و سوریه باشن! . .والسلام! 👩دختر ڪه باشی بهت میگن رفتن صلاح نیست... 👩دختر که باشے هیئت و روضه رفتنت یه جور دیگه است...😢 👩دختر که باشے اگه روضه سنگین بخونن توی جمعے، دست و بالت بسته است برا سبک شدن...😭 👩دختر که باشے حسرت یه جاهایے تنهایی رفتن مے مونه رو دلت...😞 اصلا یه چیزایی برا دخترا همیشه میمونه..😓 اما...🙂 👩دختر که باشی {اونم از نوع زهراییش} وارث ارثیه مادری...😌✌️🏻 و روزی مفتخر میشے به رسالت شریف ...☺️💞 مادرے که در دامنش😃❤️ قاسم سلیمانی ها✊🏻 احمدی روشن ها✊🏻 و محمدرضا دهقان ها✊🏻 رو تربیت میکنه... اخه شنیدی که میگن👥 "از دامن زن مرد به معراج میرسه ☺️👐🏻 ...😇😍
🌺 بعضی از ما را در حیاط قدیمی 🍃 کنار حوض کاشی آبی 🍃 حوالی شمعدانی ها 🍃 کنار سماور مادربزرگ 🍃 جا گذاشته ایم.....!؟ 🌸 عزیزم ! زندگی را باید زندگی کرد، 🌱 از گذشته "" نخوریم، 🌱 نسبت به آینده "" نشویم 🌱 و فقط از الان "" ببریم؛ 👈 به همین سادگی.... 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 قسمت ۸۴ آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند.. و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم... ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت.. تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود... تا پس از چند ماه با هم برای 🌷پدر و مادر شهیدمان🌷 عزاداری کنیم... و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد... که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد _من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟ و من شرمنده پدر و مادرم بودم... که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا .. و از این و فقط گریه میکردم. چشمانش را از صورتم میگرداند.. تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت _این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت! و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده.. و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید _فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟ دو سال پیش... به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم.. و حالا دوباره سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده.. و حتی میکردم.. به ابوالفضل حرفی بزنم...که خودش حسم را نگفته شنید،.. هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد _یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده! از شنیدن خبر سالمتی اش پس از ساعت ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد.. و سوالی که بی اراده از دهانم پرید.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد