eitaa logo
داعی‌َالله🇮🇷
374 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
50 فایل
🌿💚 به یاد وعشق او ♡اللهم عجل الولیک الفرج♡ وانت لاتعرف ماذا‌ فعلت بقلب المهدی: و تو نمیدانی که با قلب مهدی(‌عج)فاطمه چه کرده ای!💔 کپی‌: حلال❤ به گوشیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16823669089213
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ پناهیان؛ 🔴به اندازه نیازت پول درنیار! 😳 🔻ناشنیده‌هایی از زندگی امیرالمومنین (علیه السلام) در مورد ثروتشان 🌹رسول خدا (ص): آخر الزمان مردم برای حفظ دینشون نیاز به پول دارند.. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ✍حاشیه؛ زمانی خواستیم مانند عرفاء الهی ساده زیست باشیم و فانی ازدنیا...اما یادمان رفت؛ برای ما سیره و سبک زندگی ائمه اطهار(ع) است..بعضی از منبری های عزیز گفتند؛ امیرالمومنین(ع)بسیار بودند... و متاسفانه نگفتند؛در عین حال ایشان و بودند اما تمام سرمایه هایشان را به می کردند..نه اینکه ذره ای برای خودشان جمع کنند. 🌐 @matataranavanarakh
📌 👤بزرگی می گفت : یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند، شما اول برای کناریتان بر میدارید، دوباره سیب بعدی را به نفر بعدی میدهید ... 🔸دقت کنید، تا زمانی که برای دیگران برمیدارید سبد مقابل شما می ماند ... ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید، میزبان سبد را به طرف نفر بعد می برد ... 🔺نعمتهای خدا نیز اینطور است ، با بخشش، سبد را مقابل خود نگه دارید ...! 🌐 @matataranavanarakh
رسیده سن حضورت ب سن نوح ولی.. شمار مردم کشتی نکرده تغییری.. اللهم عجل الولیک الفرج. @matataranavanarakh
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍒 در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری (بی غیرت) داشت زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟ شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم  💎عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا ، 💎عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا، 💎عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا 💎عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا 💎عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله 💎عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو ،  عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد .  پناه مےبرم به خـــ💓ــــدا از شر شیطان 💕💕 سبحان الـــلـــه 💕💕 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 🌹 @matataranavanarakh
😳😳 ✅زمان خلافت عمر، جوانی به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد و ناله سر میداد که: خدایا بین من و مادرم حکم کن. عمر از او پرسید: مگر مادرت چه کرده است؟ چرا درباره او شکایت میکنی؟ جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده.. اکنون که بزرگ شدهام و خوب و بد را تشخیص میدهم، مرا طرد کرده و میگوید تو فرزند من نیستی! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم. عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت احضارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد. عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید. جوان گفتههای خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است. عمر به زن گفت: شما در جواب چه میگویید؟ زن پاسخ داد: خدا را شاهد میگیرم و به پیغمبر سوگند یاد میکنم که این پسر را نمیشناسم. او با چنین ادعایی میخواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بیآبرو سازد. من زنی از خاندان قریشم و تابحال شوهر نکردهام و هنوز هم باکرهام. در چنین حالتی چگونه ممکن او فرزند من باشد؟! عمر پرسید: آیا شاهد داری؟ زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند. آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ میگوید و نیز گواهی دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است. عمر دستور داد که پسر را زندانی کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفتری مجازات گردد. مأموران در حالی که پسر را به سوی زندان میبردند، با حضرت علی علیهالسلام برخورد نمودند. پسر فریاد زد: یا علی! به دادم برس، زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون بازگردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. برای چه او را آوردید؟ گفتند: علی علیهالسلام دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیدهایم که با دستور علی بن ابیطالب علیهالسلام مخالفت نکنید. در این وقت حضرت علی علیهالسلام وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند. او را آوردند. آنگاه حضرت به پسر فرمود: ادعای خود را بیان کن. جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود. علی علیهالسلام رو به عمر کرد و گفت: آیا مایلی من درباره این دو نفر قضاوت کنم؟ عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم شنیدهام که فرمود: علی بن ابیطالب علیهالسلام از همه شما داناتر است. حضرت به زن فرمود: درباره ادعای خود شاهد داری؟ گفت: بلی! چهل شاهد دارم که همگی حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهی دادند.علی علیهالسلام فرمود: طبق رضای خداوند حکم میکنم. همان حکمی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به من آموخته است. سپس به زن فرمود: آیا در کارهای خود سرپرست و صاحب اختیار داری؟ زن پاسخ داد: بلی! این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند. آنگاه حضرت به برادران زن فرمود: آیا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختیار میدهید؟ گفتند: بلی! شما درباره ما صاحب اختیار هستید. حضرت فرمود: به شهادت خدای بزرگ و به شهادت تمامی مردم که در این وقت در مجلس حاضرند این زن را به عقد ازدواج این پسر در آوردهام و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را میپردازم. (البته عقد صورت ظاهری داشت).حضرت فرمود: به شهادت خدای بزرگ و به شهادت تمامی مردم که در این وقت در مجلس حاضرند این زن را به عقد ازدواج این پسر در آوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را میپردازم. (البته عقد صورت ظاهری داشت). سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر کن. قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت. فرمود: این پولها را بگیر و در دامان زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما بر نگرد مگر آنکه آثار عروسی در تو باشد، یعنی غسل کرده برگردی. پسر از جای خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت: برخیز! برویم. در این هنگام زن فریاد زد «ألنار! ألنار!» (آتش! آتش!) ای پسر عموی پیغمبر آیا میخواهی مرا همسر پسرم قرار دهی؟! به خدا قسم! این جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصی شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده ای بود. این پسر را من از او آورده ام. وقتی بچه بزرگ شد به من گفتند: فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملی را انجام دادم ولی اکنون اعتراف میکنم که او فرزند من است. دلم از مهر و علاقه او لبریز است. مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند. عمر گفت: «واعمراه، لولا علی لهلک عمر»- «اگر علی نبود من هلاک شده بودم.» [1] . پی نوشت ها: [1] بحار: ج 40 ص_306 نقل از داستانهای بحارالانوار، ج2 ،ص51. @matataranavanarakh
🌟اتاق پیرزن یک اتاق ساده بود با یک پنجره ی کوچک رو به آسمان. و یک گل شمعدانی در یک گلدان گلی کنار پنجره. اتاق پیرزن با همه ی سادگی اش چیزی کم نداشت اما وقتی تابستان از راه رسید، پیرزن باید برای اتاقش پرده ای می دوخت تا از تیزی آفتاب جلوگیری کند. پیرزن، با ذوق و سلیقه، یک پرده ی زیبا دوخت و آن را به پنجره ی اتاقش آویزان کرد. پرده، اتاق پیرزن را زیباتر کرد. و صفای آن را دو چندان. پیرزن، همسایه ای داشت با اتاقی پر از تجملات، اما دلی داشت که مثل اتاقش زیبا نبود. همسایه ی پیرزن بسیار حسود بود. او بزرگترین نعمتهای خودش را نمی دید و به کوچکترین نعمتهای پیرزن حسرت می خورد و حسادت می کرد. او هر روز به بهانه ای به خانه ی پیرزن سرک می کشید تا همیشه از وضع او آگاه باشد. آن روز هم همسایه به بهانه ای وارد اتاق پیرزن شد و متوجه شد که پیرزن پرده ی جدیدی دوخته است و به اتاقش آویزان کرده است. آتش حسادت همسایه با دیدن پرده دوباره گر گرفت. آرزو می کرد هرطوری شده آن پرده را از بین ببرد. همسایه از پرده ی پیرزن خیلی تعریف کرد و سپس از پیرزن خواست که آن پرده را به او بدهد تا یکی مثل آن برای خودش بدوزد. پیرزن پرده را به همسایه داد. همسایه پرده را با خود برد و قسمتی از آن را با ریختن چای، لکه دار کرد و قسمت دیگری را هم سوراخ و پاره کرد. سپس پرده را تا کرد و بدون اینکه چیزی بگوید وقتی که پیرزن خواب بود آن را در خانه ی پیرزن گذاشت و به خانه برگشت . فردای آن روز، همسایه دوباره به خانه ی پیرزن رفت تا ازدیدن پرده ی لک شده و پاره ی پیرزن لذت ببرد و او را سرزنش کند. اما برعکس انتظار او، پرده ای کاملا سالم و زیبا جلوی پنجره آویزان بود. مثل اینکه هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود. همسایه متعجب و عصبانی شد اما نمی دانست چه بگوید و چگونه از پیرزن راز پرده را سوال کند. دائم حرص می خورد و زیر لب غر می زد تا اینکه بالاخره پیرزن جلو آمد و پرده ی تا کرده ی دیروزی را به همسایه تعارف کرد و گفت: بیا دخترم دیروز که پرده را بردی من یکی مثل همان برای خودم دوختم و تصمیم گرفتم این پرده را از تو پس نگیرم. ولی مثل اینکه غروب وقتی خواب بودم خودت آن را آورده بودی و در اتاق من گذاشتی . من دیگر تای آن را باز نکردم و آن را برایت نگهداشتم. همسایه ی حسود حرفی برای گفتن نداشت ناچار پرده را گرفت و تشکر کرد و رفت. پرده ی لکه دار، بر دیوار اتاق همسایه آویزان شد تا همه بدانند او چه زن شلخته و حسودی است. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 💓👉🏻 @matataranavanarakh
خبر آمدخبری در راه است؛سرخوش آن دل که از آن آگاه است روز چهارشنبه مورخه ۹۸/۳/۱۵ بعد از اذان صبح مراسم آشتی با یخچال برگزار خواهد شد از دوستان واشنایان دعوت به عمل می اورم 🤓بعد از گفتن اذان صبح همگی به سمت یخچال رفته وهرچه دوست دارید میل کنید😂😂😂😂😂😂😜🤗😉 🍏🍎🍐🍊🍋🍌🍉🍇🌶🍆🍅🍍🍑🍒🍈🍓🌽🍠🍯🍞🧀🍗🍖🍤🌯🌮🍝🍕🌭🍟🍔🍳🍜🍲🍣🍱🍛🎂🍰🍦🍨🍧🍡🍢🍘🍮🍬🍭🍫🍿🍩🍪🍺🍷🍸🍹🍾🍶🍵☕️🍼 با تشکر پیشاپیش عید فطر بر شما مبارک😂😍 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 @matataranavanarakh
سخن این است ک ما... بی تو نخواهیم حیات.. اللهم عجل الولیک الفرج @matataranavanarakh
✨﷽✨ ✍بیایید با خدا زندگی کنیم نه اینکه گاهی به او سر بزنیم؛ تا با کسی زندگی نکنی نمیتوانی او را بشناسی و با او انس بگیری. ✍اگر مدتی شب و روز با کسی زندگی کنی به او انس خواهی گرفت. اگر با خدا انس پیدا کنی، شدیدا به او علاقمند میشوی. ✍خدا تنها انیسی است که مأنوس خود را هرگز تنها نمیگذارد. ┄┅┅✿💕🍂🌼🍁🌸✿┅┅┄ @matataranavanarakh
من تمام رمضان را روزه میگیرم.. تا برسم به تو ماه من...😭😭😭💔💔
تو نباشی دل مارا ثمری نیست.. اللهم عجل الولیک الفرج @matataranavanarakh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتم شبی کنار تو  می‌کنم🍃  نیامدی  هم تمام شد ...😭😭 💔 💚 @matataranavanarakh
🌟پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت. یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!. ❣یادمان بماند که: "زمین گرد است..." 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 @matataranavanarakh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در سال1965یک دانشمند زنبور عسل آفریقایی را وارد آمریکای جنوبی کرد و در طبیعت با زنبورهای اروپایی جفت گیری داد نتیجه فاجعه آمیز بودو پس از آن"هیبرید"زنبورقاتل به دنیامعرفی شد @danayi5
درخت اوکالیپتوس رنگین کمانی در جنوب اقیانوس آرام رشدمیکندوشهرت آن به دلیل زیبایی و كاربرد آن است.تنه درخت رگه هایی رنگین کمانى داردو ازآن می توان برای ساخت خمیر كاغذ استفاده کرد. @danayi5
@matataranavanarakh
lll_1556725094_Karimi-BaRoyeSiah5B1285D(1).mp3
5.88M
✨بارویِ سیاه.. باگریه و آه.. از راه اومدم..من خیلی بدم..من دیراومدم.. [دستمو بگیر،،من نابلدم..] #محمود‌کریمی💚 #خیلی‌ویژه👌
سلام خدمت همه ی عزیزان عیدتون مبارک فردا بعد از نماز حتما برای فرج آقا دعا کنید یا علی ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا