#پارت_بیستم
#سفر_عشق
با کمک مامان سالاد رو درست کردیم، بعد هم مامان یه قورمه سبزی خوشمزه درست کرد.
کباب و برنج رو هم گذاشت، غروب درست کنه.
گفتم مامان کاری با من نداری برم تو اتاقم یه کم استراحت کنم؟!
--نه دخترم. ساعت چند میری بیمارستان؟!
--دو یا سه میرم، تا زودی برگردم.
--باشه عزیزم برو استراحت کن.
رفتم تو اتاقم، اینقد خسته بودم خوابم برد. وقتی بیدار شدم، احساس ضعف شدیدی کردم. رفتم تو آشپزخونه، مامان ناهار رو گذاشته بود رو اجاق و خودش رفته بود استراحت کنه.
ناهارم رو خوردم و بعد از انجام یه سری کار که داشتم. رفتم لباسهام رو پوشیدم تا برم بیمارستان.
سمن اومد تو اتاقم و گفت:
--سلام. خوبی سحر؟! داری کجا میری؟!
--سلام خواهر عزیزم، بالاخره چشمم به جمالت نورانی شد. از دیشب چند بار اومدم اتاقت نبودی. دارم میرم بیمارستان.
--دیشب دیروقت اومدم، تو نبودی. بیمارستان چرا؟!
--بابای هانا بستریه، میرم یه سری بهشون بزنم.
--باشه، برو به سلامت.
--سمن جان!
--بله عزیزم.
--کاری داشتی؟!
--نه سحرجون
--خب بگو دیگه، چکار داشتی؟!
--فکر کردم بیرون نمیری، اومدم ماشین رو ازت بگیرم.
--اگه میخوای ببرش.
--پس خودت چی؟!
--من با آژانس میرم.
--جدی میگی سحر؟!
--آره عزیزم، بیا اینم سویچ.
--وای عاشقتم سحر.ممنون.
همه از این تغییر رفتارهای من شوکه شده بودند. نمیدونستن من چرا اینطوری شدم. با خودم گفتم کاش سمن هم مثل من تغییر کنه.
گوشیم رو برداشتم و یه زنگ به آژانس زدم و یه ماشین خواستم.
بعد از ده دقیقه آژانس اومد و سوار شدم. دیدم تا برسیم بیمارستان با این خیابونهای شلوغ، وقتم آزاده، شروع کردم به نوشتن.
داشتم فیلم میدیدم که شهاب اومد.
--سلاااااام آبجی خوشگله خودم.
--سلاااام داداشی. چه زود برگشتی؟!
--کلاسم زود تموم شد. ناهار خوردی؟!
--نه گفتم تو بیای.
--تنبل خانم! همه چی آماده هست فقط باید گرم کنی.
--دیگه گفتم تو هم بیای.
شهاب ناهار رو گرم کرد و آورد خوردیم.
--راستی سحر برا اینکه حوصلهات سر نره، برو بیرون یه کم برا خودت بگرد.
--چشممم داداشی. امروز خستهام، فردا صبح میرم.
قبلا که اومده بودم المان، جاهای دیدنی رو دیدم، ولی بازم بدم نمیومدم برا سرگرم کردن خودم برم بیرون و گشت و گذار.
خانم رسیدیم بیمارستان.
با صدای آقای راننده به خودم اومدم، کرایه را دادم و پیاده شدم.
از جلوی بیمارستان چند تا رانی گرفتم و رفتم تو بیمارستان.
سلام هاناجون!
--سلام سحر. مگه نگفتم نیا عزیزم. تو دیشب رو اینجا بودی، میموندی خونه استراحت میکردی.
--استراحت کردم عزیزم. مامانت کجاست؟!
--رفت یه سر به بابا بزنه.
--بابات بهتره
--آره خوبه خداروشکر.
--الحمدلله عزیزم، خوشحال شدم. راستی بیا هاناجون! قابلی نداره. مامان اینا هم عذرخواهی کردند که نتونستن بیان. امشب مهمون داریم موند غذا بپزه.
--ممنون عزیزم، به زحمت افتادی. خب پس تو چرا اومدی؟! میموندی خونه.
--میرم عزیزم. هنوز زوده. کِی بابا رو میارن تو بخش؟!
--دکتر گفت فردا.
داشتیم حرف میزدیم که خاله اومد.
--سلام خاله. خوبی؟
--سلام دخترم. ممنون. دستت درد نکنه به زحمت افتادی.
--چه زحمتی خاله. وظیفمه.
یه کم پیش هانا و خاله نشستم بعدم خداحافظی کردم برم خونه.
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi