eitaa logo
داعی‌َالله🇮🇷
336 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
50 فایل
🌿💚 به یاد وعشق او ♡اللهم عجل الولیک الفرج♡ وانت لاتعرف ماذا‌ فعلت بقلب المهدی: و تو نمیدانی که با قلب مهدی(‌عج)فاطمه چه کرده ای!💔 کپی‌: حلال❤ به گوشیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16823669089213
مشاهده در ایتا
دانلود
با کمک مامان سالاد رو درست کردیم، بعد هم مامان یه قورمه سبزی خوشمزه درست کرد. کباب و برنج رو هم گذاشت، غروب درست کنه. گفتم مامان کاری با من نداری برم تو اتاقم یه کم استراحت کنم؟! --نه دخترم. ساعت چند میری بیمارستان؟! --دو یا سه میرم، تا زودی برگردم. --باشه عزیزم برو استراحت کن. رفتم تو اتاقم، اینقد خسته بودم خوابم برد. وقتی بیدار شدم، احساس ضعف شدیدی کردم. رفتم تو آشپزخونه، مامان ناهار رو گذاشته بود رو اجاق و خودش رفته بود استراحت کنه. ناهارم رو خوردم و بعد از انجام یه سری کار که داشتم. رفتم لباسهام رو پوشیدم تا برم بیمارستان. سمن اومد تو اتاقم و گفت: --سلام. خوبی سحر؟! داری کجا میری؟! --سلام خواهر عزیزم، بالاخره چشمم به جمالت نورانی شد. از دیشب چند بار اومدم اتاقت نبودی. دارم میرم بیمارستان. --دیشب دیروقت اومدم، تو نبودی. بیمارستان چرا؟! --بابای هانا بستریه، میرم یه سری بهشون بزنم. --باشه، برو به سلامت. --سمن جان! --بله عزیزم. --کاری داشتی؟! --نه سحرجون --خب بگو دیگه، چکار داشتی؟! --فکر کردم بیرون نمیری، اومدم ماشین رو ازت بگیرم. --اگه میخوای ببرش. --پس خودت چی؟! --من با آژانس میرم. --جدی میگی سحر؟! --آره عزیزم، بیا اینم سویچ. --وای عاشقتم سحر.ممنون. همه از این تغییر رفتارهای من شوکه شده بودند. نمی‌دونستن من چرا اینطوری شدم. با خودم گفتم کاش سمن هم مثل من تغییر کنه. گوشیم رو برداشتم و یه زنگ به آژانس زدم و یه ماشین خواستم. بعد از ده دقیقه آژانس اومد و سوار شدم. دیدم تا برسیم بیمارستان با این خیابونهای شلوغ، وقتم آزاده، شروع کردم به نوشتن. داشتم فیلم میدیدم که شهاب اومد. --سلاااااام آبجی خوشگله خودم. --سلاااام داداشی. چه زود برگشتی؟! --کلاسم زود تموم شد. ناهار خوردی؟! --نه گفتم تو بیای. --تنبل خانم! همه چی آماده هست فقط باید گرم کنی. --دیگه گفتم تو هم بیای. شهاب ناهار رو گرم کرد و آورد خوردیم. --راستی سحر برا اینکه حوصله‌ات سر نره، برو بیرون یه کم برا خودت بگرد. --چشممم داداشی. امروز خسته‌ام، فردا صبح میرم. قبلا که اومده بودم المان، جاهای دیدنی رو دیدم، ولی بازم بدم نمیومدم برا سرگرم کردن خودم برم بیرون و گشت و گذار. خانم رسیدیم بیمارستان. با صدای آقای راننده به خودم اومدم، کرایه را دادم و پیاده شدم. از جلوی بیمارستان چند تا رانی گرفتم و رفتم تو بیمارستان. سلام هاناجون! --سلام سحر. مگه نگفتم نیا عزیزم. تو دیشب رو اینجا بودی، می‌موندی خونه استراحت می‌کردی. --استراحت کردم عزیزم. مامانت کجاست؟! --رفت یه سر به بابا بزنه. --بابات بهتره --آره خوبه خداروشکر. --الحمدلله عزیزم، خوشحال شدم. راستی بیا هاناجون! قابلی نداره. مامان اینا هم عذرخواهی کردند که نتونستن بیان. امشب مهمون داریم موند غذا بپزه. --ممنون عزیزم، به زحمت افتادی. خب پس تو چرا اومدی؟! میموندی خونه. --میرم عزیزم. هنوز زوده. کِی بابا رو میارن تو بخش؟! --دکتر گفت فردا. داشتیم حرف میزدیم که خاله اومد. --سلام خاله. خوبی؟ --سلام دخترم. ممنون. دستت درد نکنه به زحمت افتادی. --چه زحمتی خاله. وظیفمه. یه کم پیش هانا و خاله نشستم بعدم خداحافظی کردم برم خونه. https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi