eitaa logo
داعی‌َالله🇮🇷
374 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
2.7هزار ویدیو
50 فایل
🌿💚 به یاد وعشق او ♡اللهم عجل الولیک الفرج♡ وانت لاتعرف ماذا‌ فعلت بقلب المهدی: و تو نمیدانی که با قلب مهدی(‌عج)فاطمه چه کرده ای!💔 کپی‌: حلال❤ به گوشیم👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16823669089213
مشاهده در ایتا
دانلود
بچها هرچه صداش می‌زدن، بیدار نمی‌شد. تکونش می‌دادن، انگارنه‌انگار😢 زنگ زدن به خانم موسوی، اتاقشون روبروی اتاق ما بود. وقتی اومد و هانا رو تو اون وضع دید، اول زنگ زد به اورژانس، بعدم به آقای طاهری، مسئول بسیج دانشجویی، که با اتوبوس آقایون اومده بودن مشهد. کنار هانا نشسته بودم، دستاشو تو دستام گرفته بودم😔 عقربه‌های ساعت چنان به کندی می‌رفتن که نگرانیم بیشتر میشد😢 زمان انگار از حرکت ایستاده بود، تا من بیشتر اذیت شم😔 بعد از مدتی با شنیدن صدای آژیر آمبولانس، یه خانمِ فوریت‌های پزشکی به همراه دو آقا وارد اتاق شدن. بچها بیرون رفتن و خانمه مشغول معاینه هانا شد. دلم داشت از حلقم بیرون میزد، یعنی چی شده خدایا😔 خانمه گفتن نترسید، چیزی نیست، یه شوک عصبیه، باید ببریمش بیمارستان. دو آقای که همراه خانمه بودن هانا رو گذاشتن رو تخت و به سمت بیمارستان به راه افتادن😢 اصرار کردم باید همراه هانا بیام، هرچی خانم موسوی تلاش کرد آرومم کنه، نتونست. آقای طاهری گفتن، عیبی نداره بذار بیاد. من و خانم موسوی با آمبولانس رفتیم، پشت سرمونم آقای طاهری و دوستش یه ماشین گرفتن و اومدن. به بیمارستان رسیدیم، هانا رو بردن بخش مراقبت‌های ویژه😔 من و بقیه هم پشتِ در منتظر اومدن دکتر. بعد از ده دقیقه دکتر اومد بیرون و گفت: بیمارتون دچار شوک عصبی شده و چیزی نیست تا فردا خوب میشه😊 از خوشحالی چشام پرِ‌اشک شد و خانم موسوی رو تو بغل گرفتم. خانم موسوی گفتن: --دیدی گفتم نگران نباش، چیزی نیست😅 --بابا من چه می‌دونم دیدم اصلا جواب نمیده، ترسیدم😢 --بشین اینجا من برم یه زنگ به بچها بزنم، طفلکیا اونام نگرانن. --آره برو. راستی خانم موسوی اگه می‌خواید شما و آقای طاهری اینا برید هتل، منم پیش هانا می‌مونم تا فردا که مرخص میشه☺️ --نه بابا منم پیشت میمونم، الان آقایون رو می‌فرستم تا خودمون دو تا تنها باشیم. خانم موسوی رفت سمت آقایون و منم نشستم به شکر خدا کردن☺️ خونواده هانا موقع اومدن بهم گفته بودن حواست به هانا باشه استرس براش سمه، وای اگه چیزی می‌شد😱 چطور باید جواب مامانشو می‌دادم😔 خداروشکر، خطر رفع شد😍 از دکتر اجازه گرفتم و رفتم داخل پیش هانا. حالش بهتر بود و تا منو دید، لبخندی زد. رفتم رو صندلی کنار تخت نشستم و بهش گفتم: دختر با این کارت همه رو ترسوندی😒 با صدای باز شدن در برگشتم، خانم موسوی اومد داخل و گفت: هاناجون بهتری، بلا دوره انشالله عزیزم😊 هانا با صدای آرومی گفت: شرمنده خانم موسوی باعث نگرانیتون شدم😔 با خنده گفتم: عیبی نداره عزیزم، خوب شدی تلافیشو سرت در‌میاریم، مگه نه خانم موسوی😜 --آره دخترجون فردا رفتیم هتل، باید به همون بستنی بدی تا تو باشی و نصف‌شبی ما رو نکشونی بیمارستان😅 هانا بخاطر آرامش‌بخشی که بش زده بودن خوابش میومد. گفتم هانا جون تو بخواب، مام بیرونیم😉 رفتیم بیرون تا هانا بخوابه، صدای اذون میومد. خانم موسوی گفت: سحرجون من برم نمازخونه نمازمو بخونم عزیزم☺️ به علامت مثبت سرمو تکون دادم. روم نمیشد، بگم من نماز خوندن بلد نیستم😔 مونده بودم، چکار کنم😢 با خانم موسوی راحت نبودم، حرفِ دلمو بش بگم😔 https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi