#پارت_هفتم
#سفر_عشق
من از این وضع جدید میترسیدم. آدم دیگهای شده بودم. حتی از وضع پوششم چندشم میشد😖
نمیدونستم، چکار کنم؟؟!!
سردرگم مونده بودم😔
دوست داشتم، میتونستم برم نماز بخونم مثل خانم موسوی، ولی بلد نبودم😔
غرقِ افکارم بودم، که با صدا زدن خانم موسوی به خودم اومدم.
--برگشتی خانم موسوی
--آره چن دقیقه میشه، کجایی هرچی صدات میزنم، جوابمو نمیدی☺️
--با مِنمِن گفتم: واقعیتش خانم موسوی منننن، نمیدونم چطوری بگم😔 بذار فردا بهت میگم، باشه.
--باشه عزیزم. هرطور راحتی😊 راستی، هانا خوابید؟
-- از لایِ در سرکی کشیدم ، خواب بود. خانم موسوی شما هم به زحمت افتادی. امشب نه خوابیدی نه رفتی حرم.
--عیبی نداره عزیزم. فردا بعد از بیمارستان میرم.
نزدیک ساعت ۸ بود، آقای طاهری و دوستش اومدن.
روم نمیشد نگاش کنم، آخه اول سفر، من و هانا خیلی اذیتش کرده بودیم😔
اومدن کنارمون و شروع کردن به سلام و احوالپرسی.
با صدای آروم جواب سلامشون رو دادم و خودمو نجات دادم😉 گفتم: ببخشید، من برم پیشِ دوستم تو اتاق.
درِ اتاق هانا رو باز کردم. هانا از خواب بیدار شده بود.
سلااااااام دوست خوبم هانا جان✋ بهتری عزیزم.
رفتم کنار تختش رو صندلی نشستم و گفتم:
دیووونه از دیشب چنباره چشام میخوره به آقای طاهری و دوستش😱 بخاطر حرفایی که تو اتوبوس بشون زدیم، روم نمیشه تو صورتشون نگاه کنم🙈
--عه، من که دیشب بیهوش بودم، الان نمیدونم روم میشه نگاشون کنم یا نه😅
داشتیم حرف میزدیم که صدای در اومد، تا خودمو جمعوجور کردم خانم موسوی وارد اتاق شد و گفت: بچها آقای طاهری و آقای حسینی میخوان بیان هانا جون رو ببینن😊
یه یاالله گفتن و اومدن تو.
روم نمیشد سرمو بلن کنم.
آقای طاهری گفتن:
ببخشید مزاحم استراحتتون شدیم خانم رضائی. خداروشکر به خیر گذشت.
هانا گفت: ببخشید باعث زحمت شما هم شدم.
یه جعبه شیرینی دست آقای طاهری بود، تحویل خانم موسوی داد و گفتن: ما بریم پیش دکترشون، ببینیم کی مرخص میشن.
اونا رفتن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آخیش رفتن، داشتم از شرم آب میشدم😰
بعد از یه ربع دکتر هانا اومد، مام رفتیم بیرون.
دیدم آقایونم بیرونن، ولی انگار میدونستن، منم راحت نیستم. دورتر وایساده بودن.
رو صندلی نشستیم و منتظر بیرون اومدن دکتر شدیم.
شروع کردم صحبت کردن با خانم موسوی.
راستی خانم موسوی شما ازدواج کردی؟!
--نه عزیزم😊
--حتما یه آقای خوب مثل خودتون نیومده فعلا😉
--تا ببینیم خدا چی میخواد، یه مورد ازدواج دارم، فعلا دارم روش فکر میکنم🙈 بین خودمون باشه، پیش کسی نگو سحر جون، شاید جور نشد☺️
--خیالت راحت، به کسی چیزی نمیگم😅
خانم موسوی دکتر اومد، بریم پیشش.
آقای دکتر ببخشید چی شد؟!
میتونیم، ببریمش؟!
آره حالش خوبهخوبه. از نظر من مرخصه ولی خیلی مراقبش باشید😊
چشمی گفتم و رفتم کمک هانا تا آماده شه و لباساشو بپوشه.
آقای طاهری و دوستشم رفته بودن دنبال کارای ترخیص.
هانا لباساشو پوشید و منتظر شدیم تا آقای طاهری برگردن😊
دلم برا حرم یه ذره شده بود.
خانم موسوی اومد، گفت: سحرجون، بیاید، تا بریم.
به هانا گفتم: میخوای کمکت کنم؟
--نه بابا خودم میتونم عزیزم😅
بیرون بیمارستان که رسیدیم، منتظر ماشین شدیم.
من، هانا و خانم موسوی سوار یه ماشین شدیم، اونا هم سوار یه ماشین. تو دلم گفتم آخیییییش با ما نیومدن😅
رسیدیم هتل، هانا رو بردیم اتاق. بچها همه منتظر نشسته بودن تو اتاق😊 همه اومدن استقبال و شروع کردن به احوالپرسی.
هانا رو بردیم رو تخت تا دراز بکشه، خانم موسوی هم با بچها رفتن بیرون.
خانم موسوی گفت: سحرجون ما تو اتاق خودمونیم، اگه کاری داشتی، زنگ بزن😊
باشهای گفتم و در رو بستم.
رفتم پیش هانا، گفت: سحر خیلی خوابم میاد. میخوابم رفتی حرم بیدارم کن.
گفتم: تو امروز باید استراحت کنی، اگه تونستی، شب میریم عزیزم😉
هانا خوابید و منم از خستگی رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد😴
با صدای زنگِ در بیدار شدم، نگای به گوشیم انداختم، وای ساعت ۱۳ بود و چقد خوابیده بودم.
رفتم در رو باز کردم. خانم موسوی پشت در بود.
سلام کرد و گفت: بهبه دخترای خوب. فکر کنم حسابی خوابیدی از چشات معلومه😉
جواب سلامشو دادم و تعارف کردم بیاد داخل.
--هاناجون چطوره، خوابه؟
--آره اونم خوابه، منم با صدای در بیدار شدم😅
--ما از حرم میایم، براتون هدیه گرفتم.
--وای ممنونم دو تان؟
--آره یکی برا تو یکیم برا هاناجون. بیدار شد بش بده. من دیگه میرم، راستی ناهارتون رو میارم بالا، بعدم برم استراحت کنم، خیلی خستهام، تا شب انشالله بریم حرم. مگه شما هم نمیاید😅
--آره میایم، دلم خیلی تنگ شده😔
خانم موسوی خداحافظی کرد و من نشستم به باز کردن کادو.
از تعجب چشام گرد شد. باورم نمیشد😍
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi