#پارت_هجدهم
#سفر_عشق
هانا با نگرانی از سر جاش بلند شد و سریع خودش رو رسوند به پرستار.
--خانمِ پرستار حال بابام خوبه؟! چی شده؟!
--عزیزم چیزی نیست، آروم باش.
هانا رو گرفتم تو بغلم و سعی کردم آرومش کنم. ولی مگه آروم میشد. خاله هم حالش بهتر از هانا نبود.
دکتر و پرستار رفتند داخل CCU.
هرچی میکردم آروم نمیشدند.
تسبیحی رو که از مشهد خریده و متبرکش کرده بودم، از تو کیفم درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن.
دعا میکردم که خدا عمو رو نجات بده. آخه هانا و لیلا غیر از بابا و مامانشون کسی رو ندارند. همه اقوامشون شهرستانند.
خاله مرضیه همیشه میگفت:
این دختر هدیه حضرت معصومه بوده، بعد سالها چشمانتظاری رفتیم قم و هانا رو از بیبی گرفتیم.
اسم هانا تو شناسنامه معصومه است، ولی چون این اسم رو خودش دوست داره همیشه میگه بهم بگید هانا. بعد از اینکه هانا دو سالش میشه، خدا لیلا رو هم بهشون میده.
بعد از حدود ده دقیقه، دکتر از بخش مراقبتها بیرون اومد، هانا خودش رو رسوند به دکتر و گفت:
--آقای دکتر توروخدا بگید بابام خوبه؟!
--دخترم آروم باش، آره خداروشکر خطر رفع شده. حالش بهتره.
--ممنون آقای دکتر، من میتونم برم داخل ببینمش.
--بذارید انشالله فردا صبح، ایشون باید استراحت کنند.
--فقط چند لحظه خواهش میکنم. من یه هفته بابام رو ندیدم.
--باشه به پرستار میگم.
--ممنون آقای دکتر
هانا رفت دیدن عمو. من و خاله مرضیه هم رو صندلی نشستیم.
خاله خیلی خسته بود، از چشماش معلوم بود. هرچی هم میکردم، نمیومد ببرمش خونه.
هانا با چشمهای بارونی از بخش اومد بیرون.
--هانا عمو خوبه؟!
--آره سحرجون، ولی وقتی تو اون وضع دیدمش خیلی ناراحت شدم.
--الحمدلله، خداروشکر کن عزیزم.
--خداروشکر سحر. من امشب سلامتی بابا رو از امام رضا خواستم. نذر کردم بابا خوب شه، یه سفر بریم پابوس امام رضا.
--خوشحالم که حال عمو خوبه. خداروصدهزار بار شکر.
--سحر تو دیگه برو خونه. خیلی اذیت شدی.
--نه عزیزم، این چه حرفیه. امشب رو اینجا میمونم. به بابا اینا گفتم. فقط کاش مامانت میومد ببرمش خونه، خیلی خسته است.
با اصرار من و هانا، خاله رو راضی کردیم، ببرم خونه.
خاله رو رسوندم خونه و یه فلاسک چای و یه خورده میوه بهم داد، بیارم بیمارستان.
وقتی اومدم هانا رو صندلی خوابش برده بود.
کنارش نشستم و بیدارش نکردم. اونم خسته راه بود.
امروز رو همش تو ماشین بوده، دفتر رو از کیفم درآوردم و شروع کردم به نوشتن.
بعد از چند ساعت که خوابیدم با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم.
شهاب بود، زنگ زده بود، ببینه بیدار شدم یا نه.
خیلی خسته بودم، دوست داشتم بازم بخوابم. ولی باید بلند میشدم.
با التماس خودم رو از تخت جدا کردم و رفتم تو آشپزخونه.
درِ یخچال رو باز کردم ببینم چی داره داداشی.
خیلی گشنه بودم، یه ذره نون و پنیر آوردم خوردم تا شهاب بیاد و یه چیزی درست کنیم، بخوریم.
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_شانزدهم
#سفر_عشق
مامانم میگفت: سحر خودتی😳
بابام اومد پیشونیم رو بوسید😘
خانوادمون اهل نماز و حجاب و... نبودند ولی بابام همیشه میگفت:
دخترم یه کم لباسات رو پوشیدهتر انتخاب کن، اینا چیه میری، میگیری.
وقتی من رو دید، خیلی از ظاهرم خوشش اومد😍
اگه بدونن نماز میخونم، چکار میکنن؟!
رفتم تو اتاقم و چمدونم رو گذاشتم زمین.
لباسام رو عوض کردم و رفتم سمت اتاق سمن.
درِ اتاق رو زدم، هیچ صدایی نشنیدم.
از پلهها رفتم پایین، مامان رفته بود تو آشپزخونه. رفتم پیشش.
--مامان جونم، سمن خونه نیست.
--غروبی با دوستاش رفتن بیرون.
رفتم جلوتر و مامان رو بغل کردم، گفتم:
--خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
--سفر بهتون خوش گذشت؟
--مامان اینقد خوش گذشت، بیاید یه بار باهم بریم. اونجا یه آرامش خاصی داره، که دوست داری همینطور بشینی و با امام رضا دردِدل کنی.
--پس معلومه خیلی بهت خوش گذشته که اینطور با ذوق تعریف میکنی.
--آره خیلی. راستی مامان خیلی گشنمه، شام حاضره؟
-- ده دقیقه دیگه آماده است عزیزم. اگه خیلی گشنته، یه چیزی از تو یخچال بردار بخور.
--نه مامان جون میمونم تا شام آماده شه.
رفتم یه سرکی تو خونه کشیدم و خودم رو مشغول کردم، تا شام آماده شه.
شام رو که خوردم، شببخیر گفتم و رفتم تو اتاقم.
دفترچه خاطراتم رو از کیف درآوردم، شروع کردم به نوشتن. شهاب به بابا زنگ زد و راضیش کرد.
افتادم دنبال کارهای سفر و رفتم ویزام رو گرفتم. اینقد خوشحال بودم که لحظهشماری میکردم برا سفر.
بابا هم بلیط رو رزرو کرده بود. ساعت ۲ نصفِشب باید میرفتم فرودگاه. بابا و مامان و سمن باهام اومدند.
حس عجیبی داشتم، باید دیگه میرفتم به سمت هواپیما. از بابا اینا خداحافظی کردم و رفتم سوار هواپیما شدم. یه خونوادهای کنارم بودن که دختربچه ناز و قشنگی داشتند، اینقد سرگرم بازی با دختره شدم که نمیدونم زمان چطور گذشت.
بعد از حدود پنج ساعت رسیدیم به فرودگاه برلین شونفلد.
این فرودگاه در نزدیکی شونفلد، ۱۸ کیلومتری برلین قراره داره.
وقتی رفتم داخل فرودگاه، شهاب منتظرم بود.
دستم رو براش تکون دادم و رفتم پیشش، خودم رو انداختم تو بغلش.
حدود پنج ماهی میشد شهاب رو ندیده بودم. بعد از احوالپرسی، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت خونه.
خونه با اینکه کوچیک بود اما چون تنها زندگی میکرد، کافی بود براش.
--خب سحرجون، تعریف کن ببینم، چه خبر؟! بابا اینا چکار میکنند، خودت چکار میکنی؟!
--همه خوبن، سلام میرسونن. دبیرستان رو تموم کردم و الان دیگه بیکارم، میخوام برا دانشگاه بخونم، گفتم یه سر بیام پیشت آبوهوا عوض کنم.
بعد از نیم ساعت رسیدیم خونه. خیلی خسته بودم، به شهاب گفتم:
--من میرم یه کم استراحت کنم.
--باشه خواهری برو، منم دیگه باید آماده شم برم سرِکلاس. اگه بیدار شدی، گشنه بودی، همه چی تو یخچال هست.
--سرم رو به علامت مثبت تکون دادم و رفتم تو اتاق.
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_بیستم
#سفر_عشق
با کمک مامان سالاد رو درست کردیم، بعد هم مامان یه قورمه سبزی خوشمزه درست کرد.
کباب و برنج رو هم گذاشت، غروب درست کنه.
گفتم مامان کاری با من نداری برم تو اتاقم یه کم استراحت کنم؟!
--نه دخترم. ساعت چند میری بیمارستان؟!
--دو یا سه میرم، تا زودی برگردم.
--باشه عزیزم برو استراحت کن.
رفتم تو اتاقم، اینقد خسته بودم خوابم برد. وقتی بیدار شدم، احساس ضعف شدیدی کردم. رفتم تو آشپزخونه، مامان ناهار رو گذاشته بود رو اجاق و خودش رفته بود استراحت کنه.
ناهارم رو خوردم و بعد از انجام یه سری کار که داشتم. رفتم لباسهام رو پوشیدم تا برم بیمارستان.
سمن اومد تو اتاقم و گفت:
--سلام. خوبی سحر؟! داری کجا میری؟!
--سلام خواهر عزیزم، بالاخره چشمم به جمالت نورانی شد. از دیشب چند بار اومدم اتاقت نبودی. دارم میرم بیمارستان.
--دیشب دیروقت اومدم، تو نبودی. بیمارستان چرا؟!
--بابای هانا بستریه، میرم یه سری بهشون بزنم.
--باشه، برو به سلامت.
--سمن جان!
--بله عزیزم.
--کاری داشتی؟!
--نه سحرجون
--خب بگو دیگه، چکار داشتی؟!
--فکر کردم بیرون نمیری، اومدم ماشین رو ازت بگیرم.
--اگه میخوای ببرش.
--پس خودت چی؟!
--من با آژانس میرم.
--جدی میگی سحر؟!
--آره عزیزم، بیا اینم سویچ.
--وای عاشقتم سحر.ممنون.
همه از این تغییر رفتارهای من شوکه شده بودند. نمیدونستن من چرا اینطوری شدم. با خودم گفتم کاش سمن هم مثل من تغییر کنه.
گوشیم رو برداشتم و یه زنگ به آژانس زدم و یه ماشین خواستم.
بعد از ده دقیقه آژانس اومد و سوار شدم. دیدم تا برسیم بیمارستان با این خیابونهای شلوغ، وقتم آزاده، شروع کردم به نوشتن.
داشتم فیلم میدیدم که شهاب اومد.
--سلاااااام آبجی خوشگله خودم.
--سلاااام داداشی. چه زود برگشتی؟!
--کلاسم زود تموم شد. ناهار خوردی؟!
--نه گفتم تو بیای.
--تنبل خانم! همه چی آماده هست فقط باید گرم کنی.
--دیگه گفتم تو هم بیای.
شهاب ناهار رو گرم کرد و آورد خوردیم.
--راستی سحر برا اینکه حوصلهات سر نره، برو بیرون یه کم برا خودت بگرد.
--چشممم داداشی. امروز خستهام، فردا صبح میرم.
قبلا که اومده بودم المان، جاهای دیدنی رو دیدم، ولی بازم بدم نمیومدم برا سرگرم کردن خودم برم بیرون و گشت و گذار.
خانم رسیدیم بیمارستان.
با صدای آقای راننده به خودم اومدم، کرایه را دادم و پیاده شدم.
از جلوی بیمارستان چند تا رانی گرفتم و رفتم تو بیمارستان.
سلام هاناجون!
--سلام سحر. مگه نگفتم نیا عزیزم. تو دیشب رو اینجا بودی، میموندی خونه استراحت میکردی.
--استراحت کردم عزیزم. مامانت کجاست؟!
--رفت یه سر به بابا بزنه.
--بابات بهتره
--آره خوبه خداروشکر.
--الحمدلله عزیزم، خوشحال شدم. راستی بیا هاناجون! قابلی نداره. مامان اینا هم عذرخواهی کردند که نتونستن بیان. امشب مهمون داریم موند غذا بپزه.
--ممنون عزیزم، به زحمت افتادی. خب پس تو چرا اومدی؟! میموندی خونه.
--میرم عزیزم. هنوز زوده. کِی بابا رو میارن تو بخش؟!
--دکتر گفت فردا.
داشتیم حرف میزدیم که خاله اومد.
--سلام خاله. خوبی؟
--سلام دخترم. ممنون. دستت درد نکنه به زحمت افتادی.
--چه زحمتی خاله. وظیفمه.
یه کم پیش هانا و خاله نشستم بعدم خداحافظی کردم برم خونه.
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_نوزدهم
#سفر_عشق
مشغول نوشتن بودم، صدای اذان صبح، گوشم رو نوازش داد.
از وقتی رفتم مشهد، عاشقِ صدای اذانم.
هانا رو بیدار کردم و گفتم پاشو بریم نمازمون رو بخونیم.
وضو گرفتیم و رفتیم سمت نمازخونه بیمارستان.
نماز رو که خوندیم، گفتم هانا جون! من خیلی خستهام. اینجا یه کم استراحت میکنم ، توم اگه میخوای همینجا استراحت کن.
هانا گفت: من میرم یه سر به بابا بزنم، تو اینجا بمون و استراحت کن.
اینقد خسته بودم، خوابم برد. با صدای هانا بیدار شدم.
چشمام رو به سختی باز کردم و گفتم ساعت چنده؟!
--دخترخوب، ساعت ۷. پاشو چقدر میخوای، بخوابی.
--بابات چطوره خوبه؟!
--آره خداروشکر. اگه حالش خوب باشه همینطوری، فردا میارنش تو بخش.
--خداروشکر. گفتم نگران نباش، دلم روشنه چیزی نمیشه.
--پاشو بریم من خیلی گشنمه، یه چیزی پیدا کنیم، بخوریم.
داشتیم به سمت بیرون میرفتیم، خاله مرضیه رو ورودی درِ بیمارستان دیدیم.
بعد از سلام و احوالپرسی، هانا گفت:
مامان چرا این موقع صبح اومدی؟! یه کم دیگه میموندی خونه استراحت میکردی.
--نه عزیزم دلم طاقت نیاورد، تا صبح کلی فکر و خیال کردم.
منم گفتم: آره خاله کاش بیشتر استراحت میکردی.
--نه دخترم دلم همش اینجا بود. راستی براتون صبحونه آوردم، بیاید بخورید.
خاله به زحمت افتاده بود و برامون مربای گلی که خودش درست کرده بود و با کره و پنیر، آورده بود.
صبحونه رو خوردیم، هانا بهم گفت:
سحر تو دیگه برو عزیزم، از دیشب اینجایی.
هرچی اصرار کردم که پیششون بمونم، نذاشتن. گفتم پس عصری یه سر میام بهتون میزنم. چیزی نمیخواید براتون بیارم؟!
--نه عزیزم. مامان من برم سحر رو بفرستم و بیام.
--باشه برید. دستت درد نکنه دخترم، الهی عاقبت بخیر بشی. سلام به مامانت اینا برسون.
--چشم خاله. خداحافظ.
--در پناه خدا عزیزم.
هانا باهام اومد تا درِ بیمارستان. هرچی گفتم نیا دیگه، خودم میرم. قبول نکرد.
راستی هانا، امروز دیگه دانشگاه هم نمیتونیم بریم.
--اصلا یادم نبود، اینقد مشغله ذهنی داشتم.
--عیبی نداره انشالله فردا میریم.
با هانا خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه.
وقتی رسیدم خونه. خیلی خسته بودم.
--سلاااامـ کسی خونه نیست.
--دخترم من تو آشپزخونهام، بیا اینجا.
رفتم مامان رو بوسیدم و گفتم چکار میکنی؟!
مامان لبخندی زد و گفت:
--امشب مهمون داریم. شروع کردم سالاد و .... درست کنم.
--مهمونمون کیه؟!
--خاله نسرین و دایی ناصر اینا.
--دخترخاله سپیده هم میاد؟!
--آره عزیزم
--پس من برم لباسهام رو عوض کنم بیام کمکت.
--تو و کمک دخترم؟!! سحر از دیشب اومدی یه جوری شدی؟!
--چطوری شدم مامان؟! بد شدم؟!
--مهربون شدی!! چی شده؟!
--هیچی مامان همینطوری.
مامان رو بغل کردم، بعدم رفتم تو اتاقم لباسهام رو درآرم. صدای زنگ گوشیم رو شنیدم. از کیفم درآوردمش، ببینم کیه؟!
باز خودش بود. گوشی رو گذاشتم رو سکوت و رفتم لباسهام رو عوض کردم. بعدم رفتم کمک مامان.
داشتم کاهوها رو خرد میکردم، یادم اومد به هانا گفتم عصر میام یه سر بهتون میزنم.
--راستی مامان من عصری برم یه سر به هانا اینا بزنم.
--باباش چطوره، بهتره؟!
--آره خداروشکر.
--باشه برو عزیزم ولی زود بیا، بخاطر خالهات اینا. از مرضیه خانم هم معذرتخواهی کن، بگو مهمون داشتیم بابا و مامان نتونستن بیان.
--باشه مامان جون.
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_هفدهم
#سفر_عشق
وسط نوشتن یادم اومد، به هانا گفته بودم یه زنگ بهم بزنه.
دیدم نه پیامی داده و نه تماسی داشته. نگرانش شدم.
شمارشو گرفتم بعد از چند تا زنگ برداشت.
--الوووو هاناجون. سلام. کجایی، مگه قرار نشد یه زنگ بهم بزنی؟!
بهش امون نمیدادم حرف بزنه، یه ریز داشتم فک میزدم که داد زد.
--سحرررررر خب بذار منم حرف بزنم.
--خب بگو گوش میدم.
--دلشورهام بیدلیل نبود، اومدم خونه فقط خواهرم خونه بود. پرسیدم پس مامان و بابا کجا رفتند.
گفت:
بابا یه ذره حالش بده، بیمارستان هستن.
نمیدونستم چکار کنم؟!
دیگه طاقت نیاوردم و رفتم سمت بیمارستان.
وقتی رسیدم دیدم بابا باز قلبش...
دیگه نتونست حرف بزنه، زد زیر گریه.
هرچی هم هانا هانا کردم ، فایده نداشت.
تماس قطع شد و هرچی زنگ زدم جواب نداد.
چند دقیقه بعد یه پیام برام فرستاد، شرمنده نمیتونم حرف بزنم.
بهش پیام دادم، کدوم بیمارستانی تا الان بیام پیشت.
آدرس رو برام فرستاد. رفتم آماده شدم. از بابا و مامان اجازه گرفتم، سویچ ماشین رو برداشتم و رفتم. وقتی رسیدم رفتم ایستگاه پرستاری و گفتم:
ببخشید خانم، بیماری به اسم آقای رضایی اینجا بستریه، شماره اتاقشون چنده؟!
گفتن:
ایشون فعلا تو بخش مراقبتهای ویژه هستند.
با شنیدن این خبر دست و پام شل شد، نمیتونستم حرکت کنم.
واااای هانا خدایاااا
رفتم دیدم هانا داره گریه میکنه.
صداش زدم هانااا. تا من رو دید اومد تو بغلم و با صدای بلند شروع کرد گریه کردن. هرچی میکردم آروم نمیشد. بردمش نشوندمش روی صندلی. مامانشم اونجا بود، رفتم پیشش و یه کم دلداریش دادم.
برگشتم پیش هانا و روی صندلی نشستم.
شروع کردم، به آروم کردنش. بعدم رفتم دو لیوان چایی گرفتم و اومدم یکی رو دادم به مامانش یکیم به هانا.
گفتم:
دلم روشنه بابات خوبه میشه عزیزم.
امیدت رو به خدا از دست نده.
پرسیدم شام خوردید
--نه اشتها نداشتم.
--پس من میرم یه چیزی براتون بگیرم.
--نه سحرجون اشتها ندارم.
--من میرم میارم بایدم بخوریش.
رفتم بیرون بیمارستان، یه فلافلی اونجا بود، دو تا فلافل گرفتم و برگشتم.
هرچی اصرار میکردم نمیخورد. با التماس شروع کرد به خوردن.
رفتم پیش مامانش. خاله مرضیه خیلی خانم مهربونیه، هروقت میرفتم خونشون، مثل مامان خودم نازم رو میکشید.
گفتم:
خاله مرضیه شما هم این فلافل رو بخور.
--دخترم من غروب یه چیزی خوردم اشتها ندارم الان
--یه چند لقمه ازش رو بخور. من مطمئنم عمو خوب میشه.
اونم فلافل رو گرفت و شروع کرد به خوردن.
از یه طرف ناراحت بودم برا هانا اینا، از طرفیم خوشحال بودم که یادم افتاده بود. به هانا زنگ زده بودم و الان کنارشون بودم.
هانا شروع کرد دردِدل کردن.
--سحر دیدی گفتم، دلم شور میزنه، مامان بهم نگفته بود تا ناراحت نشم. از دیروز بابام اینجوریه بعد من...
--عزیزم نذر کن، دعای توسل بخون، من مطمئنم عمو خوب میشه. راستی هانا مامانت از دیروز اینجاست، برم ببینم میاد ببرمش خونه و بعد برگردم پیشت.
--آره اگه بیاد خوبه.
رفتم پیش خاله و ازش خواستم بریم خونه، گفت نه نمیام.
داشتم بهش اصرار میکردم که پرستار بخش با عجله اومد بیرون.
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پینگ پنگ بازی کردن با خدا
@matataranavanarakh
4_5996774136293103088.mp3
1.75M
یا #صاحب_الزمان(عج)
انتظار منو آواره کرده
حجر یار تو دلم خونه کرده
😔😔😔آقا بیا 🙏😭
@matataranavanarakh
💔﴿دوباره جمعه است ....دوباره دل هوای تورا کرده است ...مولای غریبم....بغض میفشارد تمام وجودم را ... ببخش ببخش اگر دربین هزاران هزار آدم ۳۱۳نفر یار نداری آقا ...ما همه حرف میزنیم پای عمل ک برسد همه جامیزنیم...اما شما لطفی بفرما بر دلهای خسته ی منتظرانت بیا آقا بیییییا...﴾💔😭😭😭😭😭
اللهم عجل الولیک الفرج
@matataranavanarakh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایا میشه ظهور قبل ازاینکه جهان پراز ظلم و جور شده باشد اتفاق بیفته
یا نه😭😭😭💔💔💔💔
@matataranavanarakh
185503354.mp3
12.1M
تویی قبله زمین و آسمونیها✨
تو برس به داد آخرالزمانیها😔
بیا مهدی امامالمتقین🍃
تویی پایان رجزخوانیها✌️
ای سپاه تو سلیمانیها
شهــدا جمله وصیت کردن🕊
بنویسید به پیشانیها❤️
#العجل_یامهدی✋
#سیدرضانریمانی🎤
@matataranavanarakh
#احباللهمناحبحسینا🌱
سلـامـ✋
تا ولادت آقاے کرم پروفایل هامون حسنی کنیم✌️🌱
❀﴿مدتی هست که جان رفته برون از بدنم😰
❀﴿تحت درمان شفاخانه ی بیت الحسنم✨
❀﴿من به تنهایی از این باده نخواهم نوشید🌈
❀﴿همه ی اهل جهان را حسنی خواهم کرد✌️😍
#چالش_پروفایل📸
#امامـحسنیام💚
دوستان سلام طاعات و عباداتتون قبول باشه انشاالله به دلیل مشکلاتی ک پیش اومده ادامه رمان رو نمیتونم توی کانال بزارم دوستانی ک تمایل ب خوندن رمان دارن میتونن ادامه رمان رو توی کانال اصلی دنبال کنن😊😊😊