زنگ #تفکر #داستان
🦌 گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت
تا آب بنوشد عکس خود را در آب دید،
❌پاهایش در نظرش باریک
و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.😰
✅اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید
شادمان و #مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت
و چون چالاک میدوید،
صیادان به او نرسیدند
اما وقتی به جنگل رسید،
شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد
و نمیتوانست به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند
سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
😭خدایا مرا ببخش ، دریغ پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم
نجاتم دادند،اما شاخ هایم که
به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند.
❌چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها گله مندیم و ناشکر، پلهی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم
مایه ی سقوطمان باشد.#تلنگر
@daeireza