شعر می خواندی
سکوت می شدم !
سکوت می کردی
شعر میشدم !
نکند ساحر بودی و شاعر می دیدمت؟؟
#بی_خیال
@daftarcheyesheer
رفتم...
تقصیر من بود.
رفتی...
تقصیر من بود.
خوب تر از آنی که تقصیر ها را پای تو بنویسم ،
برگرد... !
#بی_خیال
@daftarcheyesheer
باور میکنی که من هنوز با طنین صدای تو زندگی میکنم ؟
تویی که شاید نام کوچک مرا هم از یاد برده باشی...
#بی_خیال
@daftarcheyesheer
خسته ام
خسته تر از برگی که...
بین افتادن و ماندن ، مانده !
باد پاییزی سرد و خشنی
به تنش افتاده
جنگ رو در رویی ست...
یک نگاهش به زمین
یک نگاهش به درخت
برگ دیگر به تنش نیست رمق
اهل دل کندن نیست ،
باد سرسخت تر از قبل شده !
کاش آغوش زمین
مثل این شاخه خشک
جان پناهش باشد
تکیه گاهش باشد...
راستی ای مردم
درد دارد به زمین افتادن؟؟
#بی_خیال
ایستاده ام
نزدیک همان چراغ همیشه قرمز
بعد از همان چهارراه کسالت بار
سر همان کوچهی بن بست...
با کفشهایی خاکی تر از همیشه
و موهایی مجعدتر
با پلکهایی پف کرده
و گلویی زخم خورده از غبارهای آشنا...
یک روز برمیگردی
همراه نسیمی که با شهر غریبه شده
نزدیک غروب ترین ثانیهها
آن روز
دیگر چشمهایم دلتنگ چشمهایت نیست...
#بی_خیال
@daftarcheyesheer
یادش بخیر آن روزهایی که
گنجشک ها سرحال تر بودند
هر صبح
از روی دیوار حیاط خانه ها خورشید،
بر روی ایوان سفره ی صبحانه می انداخت.
مادر به دستم لقمه لقمه نور میداد و
بابا برایم قصهی دیو و پری میخواند...
یادش بخیر آن روزهایی که...
اوج تمام مشکلاتم راه رفتن روی جدول بود،
اوج تمام غصه هایم دیدن اشک قناری بود،
وقتی که تنها در قفس از بی کسی میخواند...
ایکاش میشد باز،
آن روزهای رفته برگردند...
#بی_خیال
@daftarcheyesheer
اگر قرار بود بین بهشت و تو یکی را انتخاب کنم، تورا انتخاب میکردم !
اگر قرار بود بین زندگی و تو یکی را انتخاب کنم، تورا انتخاب میکردم
و اگر قرار بود بین شعر و تو یکی را انتخاب کنم باز هم قطعاً تو را انتخاب میکردم!
که تو بهشت و زندگی و شعر من بودی...
و من حالا بهشت و زندگی و شعرم را گم کرده ام...
#بی_خیال
@daftarcheyesheer
چقدر بزرگ شدیم...
آنقدر که دیگر بغض هایمان گریه نمیشوند،
دردهایمان بغض نمیشوند،
حتی آه هم نمیشوند...
رد میشویم،
با یک پلک به هم زدن
آماده میشویم برای درد بعدی...
#بی_خیال
@daftarcheyesheer
اولین شب زمستان با اولین شب بهار و تابستان و پاییز چه تفاوتی دارد
وقتی هنوز هیچ خیابانی را با تو قدم نزده ام
هیچ باران و برف و آفتابی را با تو تجربه نکرده ام
من هنوز برایت شالگردن نبافته ام
هنوز برایت فال نگرفته ام
اما تا دلت بخواهد برایت انار دانه کرده ام
به اندازه هزار سال دوری...
میترسم من آخرین روز پاییز باشم و تو اولین شب زمستان
نکند ما هیچ وقت همدیگر را نبینیم عزیزدلم...
#بی_خیال