#داستان_کوتاه
به نام الله
#قسمت_اول
م.ا.
بازی بین دو تیم کوچه عراقی و خیابون احمد اینا برگزار میشه،
دیری دی دی دید دید دید دید دیدید دیدید.
توپ دست احمده
احمد یه پاس به علی
علی به سمت دروازه
نزدیک دروازه
با داور تک به تک میشه
نه! پاس به احمد
دروازه بان غافلگیر میشه
یه شوت کات دار از احمد و بله توپ به سمت بیرون زمین...
توپ زبون نفهم! دروازه به این گل و گشادی رو ول کرده بود، کوچه به این پهنی که تمام راستهاش کارخونههای تعطیل بود رو ول کرده بود رفته بود نبش یه کوچه فرعی توی یه خونهی خاص...
علی بی حوصله گفت:
أی بابا!
احمد گفتم اونجوری شوت نکن، اینجا خیابون ما نیست. حالا خودت برو توپّو بیار!
دروازهبان در حالی که با نگاه وحشت زدهاش مسیر توپ رو دنبال میکرد گفت: بچهها توپ بی توپ، رفت تو خونهی پیرزنه...
بچههای کوچه همه ترسیدن و توی سکوت و بهت گیر کردن، بچههای خیابون مقدم اما با همهمه ضعیفی میپرسن چی شده؟
یکی با افتخار گفت:
گفته بودیم! شوتهای احمد یه چیز دیگه است.
یکی دیگه گفت: خب میریم زنگ میزنیم، توپّو بدن
اون یکی گفت: خب میپریم توی حیاط، توپّو میاریم.
اما سکوت بچههای تیم کوچه عراقی یه چیز دیگه است.
علی رفت سمت دروازهبان که خشکش زده بود:
_چی شده مهدی؟
دروازه بان آب دهنش رو قورت داد:
_علی! این خونه داستان داره
_چیه؟ چرا کپ کردی؟
_این خونهی پیرزنه است
_خب جون بکن بگو چی شده؟
_أی بابا! تو چقد خنگی! اون دفعه از پایگاه اومده بودیم حاج عباس گفته بود کمک به نیازمندا و این حرفا... جو گرفته بودمون رفتیم کمکش کنیم نزدیک شدیم دیدیم قیافهاش مثل جادوگراست.
چادر مشکیش افتاده بود روی چشمش، یه چشمش کور بود. تو به پت پت افتاده بودی جلوش، گفتی خانوم کمکتون کنم؟ اون خندید دندون نداشت ترسیدیم در رفتیم.
علی با چشمهای گرد شده گفت: إإإ؟ راس میگی؟
احمد گفت: بابا جوّ ندید از یه پیرزن میترسید.
همه با اخم به احمد نگاه کردن، انگار بهشون فحش داده باشن.
مهدی سینهاش رو صاف کرد و با صدای کشداری گفت:
_باشه! پسر شجاع! شما شوت زدی خودت میری توپّو میاری.
و بعد هم در حالی که دستش رو به نشونه دعوت به سمت در خونه باز کرده بود، یه لبخندی زد که بقیه فکر کردن مهدی داره احمد رو میفرسته قربانگاه
حیدر دوید و با نگاه و چهرهی التماس آمیز گفت: احمد! خر نشو من میرم توپ میخرم پول دارم نرو
احمد اما نمیخواست کسی بفهمه ته دلش یه کم ترسیده گفت: حالا خیلی هم...
مهدی پرید وسط حرفش: چیه ترسیدی؟
_نه، میگم... چیز... خونه مردم بدون اجازه...
فوری مهدی راه فرارش رو بست: پس چرا اون هفته تو خونه پشتی اکبر اینا پریدی؟
احمد به غرورش برخورد رفت سمت در قهوهایِ رنگ و رو رفتهای که انگار فقط اندازه یه آدم کوتاه بود. تا اومد دستگیره در رو بگیره، حیدر اومد جلو گفت: احمد تو رو خدا بیخیال! تا امروز یه نفرم توی این خونه نرفته، هفته پیش حاج عباس خواست بیاد ببینه توی این خونه چه خبره، اصلا با گل و شیرینی اومده بود برای رد گم کنی، فکر کرد ما نمیفهمیم میخواد ببینه چه خبره توی این خونه، اصن نتونست بره توو فکر کنم جادوگری، چیزیه.
بعد با صدایی که خوف از توش معلوم بود گفت: اصن بعضیا میگن این آدم نیست، از ما بهترونه
احمد آب دهنش رو قورت داد، اما وقتی نگاه عاقل اندر سفیه مهدی رو دید که معنیش "دیدی ترسیدی" بود، گفت:
حیدر! ببین! من بمیرمم باید توپّو بیارم؛ کَل اینو بخوابونم.
فوری دستش رو از دست حیدر بیرون کشید و قبل از این که کسی وقت کنه چیزی بگه از دیوار آجری قدیمی کنار در آویزون شد و پاهاش رو با تر و فرزی خاصی جای پاهای قبلی گذاشت و خودش رو رسوند بالای دیوار...
یه نگاه پیروزمندانهای به بچهها کرد. به غیر از مهدی که از نگاهش پشیمونی میبارید، بقیه نگاهها منتظر یه حادثه بود.
احمد در حالیکه خم شده بود و یه دستش رو سایهبون چشم و ابروی مشکیاش کرده بود و دست دیگهاش روی زانوش بود، داخل حیاط مستطیلی قدیمی رو نگاه کرد.
_بچهها اینجا چقدر درخته، توپّو دیدم.
هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت.
یه خیز برداشت و نرم پرید پایین. مستقیم وسط حیاط بود. صدای خش خش برگهای زیر پاش سکوت رو میشکست.
با احتیاط رفت پشت یکی از درختهای تنومند، توپ درست افتاده بود وسط حوض، با خودش گفت: عجب شوتی زدم از بالاسرِ این همه درخت رد شده افتاده وسط حوض، آخه این همه فاصله، نکنه کسی برش داشته گذاشته اونجا که...
بعد آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به ترس خودش غلبه کنه.
_نه بابا این حرفا مال ترسوهاست. یه دقیقه با پنج تا گام بلند میدوم وسط حوض بعد تا کسی برسه با ده تا گام روی دیوارم...
یه نگاه به دور تا دور حیاط انداخت که با درختای بلند و بدون برگ محاصره شده بود و خونه رو شبیه خونه ارواح کرده بود.
قار قار قار قار
یهو دلش ریخت و با حالت عصبی با صدای بدون جوهر گفت: أأءه، ترسیدم...
ادامه دارد...
@daftaresher110
#قسمت_دوم
با نگاهی که دیگه کم کم داشت ترس بهش غلبه میکرد، دور دیوار آجری حیاط که بعضی جاهاش داشت فرو میریخت رو دید زد. انتهای حیاط یه در کوچیک بود که پلههای آجری قدیمی به سمت زیرزمین میرفت.
اگر خطری هم باشه باید اونجا باشه من تا اونجا بیست قدمِ بلند فاصله دارم. اون درِ شیشهای یه تیکه با قاب فلزی آبیِ رنگ و رو رفتهاش توش معلومه که کاملا خالیه و حتی توش اثاث نیست. درش هم از بیرون قفله، پس خطری نداره، فاصله اش تا من حداقل ده قدم بلنده.
تا محاسباتش تموم شد برای اینکه ترس بهش غلبه نکنه، درخت انجیری که پشتش قایم شده بود رو هل داد و با تمام توان از لابلای درختا دوید به سمت حوض، هر قدم صدای خش خش روی اعصابش میرفت، زیر لب میگفت: الان تموم میشه، الان، الان تموم میشه، تا ده بشمری، یک دو سه چه... نفهمید چی رفت زیر پاش که با پا رفت روی هوا و با پهلوی چپش خورد نزدیک حوض.
از ترس بلند شد دست به کمر و کشون کشون با کفشی که پاره شده بود وسط حوض بره که تازه متوجه شد پای چپش همکاری نمیکنه. درد امونش رو برید. یه نگاه به زیرزمین انداخت که از اینجا دیگه داخلش یه مقدار معلوم بود. انگار هیچکس توش نبود. نکنه بچهها راست میگن و واقعا آدم نیست؟
عجب غلطی کردم کاش نمیاومدم توووو
با نسیم خنک تازه متوجه شد یه چیز خیس روی پیشونیشه...
تا با دستش خواست عرق پیشونیش رو پاک کنه فهمید سرش خونیه...
لبه حوض کار خودش رو کرده بود. یه لحظه چشمهاش سیاهی رفت و آسمون حیاط با درختهایی که از زمین محدودش کرده بودن دور سرش چرخید و دیگه نفهمید چی شد.
تاق تاق تاق با صدای کوبیدن چیزی مثل هاون به خودش اومد.
خواست چشمش رو باز کنه دید صدای آشنای حاج عباس فرمانده پایگاه میاد: خب! پس اینطور، حاج خانم پس چرا تنها زندگی میکنید؟
با لهجهی شیرین ترکی در حالی که آرامش از چهرهاش میبارید گفت: تنها نیستم خدا با منه...
احمد چشمهای نیمهبازش رو که زیر لحاف پشمی کهنه اما تمیز استتار شده بود به سقف و دیوار کاهگلی روبرو دوخت اما تکون نخورد تا نفهمن بیداره، صدای حاج عباس باز سکوت رو شکست.
_بله، اون که خدا هوای بندههاش رو داره، منظورم اینه که بچههاتون کجان؟
آه عمیقی کشید و گفت:
بچههام بی معرفت بودن، چهار تا پسر دارم، یکیشون سی و پنج ساله ازش بیخبرم، یکیش سی ساله که رفته، اون یکی اصلا نمیدونم زنده است یا مرده...
آخری هم هفت سال پیش رفت نیومد.
احمد از زیر پتو چشمهای خیس حاج عباس و بغضی که معلوم بود داره میخوره تا پیرزن از صداش تشخیص نده رو کاملا به وضوح میدید. حالا کاملا پیدا بود پیرزن پشتش به حاج عباسه و دیگه داره مواد رو از هاون درمیاره و با هم مخلوط میکنه
حاج عباس برای اینکه بحث رو عوض کنه گفت: از مصدوم ما چه خبر؟
و یه نگاه بهم کرد. متوجه چشم بازم شد اما به روی خودش نیاورد.
پیرزن با لحن خاصی گفت: خدا بهش رحم کرد که توی این سن مث من نشد.
_چطور حاج خانم؟
_نزدیک گوشهی حوض، یه چاله کوچیکه، هی از حوض آب نشت میکنه. من پیرم نمیتونم بنایی کنم، یه بار اومدم سریع بیام خونه زیر گازو خاموش کنم رسیدم کنار حوض سُر خوردم افتادم لبه حوض چشمم خورد لبه حوض کسی نبود منو ببره دکتر چند روز افتادم خونه کسیام نبود بره عطاری از این گل و گیاه طبیا بگیره...
چشمم عفونت کرد بیناییمو از دست دادم.
حاج عباس در حالی که داشت خُرد میشد یه دستی روی صورتش کشید و تا ریش آنکارد مشکیش پایین آورد و گفت: حاج خانم حلال کن کوتاهی از ما بوده...
معنی حرفاش رو نمیفهمیدم.
بچهها دو ساعت بود با اضطراب جلوی در منتظر بودن
_بچهها نکنه حاج عباسم...
_چرا هرکس میره تو نمیاد بیرون
_زنگ بزنیم پلیس؟
بالاخره در باز شد و حاج عباس و احمد که سرش باند پیچی بود اومدن بیرون
بچهها سریع ریختن دور حاج عباس و احمد و با تعجب به سر احمد نگاه میکردن اما ترجیح دادن فعلا چیزی نپرسن تا حاج عباس بره.
پیرزن از لابلای در خداحافظی میکرد و سفارشات درمانی میداد.
بچهها تا دیدن پیرزن انگار بیخطره رفتن سلام و علیک کردن؛ انگار نه انگار تا حالا ازش میترسیدن
پیرزن در رو بست و رفت تو...
همه ساکت و خجالت زده سرشون پایین بود تا حاج عباس دعواشون کنه اما حاج عباس حال دیگهای داشت.
احمد گفت: عباس آقا! چرا پسراش انقدر بی معرفتن؟
حاج عباس یهو منقلب شد و گفت: نفهمیدی؟
_چیو آقا؟
_دو تا پسرش شهید شدن یکیش مفقودالاثره اون یکی اصلا معلوم نیست وضعیتش...
من و بچهها داشتیم قایم میکردیم.
من بغضم رو و بچهها خجالتشون رو...
م.ا.
@daftaresher110
مریمی هستم که عیسی رزق فرزندان اوست
پای مهدی عیسوی بودن برایم بهتر است
#گهر
@daftaresher110
شب جمعه به جز از عشق حسین بن علی
هر کسی حرف زند حرف اضافی زده است
#گهر
@daftaresher110
زائری خسته شب جمعه چه شاکی آمد
کربلا بود که با سینهی چاکی آمد
منبر از خون که به پا شد همه دیوانه شدند
روضه خوان فاطمه با چادر خاکی آمد
بُنیَّ...
قتلوکَ...
و ذبحوکَ...
و من الماء منعوک...
😭😭😭😭😭
#گهر
@daftaresher110
مادرم زهراست بابایم علی پس یک کلام
من هم از قبل تولد جزو بچه سیدام
#گهر
@daftaresher110
فاطمه دلبستهی مولاست پس کوثر بخوان
روز میلادش فقط از حضرت حیدر بخوان
روز میلاد علی شد هدیه به مولا کنید
شعر مدح مادرم را هدیه به بابا کنید
#گهر
@daftaresher110
شب میلاد شما از غم دل میگذرم
به فدای سر مادر همهی درد دلم
بی حیایی است که میلاد شما غم باشد
سرخ کردم ز می لعل رخ زرد دلم
#گهر
@daftaresher110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گل میان خاک گلدان سبز و زیبا میشود
دامن مادر برای طفل مبنا میشود
@daftaresher110
پرنده باشی و دنیا قفس باشد برایت
پریدن حسرتی مثل نفس باشد برایت
تمام همنشینان میلهی زندان و این روح
گرفتار فراق یار، بس باشد برایت...
خوشا روزی که فردا را ببینم...
درون قبر مولا را ببینم
پس از یک عمر خدمت با شهادت
شبی فرمانده زهرا را ببینم
#گهر
@daftaresher110
دنبال بهانهم که خداحافظی از عشق نمایم
رفتم که دلم بازنگردد به وصالش...
من گوش ندادم به تسلای صدایش
هر چند که اغوام کند فکر جلالش
ای عشق خداحافظ و پلها همه تخریب
دیگر نشود دیدن معشوق مجالش
#گهر
@daftaresher110
من قابل عشق تو نبودم مادر
ممنون به عتاب خویش قابل کردی
اخمی به دو ابرویت فتاد این دل را
تا کرببلا راهی و مایل کردی
#گهر
@daftaresher110
حال قمار باز که هستیِّ خویش را
بر برگ باختهای کرده قمار چیست؟
حال من است چونکه تمامیّ خویش را
وقف مرام کردم و دیدم مرام نیست
عمرم گذشت پای قمار و فنا شدم
آنکس که باز فرصت دیگر دهد یکیست
دستم بگیر ای که دو دستت قلم شده
جز تو کسی که دست بگیرد ز خلق کیست؟
#گهر
@daftaresher110
شکوهِ کوه به باران و برف زایل شد؟
نه، بلکه رویش گلها به کوه حاصل شد
تویی جلال نهفته به روح کوهستان
جمال یار به سمت جلال مایل شد
تو از گذشته بهار دل منی ای کوه
گمان نکن که به عشقت فراق حائل شد
#گهر
@daftaresher110
تو بهاری من زمستان دوستت دارم بدان
صبر کردی ای بهاران دوستت دارم بدان
کوه احساسیُّ و کم میآورم وقتی که غم
میزند بر جانت ای جان دوستت دارم بدان
ریحانه سادات(تیام):
یادم باشد عاشق کسی شوم که شعر را بلد باشد. کسی که بفهمد وقتی ستاره را به چشمهایش، زمین را به آغوشش، و بهار را به بودنش تشبیه میکنم، یعنی دیوانهوار دوستش دارم ...
گهر:
خب برو ببوسش بگو:
چشم تو مثل ستاره دوستت دارم بدان
سینهات چون گاهواره دوستت دارم بدان
بوی تو باد بهاره دوستت دارم بدان
عشق تو بر دل شراره دوستت دارم بدان
#گهر
البته مواظب باش پر رو نشه😉
@daftaresher110
گاهی یک زن کاری رو میکنه که هیچ مردی نمیتونه...
و خدا تحسین برانگیز👏 به همه عالم میگه:
📣لیس الذَّکَرَ کالاُنثیٰ
بانو!🌸
کسی باش که خدا بهت افتخار کنه و بگه هیچ پسری مثل این دختر نمیشه👌
باعث افتخار خدا شو!!!🤝
عیسی دادن کارِ خداست.❤️
تو با قواعد خدا برو جلو...🙏
خدا همهی قواعد رو بخاطر تو به هم میزنه...✋
#گهر
@daftaresher110
آنکه نرخ گهر ناز نخواهد دانست
زودتر رفت ولی باز نخواهد دانست
دل من بند کسی نیست به جز اهل کرم
یاحسن اهل کرم رزق دلم ساز حرم
#گهر
@daftaresher110
این دل اگر از بام کسی پر زده، رفته
آهو که رمیده است که برگشت ندارد
#گهر
@daftaresher110
محبتی که برایش بها نپردازی
مسیر عشق نگردد فقط شود بازی
وصال عشق به گفتن نمیشود حاصل
تلاش کن که تو معشوق را کنی راضی
#گهر
@daftaresher110
این کفتر دل جز تو که جلدِ احدی نیست
هر جا برود باز لب بام تو آید
جمعه، دل من گیر کسی نیست گرفته
ای کاش بیایی و فرج رخ بنماید
تنها تو برای دل من یکّه رفیقی
ای مهدی زهرا دل من از تو سراید
شرمندهام از اینکه حواسم به شما نیست
با غیر تو مشغول شدن جهل فزاید
#گهر
@daftaresher110
غیر از تو اگر حرف زدم حرف اضافه است
هم فاعل و مفعول تویی هم خود فعلی
#گهر
@daftaresher110
گهرِ مفت به چنگ همه شیرین باشد
وای از آن روز که قیمت بخورد بر گوهر
پای قیمت که بیاید تازه معلوم شود
چه کسی مشتری است و چه کسی مفت ببر
#گهر
@daftaresher110
نمیدونم چرا سویههای جدید کرونا همهاش اول ماه #محرم و #راهپیمایی_اربعین و #فاطمیه و #راهپیمایی_بیست_و_دوم_بهمن و این چیزا میاد؟
شما اگر جواب گرفتید به منم بگید...
مدیونید فکر کنید کار دشمنه، اصلا کرونا یه ویروس انقلابیه، اون موقعها میاد که با مردم اعمال عبادی_سیاسی انجام بده...
شما بی انصافها هم تا میفهمید اومد کنسل میکنید.
چرا ضایع میکنید ویروس بنده خدا رو؟؟🤓
#گهر
@daftaresher110