#داستان_کوتاه
م.اسدیان
نظرتون درمورد داستان کوتاه زیر:👇👇👇
مادر!
در رو باز کن...
انقدر با طمأنینه و آرامش این حرف رو زد که وقتی در باز شد اول مادر با روسری سفیدش سرش رو از لای در بیرون آورد تا ببینه واقعا کسی در زده بود؟
تا چشمش به پسرش افتاد با تعجب نگاه کرد؟
چند لحظه خشکش زد؟
پسر با لبخند جواب نگاه مادر رو داد.
–دعوت نمیکنی بیام تو مادر مهربونم؟
–بعد هفت سال... چه عجب؟
شاید هر کس دیگهای بود میگفت از ریش و یقهی لباست خجالت نمیکشی؟ باید مادرت هفت سال منتظرت بمونه؟ نامرد! چشم مادرت به در خشک شد، هرچی پیغام فرستاد جواب ندادی...
اما...
مادرست دیگر...
لبخند زد...
–خوش اومدی...
بلافاصله در رو باز میکنه و دستش رو به حالت دعوت عقب میکشه...
پسرش عین قدیم دوباره شیطنتش گل میکنه و با سر میره زیر یه خم مادر و با اون هیکل درشتش یهو مادر رو بلند میکنه و تا اتاق طبق معمول مادر داد میزنه من رو بذار زمین؛ من رو بذار زمین...
اما پسر مثل همیشه بلند میگه تا دعام نکنی نمیذارمت پایین...
مادر که میدونه آه و ناله فایده نداره دوباره میگه باشه، خدا خیرت بده، بذارم زمین...
وقتی پسر این حرف رو میشنوه با آرامشِ قدیم، مادر رو روی تخت میآره پایین...
مادر نفس نفس میزنه اما این حرکتها برای پسر قوی هیکل کاری به حساب نمیآد...
دوباره مثل هفت سال پیش صورت رو کف پای مادر میذاره...
میبوسه...
مادر که تازه سر دردش باز شده با صدای همراه با نفس نفس میگه:
تو قول داده بودی عروسی که میگفتی عاشقش شدی، من رو از تو جدا نکنه...
هفت سال نیومدی...
–مادر! به خدا من میاومدم، تو نبودی، تو من رو تحویل نمیگرفتی
_وا بحق چیزای نشنیده، من هفت ساله توی این خونه منتظرتم...
_یادته سال تحویل حالت بد شده بود، همه خانواده اومدن هی من رو صدا میزدی؟ من پیشت بودم ندیدی...
_وا...
_یادته نوه آخری زن عمو پسر شد، اسم من رو روش گذاشت، گریه کردی؟ من خودم اشکهات رو پاک کردم... خیلی وقتهای دیگه هم اومدم. من تا حالا دروغ گفتم؟
_بیمعرفت چرا یه طوری نمیاومدی که من درست ببینمت؟
بعد تا داشت موبایلش رو باز میکرد گفت: بذار زنگ بزنم بچهها بیان ببیننت...
_زنگ بزن...
–بچهها بیاید سیدحمیدم اومده...
پشتِ خط، یه صدایی با حیرت میگفت: چی میگی مادر؟
چند دقیقه بعد سراسیمه در میزنن، مادر در رو باز نمیکنه...
یکی میگه: یافاطمه زهرا کاش نمیرفتم دانشگاه، گفتم نرم حالش خوب نیست...
یه نفر از سرِ کوچه به سرعت خودش رو میرسونه، در حالی که داره بین دسته کلیدها دنبال یه کلید خاص میگرده...
هنوز نرسیده با استرس کلید رو داخل قفل میکنه، باز شد، همه میخوان زودتر داخل خونه بشن...
تا از حیاط رد شدن بوی عطر عجیبی وزید که بین این هیاهو گم شده بود و از ملحفهی سفیدی که روی صورت مادری که رو به قبله دراز کشیده بود و انگار هزار ساله خوابیده نور میبارید...
وقتی ملحفه رو کنار کشیدن تا ببینن چی شده، دیدن قاب عکس پسری که هفت ساله زیر عکسش زدن شهید مدافع حرم توی آغوش مادریه که الان دیگه با پسرش رفتهـ..
مادرست دیگر...
یاعلی!...
#گهر
https://eitaa.com/daftaresher110
#نظر شما در مورد این 👇👇 #داستان_کوتاه چیه؟
نور خورشید رو دوست دارم؛ وقتی به روی آب میتابه، میتونم حشرههای ریزی که روی آب هستند ببینم و زود بخورم...
گاهی وقتها با هم مسابقه میدیم...
من و ماهی کوچولوی سیاه و اون سفیده...
نمیدونم رنگ کدوممون قشنگتره، پولک براق ماهی سیاهه یا دم بلند و باله های حریری قرمز من یا رنگ سفیدی که وقتی جلوی آفتاب قرار میگیره، نور خورشید رو منعکس میکنه...
اما به هر حال خطر همیشه دور ماست...
زود باشید بچه ها...
ماهی بزرگه اومد. در حالی این جمله رو گفتم که دیگه نمیتونستم به پشت سرم نگاه کنم. از کف آبی که دور و برم ایجاد میشد فهمیده بودم همه دارن ازم جلو میزنن...
ماهی سیاه کوچولو هم ازم رد شد. چرا هر چی سریعتر شنا میکنم، کمتر جلو میرم. اوناهاش شکاف کوچیکی که اگر برم توش دیگه کسی دستش بهم نمیرسه، دیگه دارم میرسم، همه ازم جلو زدن...
نه، یه چیزی خورد به بالم خدا کنه دهن ماهی بزرگه نباشه، قلبم داره میاد توی دهنم...
ماهی بزرگه است، کنارمه...
وایـ....
یعنی من الان زندهام؟
چرا رفت؟
منو نخورد؟
چرا داره فرار میکنه؟ از چی؟ پشت سرمون چه خبره؟
چرا آب همهاش کف شده؟
سریع برم توی شکاف...
از توی شکاف نگاه میکنم.
یه چیز خیلی بزرگ اومده توی رودخونه...
همه ماهیها رفتن...
من تنهام...
جلوی چشمم داره یه اتفاقاتی میفته که نمیدونم چیه...
فقط چند تا آدم رو میبینم که اومدن کف رودخونه رو به هم میزنن، از ماهی بزرگه هم بزرگترن...
چی میخوان؟
از ماهی سیاهه هم سیاهترن...
از ماهی سفیده هم براقترن...
چقدر دارن همه چیز رو خراب میکنن...
تخمهای مامان ماهیها رو به هم زدن...
دست یکیشون بالا رفت. انقدر تند اومد بالا که من ترسیدم اما خب من توی شکافم دستشون بهم نمیرسه...
رفت بالا یه چیز براق توی دستشه...
یه چیز مستطیل...
چند تا دیگه اومدن چقدر با هیجان تکون میخورن؟
وای....
انگار از بالای #آب همراه نور خورشید دارن فرشتهها میان...
فرشتهها با این آدمها چکار دارن؟
اومدن کنار آدمها...
اما این آدمهای سیاه، اون فرشتههای سفید و نورانی رو نمیبینن...
از شکاف میرم بیرون، چون فرشتهها هرجا باشند اونجا خطر نیست.
فرشتهها وسط جمع آدمها اومدن...
یه چیزی رو آدمها از زیر خاک و کف کشیدن بیرون...
چقدر نور اینجاست...
دارن میکشن بیرون...
سیاهه! براقه! کهنه! اما همهاش نوره...
آدمه، اما مثل بقیه نیست...
تکون نمیخوره...
کشیدنش بیرون...
هی سر و صورتشون رو بهش نزدیک میکنن...
هم #فرشتهها هم آدمها...
این چیه که از فرشتهها نورانیتره؟
چند دقیقه بعد دیگه نه خبری از فرشتهها بود، نه از بچههای تفحص و نه اون شهید غواص...
اما #ماهی_کوچولوی_قرمز چیزی رو دیده بود که هیچ ماهیای ندیده بود...
وقتی بقیه #ماهیها اومدن، نمیدونست چطور باید تعریف کنه...
یاعلی!...
#گهر
https://eitaa.com/daftaresher110
#داستان_کوتاه
به نام الله
#قسمت_اول
م.ا.
بازی بین دو تیم کوچه عراقی و خیابون احمد اینا برگزار میشه،
دیری دی دی دید دید دید دید دیدید دیدید.
توپ دست احمده
احمد یه پاس به علی
علی به سمت دروازه
نزدیک دروازه
با داور تک به تک میشه
نه! پاس به احمد
دروازه بان غافلگیر میشه
یه شوت کات دار از احمد و بله توپ به سمت بیرون زمین...
توپ زبون نفهم! دروازه به این گل و گشادی رو ول کرده بود، کوچه به این پهنی که تمام راستهاش کارخونههای تعطیل بود رو ول کرده بود رفته بود نبش یه کوچه فرعی توی یه خونهی خاص...
علی بی حوصله گفت:
أی بابا!
احمد گفتم اونجوری شوت نکن، اینجا خیابون ما نیست. حالا خودت برو توپّو بیار!
دروازهبان در حالی که با نگاه وحشت زدهاش مسیر توپ رو دنبال میکرد گفت: بچهها توپ بی توپ، رفت تو خونهی پیرزنه...
بچههای کوچه همه ترسیدن و توی سکوت و بهت گیر کردن، بچههای خیابون مقدم اما با همهمه ضعیفی میپرسن چی شده؟
یکی با افتخار گفت:
گفته بودیم! شوتهای احمد یه چیز دیگه است.
یکی دیگه گفت: خب میریم زنگ میزنیم، توپّو بدن
اون یکی گفت: خب میپریم توی حیاط، توپّو میاریم.
اما سکوت بچههای تیم کوچه عراقی یه چیز دیگه است.
علی رفت سمت دروازهبان که خشکش زده بود:
_چی شده مهدی؟
دروازه بان آب دهنش رو قورت داد:
_علی! این خونه داستان داره
_چیه؟ چرا کپ کردی؟
_این خونهی پیرزنه است
_خب جون بکن بگو چی شده؟
_أی بابا! تو چقد خنگی! اون دفعه از پایگاه اومده بودیم حاج عباس گفته بود کمک به نیازمندا و این حرفا... جو گرفته بودمون رفتیم کمکش کنیم نزدیک شدیم دیدیم قیافهاش مثل جادوگراست.
چادر مشکیش افتاده بود روی چشمش، یه چشمش کور بود. تو به پت پت افتاده بودی جلوش، گفتی خانوم کمکتون کنم؟ اون خندید دندون نداشت ترسیدیم در رفتیم.
علی با چشمهای گرد شده گفت: إإإ؟ راس میگی؟
احمد گفت: بابا جوّ ندید از یه پیرزن میترسید.
همه با اخم به احمد نگاه کردن، انگار بهشون فحش داده باشن.
مهدی سینهاش رو صاف کرد و با صدای کشداری گفت:
_باشه! پسر شجاع! شما شوت زدی خودت میری توپّو میاری.
و بعد هم در حالی که دستش رو به نشونه دعوت به سمت در خونه باز کرده بود، یه لبخندی زد که بقیه فکر کردن مهدی داره احمد رو میفرسته قربانگاه
حیدر دوید و با نگاه و چهرهی التماس آمیز گفت: احمد! خر نشو من میرم توپ میخرم پول دارم نرو
احمد اما نمیخواست کسی بفهمه ته دلش یه کم ترسیده گفت: حالا خیلی هم...
مهدی پرید وسط حرفش: چیه ترسیدی؟
_نه، میگم... چیز... خونه مردم بدون اجازه...
فوری مهدی راه فرارش رو بست: پس چرا اون هفته تو خونه پشتی اکبر اینا پریدی؟
احمد به غرورش برخورد رفت سمت در قهوهایِ رنگ و رو رفتهای که انگار فقط اندازه یه آدم کوتاه بود. تا اومد دستگیره در رو بگیره، حیدر اومد جلو گفت: احمد تو رو خدا بیخیال! تا امروز یه نفرم توی این خونه نرفته، هفته پیش حاج عباس خواست بیاد ببینه توی این خونه چه خبره، اصلا با گل و شیرینی اومده بود برای رد گم کنی، فکر کرد ما نمیفهمیم میخواد ببینه چه خبره توی این خونه، اصن نتونست بره توو فکر کنم جادوگری، چیزیه.
بعد با صدایی که خوف از توش معلوم بود گفت: اصن بعضیا میگن این آدم نیست، از ما بهترونه
احمد آب دهنش رو قورت داد، اما وقتی نگاه عاقل اندر سفیه مهدی رو دید که معنیش "دیدی ترسیدی" بود، گفت:
حیدر! ببین! من بمیرمم باید توپّو بیارم؛ کَل اینو بخوابونم.
فوری دستش رو از دست حیدر بیرون کشید و قبل از این که کسی وقت کنه چیزی بگه از دیوار آجری قدیمی کنار در آویزون شد و پاهاش رو با تر و فرزی خاصی جای پاهای قبلی گذاشت و خودش رو رسوند بالای دیوار...
یه نگاه پیروزمندانهای به بچهها کرد. به غیر از مهدی که از نگاهش پشیمونی میبارید، بقیه نگاهها منتظر یه حادثه بود.
احمد در حالیکه خم شده بود و یه دستش رو سایهبون چشم و ابروی مشکیاش کرده بود و دست دیگهاش روی زانوش بود، داخل حیاط مستطیلی قدیمی رو نگاه کرد.
_بچهها اینجا چقدر درخته، توپّو دیدم.
هیچ کس جرأت حرف زدن نداشت.
یه خیز برداشت و نرم پرید پایین. مستقیم وسط حیاط بود. صدای خش خش برگهای زیر پاش سکوت رو میشکست.
با احتیاط رفت پشت یکی از درختهای تنومند، توپ درست افتاده بود وسط حوض، با خودش گفت: عجب شوتی زدم از بالاسرِ این همه درخت رد شده افتاده وسط حوض، آخه این همه فاصله، نکنه کسی برش داشته گذاشته اونجا که...
بعد آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد به ترس خودش غلبه کنه.
_نه بابا این حرفا مال ترسوهاست. یه دقیقه با پنج تا گام بلند میدوم وسط حوض بعد تا کسی برسه با ده تا گام روی دیوارم...
یه نگاه به دور تا دور حیاط انداخت که با درختای بلند و بدون برگ محاصره شده بود و خونه رو شبیه خونه ارواح کرده بود.
قار قار قار قار
یهو دلش ریخت و با حالت عصبی با صدای بدون جوهر گفت: أأءه، ترسیدم...
ادامه دارد...
@daftaresher110