eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه نقد نان و گل سرخ👇👇 اما چند نکته جالب دارد: ۱- داستان از زبان  کودک و نوجوانی گفته می‌شود و همین باعث می‌شود که خباثت‌های حیوانی در آن نیاید. یعنی با نگاه معصومانه جلو می‌رود و تحلیل می‌شود. ۲- اگر هوشمندانه داستان را بخوانید وضعیت اسفناک فرهنگیِ و اروپای متمدن در صد سال گذشته را خوب درک خواهید کرد. به دور از حرف‌های سیاسی و اینکه دائم گفته می‌شود عرب ملخ‌خوار و دور از تمدنِ با اسلام متمدن شده،  واقعیت دیگری را هم از زبان خود نویسندگان آمریکا و اروپا باید ببینید: مردمان آن کشورها هم از لحاظ بهداشتی و فکری و فرهنگی تا همین دو صد سال پیش بسیار سطح پائین بوده‌‌اند. نه رسم و رسوم درستی از آداب اولیه بهداشت داشتند و نه فرهنگ معنوی و روحی درست.  یعنی اسلام ۱۴۰۰ سال گذشته پاکیزگی را ترویج می‌کند و جا می‌اندازد و غرب در ۲۰۰ سال پیش مشکل نظافت داشته. ( تحقیق بیشتر بر عهده‌ی خودتان.) خلاصه آنکه کتاب خوب نان و گل سرخ را برای سرگرمی نخوانید، با دقت مطالعه کنید تا ظرافت‌های تفاوت‌ها را ببینید. یاد شهید افتادم، که وقتی هم سن «جیک» پسر نوجوان قهرمان این داستان بوده، با اینکه فقیر بوده و دست‌فروشی می‌کرده، هیچ وقت کار خطایی نکرد و درسش را هم می‌خواند. اما «پسر ۱۳ ساله‌ی داستان یا همان جیک» برای پر کردن شکمش دزدی می‌کند، دروغ می‌گوید و حاضر است زیر بار ظلم برود و هیچ درسی هم نمی‌خواند. آنها شعار می‌دهند که نان می‌خواهند و محبت و درک روح و معنویت،  چیزی که دقیقا نمی‌دانند چیست، اما جای آن عنصری که وظیفه کلیساست که آن را تأمین کند خالی است: غذای روح. مردم غیر از مسایل جسمی که حیوانات هم دارند، دنبال دریافت آن چیزی هستند که نیاز خلقتی‌شان است و حالا مهجور مانده،  مأمن هر دوی اینهاست.  مامن دنیایی که پر از است و روحی که آرام و با نشاط است. @daghighehayearam
📚اینک شوکران1 #شهید_منوچهر_مدق
اینک شوکران ۱ منوچهر کجا بود؟ حالش چه طور بود؟ چشمش افتاد به گل‌های نرگس که بین دست‌های پیرمرد شاداب بودند. پارسال همین موقع‌ها بود که دو تایی از آن‌جا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها، که پشت چراغ قرمز مانده بودند، می گشت و گل ها را می‌فروخت. گل‌ها چشم فرشته را گرفته بود. منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل‌های نرگس هوش و حواسش را برده اند. همه ی گل ها را برای فرشته خریده بود. چه‌قدر گل نرگس برایش می آورد! هر بار می دید، می خرید. می‌شد که روزی چند دسته برایش می آورد. می گفت «مثل خودت سرما را دوست دارند.» اما سرمای آن سال گزنده بود. همه چیز به نظرش دل‌گیر می آمد. سپیده می‌زد، دلش تنگ می شد. دم غروب، دلش تنگ می شد. هوا ابری بود، دلش تنگ می شد. عید نزدیک بود، اما دل و دماغی برای عید نداشت. اسفند و فروردین را دوست دارم، چون همه‌چیز نو می شود. در من هم تحول ایجاد می‌شود. توی خانه‌ی ما کودتا می شد انگار. ولی آن سال با این که اولین سالی بود که خانه ی خودم بودم، هیچ کاری نکرده بودم. مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ما و افتادیم به خانه تکانی . شب سال تحویل هر کس می خواست من را ببرد خانه ی خودش. نرفتم. نگذاشتم کسی هم بماند. سفره انداختم و نشستم کنارسفره. قرآن خواندم و آلبوم عکس هایمان را نگاه کردم. همان‌جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه ونیم بیدار شدم. یکی می زد به شیشه پنجره ی اتاق. رفتم دم در. در را که بازکردم، یک عروسک پشمالو آمد توی صورتم. یک خرس سفید بود که بین دست هاش یک دسته گل بود. منوچهرآمده بود. اما با چه سرووضعی. آن قدر خاکی بود که صورت و موهایش زرد شده بود. یک راست چپاندمش توی حمام. منوچهر خیلی تمیز بود. توی این شش ماه چند بار بیشتر حمام نکرده بود. یک ساعت سرش را می شستم که خاک ها از لای موهاش پاک شود. یک ساعت و نیم بعد از حمام آمد بیرون و نشستیم سر سفره. @daghighehayearam
درِ کیفش را باز کرد و سوغاتی‌هایی که برایم آورده بود درآورد. یک عالم سنگ پیدا کرده بود به شکل های مختلف. با سوهان و سمباده صاف‌شان کرده بود. رویشان شعر نوشته بود، یا اسم من و خودش را کنده بود. چند تا نامه که نفرستاده بود هنوز توی ساکش بود. گفت «وقتی نیستم بخوان.» حرف هایی را که روش نمی شد به خودم بگوید، برایم می نوشت. اما من همین که خودش را می دیدم، بیش‌تر ذوق زده بودم. دلم می خواست از کنارش تکان نخورم. حواسم نبود چقدر خسته است، لااقل برایش چایی درست کنم. گفت «برایت چایی دم کنم؟» گفتم «نه، چایی نمی خورم.» گفت «من که می خورم.» گفتم «ولش کن. حالا نشسته ایم.» گفت «دوتایی بریم درست کنیم؟» سماور را روشن کردیم. دو تا نیمرو درست کردیم. نشستیم پای سفره تا سال تحویل. مادرم زنگ زد. گفت «من باید زنگ بزنم عید را تبریک بگویم؟» گفتم «حوصله نداشتم. شما پیش شوهرتان هستید، خیال‌تان راحت است.» حالا منوچهر کنارم نشسته بود. گوشی را از دستم گرفت و با مادر سلام و احوال‌پرسی کرد. صبح همه آمدند خانه‌ی ما. ناهار خانه‌ی پدر منوچهر بودیم. از آن‌جا ماشین بابا را برداشتیم و رفتیم ولی عصر برای خرید. به نظرش شلوار لی به منوچهر خیلی می‌آمد. سر تا پایش را ورانداز کرد و «مبارک باشد»ی گفت. برایش عیدی شلوار لی خریده بود. اما منوچهر معذب بود. می‌گفت «فرشته، باور کن نمی‌توانم تحملش کنم.» چه فرق‌هایی داشتند! منوچهر شلوار لی نمی‌پوشید. ادکلن نمی‌زد. فرشته یواشکی لباس‌های او را ادکلنی می‌کرد. دست به ریشش نمی‌زد. همیشه کوتاه و آنکادر شده بود، اما حاضر نبود با تیغ بزند. انگشتر طلایی را که پدر فرشته سر عقد هدیه داده بود دستش نمی‌کرد. حتا حاضر نشد شب عروسی کراوات بزند. اما فرشته این چیزها را دوست داشت. @daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#بریده_کتاب «خودخواهی» تو را هم از خودت دور می کند و هم از آرزوهایت. خراب می شوی و مدفون در خودی که هیچ است... اما وقتی که... #ناخدا_رحمت #نرجس_شکوریان_فرد @daghighehayearam 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
📚اینک شوکران1 #شهید_منوچهر_مدق
اینک شوکران ۱ مادر گفت «الهی بمیرم برای منوچهر که گیر تو‌ افتاده.» و دایی حرفش را تأیید کرد.‌ فرشته از این‌که منوچهر این همه در دل مادر و بقیه‌ی فامیل جا باز کارده بود، قند در دلش ءب شد. اما به ظاهر اخم کرد و به منوچهر چشم‌غره رفت و گفت «وقتی من را اذیت می‌کند که نیستید ببینید.» هفته ی اول عید به همه گفتم قرار است برویم مسافرت. تلفن را از پریز کشیدم. آن هفته را خودمان بودیم؛ دور از همه. بعد از عید، منوچهر رفت توی سپاه. رسماً سپاهی شد. من بی‌حال و حوصله امتحان نهایی می دادم. احساس می‌کردم سرما خورده‌ام. استخوان‌هایم درد می‌کرد. امتحان آخر را داده بودم و آمده بودم خانه‌ی پدرم. مادرم قورمه‌سبزی برایمان پخته بود، داده بود منوچهر آورده بود.‌ سفره را آورد . زیر چشمی نگاهم می‌کرد و می‌خندید. گفتم «چیه ؟ خنده داره؟ بخند تا تو هم مریض شوی.» گفت «من از این مریضی‌ها نمی‌گیرم.» گفتم «فکر می‌کند تافته‌ی جدا بافته است.» گفت «به هرحال، من خوش‌حالم چون قرار است بابا شوم و تو مامان.» نمی‌فهمیدم چه می گوید. گفت «شرط می‌بندم. بعدازظهر وقت گرفته‌ام برویم دکتر.» خودش با دکتر حرف زده بود، حالت‌های من را گفته بود. دکتر احتمال داده بود باردار باشم. زدم زیر گریه. اصلاً خوشحال نشدم. فکر می‌کردم بین من و منوچهر فاصله می‌اندازد. منوچهر گفت «به خاطر تو رفتم، نه به خاطر بچه. چون خوابش را دیده ام.» بعدازظهر رفتیم آزمایش دادیم . منوچهر رفت جواب بگیرد. من نرفتم. پایین منتظر ماندم . از پله‌ها که می‌آمد پایین، احساس کردم از خوشی روی هوا راه می رود. بیش‌تر حسودیم شد. ناراحت بودم . منوچهر را کامل برای خودم می‌خواستم. گفت «بفرمایید، مامان خانم . چشم‌تان روشن.» اخم‌هایم تا دماغم رسیده بود. گفت «دوست نداری مامان شوی؟» دیگر طاقت نیاوردم. گفتم «نه! دلم نمی‌خواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد. هیچی، حتی بچه‌مان. تو هنوز بچه نیامده، توی آسمانی.» منوچهر جدی شد. گفت «یک‌صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه‌ی سر سوزنی جای تو را در قلبم بگیرد. تو فرشته‌ی دنیا و آخرت منی.» @daghighehayearam
واقعا‍‍ً نمی‌توانستم کسی را بین خودمان ببینم . هنوز هم احساسم فرق نکرده. اگر کسی بگوید من بیش‌تر منوچهر را دوست دارم، پکر می‌شوم. بچه‌ها می‌دانند. علی می‌گوید «ما باید خیلی بدویم تا مثل بابا توی دل مامان جا بشویم. « می‌گویم «نه، هر کسی جای خودش را دارد.» علی روز تولد حضرت رسول به دنیا آمد. دعا کرده بودم آن‌قدر استخوانی باشد که استخوان هایش را زیر دستم حس کنم. همین‌طور بود. وقتی بغلش کردم، احساس خاصی نداشتم. با انگشت‌هایش بازی کردم. انگشت گذاشتم روی پوستش، روی چشمش. باور نمی‌کردم بچه‌ی من است. دستم را گذاشتم جلوی دهانش. می‌خواست بخوردش. آن لحظه تازه فهمیدم عشق به بچه یعنی چه. گوشه‌ی دستش را بوسیدم . منوچهر آمد، با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی. از بس گریه کرده بود، چشم‌هایش خون افتاده بود. تا فرشته را دید، دوباره اشک‌هایش ریخت. گفت «فکر نمی‌کردم زنده ببینمت. از خودم متنفر شده بودم.» علی را بغل گرفت و چشم‌هایش را بوسید. همان شکلی بود که توی خواب دیده بودش؛ پسری با چشم‌های مشکی درشت و مژه های بلند. علی را داد دست فرشته. روزنامه انداخت کف اتاق و دو رکعت نماز خواند. نشست، علی را بغل گرفت وتوی گوشش اذان و اقامه گفت. بعد بین دست‌هایش گرفت و خوب نگاهش کرد. گفت «چشم هایش مثل توست . هی توی چشم آدم خیره میشود. آدم را تسلیم میکند.» تاصبح پای تخت فرشته بیدار ماند. از چند روز پیش هم که از پشت در اتاق بیمارستان تکان نخورده بود. چشم‌هایش باز نمی‌شد. از دو هفته‌ی بعد، زمزمه‌هایش شروع شد. به روی خودم نمی‌آوردم. هیچ وقت هم نگفتم نرو. علی چهارده روزه بود. خواب وبیدار بودم. منوچهر سر جانماز سرش به مهر بود و زارزار گریه می‌کرد. می‌گفت «خدایا، من چی کارکنم؟خیلی بی‌غیرتی است که بچه‌ها آن‌جا بروند روی مین، من این‌جا پیش زن و بچه‌م کیف کنم. چرا توفیق جبهه بودن را ازم گرفته ای؟» عملیات نزدیک بود. امام گفته بودند خرمشهر باید آزاد بشود. منوچهر آرام شده بود، که بلند شدم. پرسیدم «تا حالا من مانعت بودم؟» ‌@daghighehayearam
📚 #تمنای_وصال ✍ #حسن_محمودی 🌸 خواسته‌های امام ‌زمان (عج) از ما، در تشرّفات @daghighehayearam
🌹 امام‌ زمان علیه‌السلام؛ مثل این خانم باشید تا من به دنبال شما بیایم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 یکی از علاقه‌مندان وجود مقدس امام زمان(ع) در مشهد مقدس برای آن که به محضر آن حضرت شرفیاب شود، ختم زیارت عاشورا را چهل هفته در مسجدی از مساجد شهر آغاز می‌کند. (در زمان رضاخان که مساله کشف حجاب مطرح بود.) ایشان می‌فرمود: در یکی از جمعه‌های آخر، وقتی در مسجدی مشغول خواندن زیارت عاشورا بودم ناگهان شعاع نوری را مشاهده کردم که از خانه‌ای نزدیک به آن مسجد به سمت آسمان بلند شد. حال عجیبی به من دست داد. از جای برخاستم و به دنبال آن نور به آن خانه رفتم‌. خانه کوچک و فقیرانه‌ای بود که از درون آن، نور عجیبی می‌تابید. در زدم، وقتی در را باز کردند، مشاهده کردم که حضرت ولی عصر (ع) در یکی از اتاق‌های آن خانه تشریف دارند و در آن اتاق، جنازه‌ای را مشاهده کردم که پارچه‌ای سفید روی آن کشیده بودند. وقتی وارد اتاق شدم اشک‌ریزان سلام کردم، حضرت به من فرمودند: «چرا این‌گونه دنبال من می‌گردی و این رنج‌ها را تحمل می‌کنی؟! مثل این باشید (اشاره به جنازه کردند) تا من به دنبال شما بیایم!» بعد فرمودند: «این بانویی است که در دوره بی‌حجابی، هفت سال از خانه بیرون نیامد تا مبادا نامحرم او را ببیند و حجاب را از سرش بردارند.» @daghighehayearam
📚اینک شوکران1 #شهید_منوچهر_مدق