⁉️ چرا حتی یک تار موی خانوما نباید بیرون باشه؟
به این دو مثال دقت کنین:
خون نجسه، مقدار زیادی خون یا حتی یک سر سوزن خون هم نجسه. دزدی مال مردم حرومه، چه یک کیسه گندم یا یه مشت گندم و حتی دزدیدن یک دونه گندم هم حرومه. همچنین بیرون بودن موهای سر خانوما در مقابل نامحرم حرومه، چه تمام موها و چه یک تار مو. وقتی یه کار اشتباهه کم و زیاد نداره.
اگه یه روز ببینی برادر کوچیکت میخواد فقط یه دونه سیگار بکشه. چرا اونو منع می کنی؟ مگه کشیدن یه دونه سیگار چقدر ضرر داره؟
حتماً میگی مسئله یه دونه سیگار نیست، آخه تمام کسایی که یه عمر سیگاری بودن و... از همین یه دونه شروع کردن.
تمام کارای نادرست از کم شروع میشه و باید حواسمون باشه که شیطون، بسیار با حوصله و پرطاقته. اول گناه و خطای بسیار کوچیکی رو پیشنهاد میکنه و وقتی جواب مثبت رو شنید، قدم بعدی رو بر میداره.
@daghighehayearam
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#گلپوش
قیمت👈 6,000 تومان
با تخفیف👈 4,800 تومان
🌺 روان و زیبا و جذاب
مناسب برای هدیه دادن🌺
ادمین سفارش👇👇👇
@Mohajer3297
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
سلام😊
از امشب رمان شبانه مون شروع میشه.
با ما همراه باشید😊
@daghighehayearam
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#ادواردو
#صفحه_1
لوییجی آستیانو زیر لب غر زد: « اَه پدسسگ».
نمی توانست حرف «ر» را به درستی تلفظ کند؛ به خصوص وقتی که عصبانی بود و بی خواب می شد. آن روز صبح یکی از آن وقت ها بود. ربع ساعتی بود که صدای واق واق سگ ها قطع نمی شد و لوییجی را بدخواب کرده بود.
دست راستش را ستون کرد و بالاتنه اش را از روی تخت بلند کرد. به زحمت نشست روی تخت. « نکند دوباره اراذل و اوباش بدمستی کرده اند و آمده اند سراغ گاوها؟»
سرش را تکان داد و خندید. « مگر اراذل هم سحرخیز شده اند؟... شاید هم دزد آمده باشد. پارسال سه تا گاوهای جوزپه را از توی همین بیشه دزدیدند.»
بالاخره از جا بلند شد. کمی به چپ و راست کج شد. در کانکس را که باز کرد تازه یادش آمد که از دست پیرمرد تنهایی مثل او، آن هم با دست خالی کاری ساخته نیست. چماق کلفتش را از کنارِ در و از زیر تشک، چاقویش را برداشت. پایش را که از کانکس بیرون گذاشت هوای تازه ی صبحگاهی کمی سرحالش آورد. نگاه کرد به آسمان و نور کم رنگ آفتاب. آفتاب تازه به دامنه ی کوه رسیده بود. هنوز صدای گاوها بلند نشده بود و همین نشان می داد که ساعت هشت نشده است.
@daghighehayearam
#صفحه_3
لوییجی برگشت طرف کانکس و به سگش هم اشاره کرد تا برگردد. « تازه اش هم، باید ساعت هشت علوفه ی گاوها را بدهم تا صدای ماق شان را از جا نکند. صبر می کنم رناتو بیاید، می گویم با تلفن به پلیس خبر بدهد. حالا یک ساعت دیرتر باشد.»
در کانکس را که باز کرد، چماق را انداخت یک گوشه و خودش را انداخت روی تخت. « تازه حالا حتماً کس و کار بیچاره اش هم خوابند. صبح زود زا به راه می شوند. بگذار یک ساعت بیشتر بخوابند و بعد خبر مرگ جوانشان را بشنوند، توفیری نمی کند.»
لوییجی دیگر نتوانست به چیزی فکر کند. صدای خر و پفش، اول آرام و کمی بعد بلندتر، تنها صدای توی کانکس بود تا این که صدای آژیر ماشین های پلیس نزدیک شد. کانکس را محاصره کردند و یکی دو پلیس با لگد در را شکستند تا بتوانند بریزند توی کانکس. لوییجی را همان طور کَت بسته و خواب آلود از روی تختش برداشتند و خواستند از کانکس ببرندش بیرون. حتی رناتو هم بود که بیرون ایستاده و بی تفاوت زل زده بود به پدرش. لوییجی دو تا دستش را گذاشت روی چارچوب در کانکس تا نتوانند از کانکس بیرونش ببرند. « نه. رهایم کنید. رناتو کمکم کن... »
لوییجی با صدای فریادهای خودش از خواب پرید. کمی صبر کرد تا تپش قلبش آرام شود و بعد از جابلند شد. « آی پدسسگ.» خودش هم نمی دانست ناسزایش را به کدام صدا می گوید. صدای ماق گاوهای گرسنه یا صدای آژیر پلیس. فهمید که پلیس ها جسد مرد پولدار را پیدا کرده اند. « نکند سراغ من هم بیایند؟ بهتر است بروم سر و گوشی آب بدهم ببینم چه خبر است. اما گاوها را چه کنم؟ گرسنه اند بی پدرها. ببین چگونه ماق می کشند. انگار الآن است که کل تورینو را، نه کل دنیا را بخورند. هر چقدر هم می خورند سیری ندارند.»
@daghighehayearam
#صفحه_2
با چوب ها بوته ها و درختچه ها را کنار زد و رفت به سمتی که صدای واق واق سگ ها می آمد. « پس این رناتو کجاست؟ بهش گفتم صبح اول وقت بیا. من دیگر نمی توانم علوفه بریزم جلوی گاوها؛ گفت باشه. اما چشمش که به آن لگوری می افتد کار و گاو و باباش یادش می رود.»
رسید زیر پل ژنرال رومانو. انگار سقفی از بتن روی ستون های بلند هشتاد متری گذاشته اند.« خب تو هم، بس کن. هی واق واق. این جا که کسی نیست.»
سگ خیز می گرفت به سوی جایی آن سوی نهر کم عمق استورا. نگاه کرد به آن طرف رودخانه و تازه آن وقت بود که جسد را دید. « یا مسیح! این دیگه کجا بود اول صبح؟!»
از نهر آب رد شد و رفت کنار جسد که درشت و قوی هیکل بود. صدونود تا قد داشت و صدوسی کیلو وزن. پر و پیمان و حتی کمی چاق بود. « این را کدام پدسسگی انداخته اینجا؟ از کت و شلوار گران قیمتش معلوم است موقعی که زنده بوده آدم پولداری بوده. دوباره این مافیایی ها به جان هم افتادند!»
لوییجی نگاه کرد به پل که مثل اژدهایی خوف انگیز روی سرش سایه انداخته بود. با کناره ی چوب آرام زد به سگ. « بسّه دیگه. خفه شو ببینم باید چه خاکی به سر کنم؟»
سگ زوزه ی کوتاهی کشید و پوزه اش را مالید به چکمه های لاستیکی صاحبش. انگار که فهمیده باشد اگه خفه نشود، ضربه ی بعدی محکم می خورد توی کمرگاهش یا پوزه اش.
لوییجی تا کنار جسد لو رفت. به کفش های مرد که هنوز با پایش آویزان بود نگاه کرد. موهای بورش که با خون آمیخته شده بود، به هم چسببده بود. « بخواهم بروم به پلیس خبر بدهم، باید گاوها را بی صاحب رها کنم و بروم. تلفن همراه هم که ندارم. این رناتو دیشب با خودش برد که آن به آن لگوری زنگ بزند. خودش هم که هنوز نیامده. تازه اش هم، پلیس بیاید و نیاید فرقی نمی کند. این که مرده! بیایند هم می گویند یک تصفیه حساب درون گروهی توی مافیا بوده. جسدش را چال می کنند و هر کدامشان می روند سر زندگی خودشان. این وسط فقط می ماند گاوهای بی زبان من که اگر یکی شان کم شود، هیچ کس جواب گو نیست.»
@daghighehayearam
✨دوستان شماره صفحات خودکار
جابجا شدن.
خودتون به ترتیب شماره صفحه بخونید.
@daghighehayearam
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#برشی_از_کتاب
✨هر کسی چادری بود، حجابش درسته؟
شاید بعضیا فکر کنن هر کسی چادری بود، حجابش درسته. این حرف، حرف درستی نیست. مثلاً بعضیا حواسشون نیست چقدر چادرشون نازکه و این رو بقیه که اونا رو می بینن، متوجه میشن نه خودشون و از زیرِ چادر موها یا لباس های اندام نما یا ساق دستشون دیده میشه. یا بعضی چادرها اینقده براقه که توجه هر مردی از کنارشون رد می شه، رو به خودش جلب میکنه.
✨ کدوم چادریا، حجابشون صحیحه؟
باید بدونیم چادریایی حجابشون درست و کامله که موی سرشون رو می پوشونن، صورتشون آرایش کرده نیست، چادرشون بدن نما و جذاب نیست و تمام قسمت های بدنشون رو می پوشونه.
#گلپوش
🌺نگاهی نو به حجاب🌺
@daghighehayearam
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#ادواردو
#صفحه_4
لوییجی از در کانکس بیرون رفت و در را پشت سرش قفل کرد. « این رناتو هم که نیامد...»
با چوب دستی اش زد به سگ تا از جلوی راهس دور شود. با کلید درِ انبار چوبی را باز کرد و یک بغل علوفه برداشت. داشت علوفه را می رخت جلوی گاو قهوه ای که صدای رناتو را شنید.
- سلام پیرمرد.
- سلام و زهّمار. تو معلوم هست کجایی؟
- سر قبر پدرم. چرا این قدر خوش اخلاقی حالا؟! زیر پل رومانو پلیس جمع شده بود. جسد یک یارویی آن جا بود. اولش ترسیدم نکند جسد تو باشد. نگران شدم، رفتم جلو...
رناتو می خندید و حرف می زد. لوییجی با چوب گذاشت پیِ پسرش.
- دیر آمده ای حالا هم من را مسخره می کنی؟ معلوم است من هم اگر شب تا صبح بغل یک لگوری بودم حالا بلبل زبانی می کردم.
رناتو همان طور که از زیر ضربات چوب جاخالی می داد، هرهر کرد:
- آدم درباره ی عروسش این طوری حرف نمی زند پیرمرد.
لوییجی ایستاد تا نفسش جا بیاید.
- حالا کجا می روی؟ بیا برو علوفه بریز جلوی گاوها. مردند از گرسنگی، بی پدر.
رناتو دستش را تکان داد که یعنی باشد، و رفت طرف انبار علوفه. لوییجی سعی کرد لحن صحبتش بی تفاوت باشد.
- من هم می روم زیر پل رومانو سروگوشی آب بدهم.
لوییجی فکر کرد بدون چوب دستی و سگش کمتر جلب توجه می کند. سگش را چخ کرد طرف رناتو و چوب دستش را انداخت زیر کانکس. « نکند جسدی هم که صبح دیدم توی خواب بوده.»
لوییجی تندتر از صبح حرکت می کرد که زودتر از صبح رسید زیر پل. پلیس ها اطراف جایی که جسد افتاده بود، نوارهای پلاستیکی زرد رنگ کشیده بودند که رویش نوشته بود: « احتیاط. ورود ممنوع». مأموران پلیس همه جا پراکنده بودند. چند تایی با چوب دستی و سگ هایشان لای علف ها و درختچه ها را جستجو می کردند. انگار دنبال یک سرنخ بودند.
@daghighehayearam
#صفحه_5
تعدادی هم بالای پل بودند که از آن جا فقط رنگ آبی ماشین هایشان می شد دید. چندتایی هم دستانشان را باز کرده بودند و ایستاده بودند جلوی مردم تا کسی جلوتر نرود.
لوییجی یکی دوتاشان را که از ساکنان محلی بودند می شناخت. بقیه هم احتمالاً رهگذر باشند. دو نفر هم داشتند جسد را که گذاشته بودند توی کیسه ای پلاستیکی، می بردند. یکی از پلیس ها فرمانده اش را صدا زد و گفت که یک خبرنگار با او کار دارد.
پلیس به مردی اشاره کرد که پالتوی خاکستری ماهوت پوشیده بود و کت و شلوار نقره ایِ تیره. لوییجی سعی می کرد جایی بایستد که چندان توی چشم نباشد، اما در یک لحظه نگاهش برخورد به نگاه خبرنگار که انگار داشت اطرافش را می پایید و دنبال سرنخی، چیزی بود. ناخودآگاه خودش را کنار کشید تا پشت جوانی که جلویش ایستاده بود پنهان شود.
- نکند خوابم تعبیر شود و من را ببرند. شاید هم همه چیز را بیندازند گردن من.
همان موقع بود که فرمانده پلیس ها خبر نگار را صدا زد و مرد رو برگرداند طرف جناب سرگرد، لوییجی از پلیسی که جلویش را گرفته بود پرسید:
- کی جسد را پیدا کرده؟
پلیس بداخلاقی کرد.
- برو کنار پیرمرد.
لوییجی چشم چرخاند دور و برش و لورنزو را دید که پسر یکی از دوستانش بود و داشت بین درختچه ها را می کاوید. لوییجی آرام رفت کنارش و سلام کرد.
- سلام عموجان. این جا چه کار می کنی؟
- گاوهایم توی بیشه اند. ببینم! این جسد کیه؟
- نمی دانم. ولی انگار خیلی کَت و کلفته. چون جناب سروان وقتی کارت شناسایی اش را دید خیلی هول کرد. زود بی سیم زد به مرکز. نگذاشت هیچ کس دیگر هم به جسد نزدیک شود. خود سرگرد فونتانا هم آمده. می گویند رییس پلیس تورینو هم توی راهه.
لوییجی بالاخره سوال اصلی اش را پرسید:
- کی جسد رو پیدا کرده؟
- یکی از کارمندهای شبکه ی حمل و نقل تورینو- ساوانا.
@daghighehayearam