#ادواردو
#صفحه_275
جوانی که دارد از کنار گارسون رد میشود انگار جملهی من را میشنود. دست دختر موبوری را که کنارش بود میگیرد تا صبر کند. به گارسون چیزی میگوید. گارسون هم به او. جوان به انگلیسی میگوید که میپرسد چی میخورم؟ میگویم بگو یک چیز ساده. یک چیزی که گرمم کند. جوان که سبزهتر از ایتالیاییهاست چیزی به گارسون میگوید. دختر بیقرار به نظر بهنظر میرسد. مرتب دست جوان را میکشد که بروند. جوان از تعجب ابروهایش را بالا میدهد. دست دختر را رها میکند. دستش را دراز میکند به سمتم. دستش خیس از عرق. شک دارم دست بدهم یا نه. میگوید: اسمش زهیر جمال است از عراق. دستم را دراز میکنم. اگر دست نمیدادم فکر میکرد به خاطر عراقیبودنش است که دستش را رد میکنم. اجازه میگیرد بنشیند سر میزم. بهتر از تنهایی است. دستکم یکی هست که زبان عجیب و غریب اینها را بلد باشد. زهیر به دختر چیزی میگوید. هنوز منتظرش است. انگار دختره کمی عصبانی شده. چندان چنگی به دل نمیزند. فقط بلند است و باریک، با پاهای دراز، مثل مدادهایی که یکپارچه کشیده باشی رویشان. موهای یک طرفش را کوتاه کرده، به پسرانه میزند؛ اما طرف دیگر موهایش بلند است تا نزدیک کمرش. دستش را بلند کرده طرف زهیر. تهدیدآمیز دستش را تکان میدهد. پر است از انگشترهای رنگی توی انگشت شست و انگشت سبابه.قرمقاط است. زهیر عصبانی چیزی میگوید. دختر با لنگهای درازش از کنار میز دور میشود. میرود طرف در خروجی. زهیر منتظر نمیشود که ببیند دختر کجا میرود. میچرخد طرف من. گارسون دوباره برمیگردد با یک لیوان نوشیدنی. میگذارد روی میز. نگاهم هنوز دختر را تعقیب میکند تا وقتی از در خارج میشود. زهیر یک چیزی میپرسد. نمیفهمم. زبان انگلیسیام که چندان خوب نیست. زهیر هم انگلیسی را با لهجه حرف میزند. انگلیسی با لهجهی عربی. اینبار به فارسی دستوپا شکسته میپرسد:
- نمیخوری مشروبت را؟
زل میزنم به لیوان. زرشکی است. انگار یک لیوان تا نصفه پر شده باشد از خون. چندشم میشود. بفرما میزنم به زهیر که زود قبول میکند، بیتعارف. یک جرعه سر میکشد.
@daghighehayearam
#ادواردو
#صفحه_278
میگوید کمی بخورم تا بهتر شوم. دستش را کنار میزنم. دختر جوانی یک بطری آب معدنی میدهد دست زهیر. یک قلپ آب تهِ بطری است که میخورم. خنکتر میشوم. به خود میآیم. زهیر دارد عربیفارسی چیزهایی میگوید. از بین حرفهایش اینطور حس میکنم که کسی زنگ زده به گوشیام. سراغم را گرفته و انگار نگرانم بوده. زهیر نشانی کلوب را داده بود بهش.
حالم سر جا میآید. زهیر به ساعتش نگاه میکند. میگوید دیرش شده. باید برود. سعی میکنم یک لبخند چاشنی تشکرم کنم. بابت زحمتهایم عذرخواهی میکنم ازش. شانهام را با محبت فشار میدهد. برای خداحافظی دست همدیگر را فشار میدهیم و میرود. کف دستش هنوز خیس عرق است.
زهیر میرود و من میمانم و لیوانی که تا نیمه زرشکی است یا آلبالویی، و فقط یک قلپ از آن را زهیر خورده. گرمم است. دهانم تلخ و سرم هنوز پر است از بوی زرداب دل و رودهام. انگشتانم را حلقه میکنم دور لیوان زرشکی که هنوز کمی خنک است. یا شاید انگشتان من داغاند. میگویند وقتی بخوری سرت داغ میشود؛ مثل آن جوانهایی که بیخود از خود میرقصند، ورجهورجه میکنند. من یک ربع کارهای آنها را کردم حالم بد شد؛ اما اینها یک ساعت است دارند بالا و پایین میپرند و چیزیشان نمیشود؛ خسته نمیشوند. اصلاً حالیشان نیست کجا هستند و چه میخواهند؟ مثل آن دختری که دهانش بوی گند عرق میداد و شده بود یک تکه گوشت که هیچ فکر و شعوری ندارد. دستکم آن موقع به چیزی فکر نمیکرد. من چه؟ به چه فکر میکنم؟ به ادواردو؟ نسرین؟ آزادی و رهایی؟ آزاد از چه؟ رها از چه؟ ادواردو چه میخواست؟ چرا نمیخواست رها و ول باشد؟
کنارم یک صندلی عقب کشیده میشود. شاید زهیر برگشته یا یکی از همین جوانهای الکی خوش است که آمده خستگی در کند. نکند ادواردو باشد؟ هنوز مستی حسین؟ یکی مینشیند روی صندلی و من حتی برنمیگردم ببینم چه کسی است؟
- شنیدهام تو هم فیلمسازی؟
صدای عبداللهی است. رویم نمیشود برگردم و توی چشمهایش را نگاه کنم. سرم را زیر میاندازم.
@daghighehayearam
#ادواردو
#صفحه_281
- میدانی من یک رفیق دیگر دارم که مثل تو است. اهل فیلم و رمان و این حرفها دیگر. این رفیقم میگفت ما آدمها عجیبیم. وقتی یکی مثل اون پسره توی فیلم تایتانیک... کی بود؟
- دی کاپریو.
- آره، دی کاپریو... همین بود... آخر فیلم به خاطر عشفش، به خاطر یک دختر خوشگل جانش را فدا میکند. باور میکنیم و تحسینش میکنیم. یا توی رمان گتسبی بزرگ، یک آدم بزرگ و سرمایهدار که میتواند تمام زنان دوروبرش را داشته باشد، همه چیزش را فدا میکند تا به شکلی دیوانهوار برسد به دختری که سالها قبل دوستش داشته و حالا زن کس دیگری شده، این آدم را باور میکنیم، تحسین میکنیم، دوستش داریم و فکر میکنیم چه آدم بزرگی است. اما وقتی کسی به خاطر باورها و اعتقاداتی که اطمینان دارد حق است جانش را فدا میکند، باور نمیکنیم. مسخرهاش میکنیم. فکر میکنیم دیوانه است.
عبداللهی عکس را به رو برمیگرداند. توی عکس عبداللهی و ادواردو نشستهاند تنگ هم؛ مثل دو تا دوست نزدیک. ریش و موهای ادواردو بلندتر است. عبداللهی با همان صورت گرد و تپل است با موهای کمپشتتر.
- میدانی ادواردو چهطور توانست از همهی امتیازات و امکانات دوروبرش دل بکند؟ خودش را پیدا کرد. نگذاشت گم شود. خودش که هیچ، خیلیهای دیگر را هم پیدا کرد. میدانی وقتی میدیدی کس دیگری هست که امام تو را، امیرالمؤمنین را بیشتر از تو دوست دارد شرمنده میشدی؟
عبداللهی با تأسف میخندد:
- حاضر بود همهی چیزهایی را که ما توی اروپا دوست داریم رها کند و بیاید ایران... ماند، فقط به خاطر اینکه بتواند حق قانونیاش را از اموالش به دست بیاورد و خرج گسترش آرمانها و اعتقاداتش کند. توی ایتالیا ماند و جانش را همگذاشت سر این کار.
من هنوز دارم عکس را بالا و پایین میکنم. انگار که از حقیقی بودنش مطمئن نباشم.
@daghighehayearam
#ادواردو
#صفحه_284
بلندگوی فرودگاه مرتب چیزهایی میگوید. سلطانی میگوید پرواز ما را اعلام کردهاند. به عبداللهی هم میگوید ما باید برویم. عبداللهی میگوید همراهمان میآید. همه از جا بلند میشویم. سلطانی برای پوپو و نامزدش توضیحاتی میدهد که ما باید برویم، و گیت بعدی را نشان میدهد. دوباره با پوپو خداحافظی میکنیم. پوپو کارت ویزیتش را به همهمان میدهد. گرمتر از قبل با همهمان دست میدهد. داریم از در کافیشاپ بیرون میآییم که نامزد پوپو چیزی میگوید. عبداللهی مکث میکند. برمیگردد و چیزی میگوید که من فقط «کرآن» را بین کلماتش میفهمم که میدانستم به معنای قرآن است. بیرون کافیشاپ، حامد از عبداللهی میپرسد که نامزد این خبرنگاره چی پرسید؟ عبداللهی میگوید که پرسیده ادواردو چهطوری مسلمان شده؟ من هم برایش توضیح دادم که قرآن را دیده و خوانده. بعد حس کرده که اینها واقعاً سخن خداست. توی بازرسی گیت، بدجور بهمان گیر میدهند. چمدانها و کیفهایمان را بیرون میریزند. حسابی میگردند. یکیشان انگار عصبی شده. من از سلطانی میپرسم چی میخواهند اینها؟ اسلحه؟ حامد میگوید نگران نباش. بگذار کارشان را بکنند. توی هواپیما برایت توضیح میدهم. همهمان را میبرند به اتاق بازرسی بدنی. لباسهایمان را خوب میگردند. سلطانی زمزمه میکند فکر کنم دنبال فیلمها میگردند. بالاخره همان که عصبی میزد چیزی میگوید و دست از سرمان برمیدارند. حامد کمی هیجانزده میزند. توی اتوبوس که میرویم به سمت هواپیما یک زن ایرانی به حامد نزدیک میشود.
میپرسد:
- آقای صبوری؟
- خودم هستم.
حامد پاسپورتش را نشان میدهد. زن یک کیف چرمی کوچک میگیرد طرفش.
- این کیف را توی فرودگاه آقای عبداللهی دادند که بدهم به شما. شما را که داشتید از این گیت رد میشدید نشان دادند. گفتند این کیف را جا گذاشته بودید.
حامد از زن تشکر میکند و کیف را میاندازد روی شانهاش.
@daghighehayearam
#ادواردو
#صفحه_287
«و مسیح... پیامبری که بندهی خداست. نه خداست و نه... بندهی خداست و مردم را به بندگی خدا دعوت میکند.»
ادواردو دیگر نمیتواند از این کتاب جدا شود. شاید کلاسهای روز بعدش را هم نرفته باشد و کلاسهای روزهای بعدش را، تا روزی که قرآن را تا انتها بخواند و احساس کند انرژی تازهای پیدا کرده. تازه میخواهد بداند این محمد کیست که خداوند این کلمات را بر او و به واسطهی او فرستاده. کتابخانهی دانشگاه را زیر و رو میکند. دوباره دارد سرگیجه میگیرد. این چه تاریخی است آخر! یکی میگوید او پیامبر است، آن یکی از او تصویری شاعرانه میدهد که الهاماتش را برای دیگران سروده و آنها نوشتهاند، برخی دیگر هم او را مردی زنباره تصویر کردهاند که به دنبال ازدواج با زنان مختلف بوده، برایش رمانهایی عاشقانه نوشتهاند. شاید رفته باشد سراغ یکی از دانشجویان مسلمان و او معرفیاش کرده باشد به یکی از مؤسسات اسلامی در آمریکا و آنجاست که میتواند بخشی از چهرهی واقعی محمد را بیابد. پیامبری که با واسطهی جبرئیل سخنان خدا را دریافت میکند و بیکموکاست آنها را برای مردم بیان میکند. پیامبری که هیچ گناه و آلودگی نمیشود به او نسبت داد تا همه اطمینان داشته باشند که سخنانش همه به امر خداست. البته که ازدواجهایش در سنین میانسالی و کهنسالی با زنان پیر و کهنسال، نه در پی علایق شهوانی بلکه به امر خداست... ادواردو اینها را میبیند، میخواند و میشنود که میتواند زندگیاش را بدهد اما از باورهایش دست نکشد.
هواپیما حرکت نرمش را روی باند فرودگاه شروع میکند. حالا خوب است که فیلمها نجات پیدا کردهاند و داریم میبریم به ایران. شاید دیگر نسرین را نبینم؛ اما شاید این فیلم به درد خیلیها بخورد تا گم نشوند، تا نسبت خودشان و باورهایشان را پیدا کنند.
چشمانم را میبندم و سرم را فشار میدهم به صندلی. هواپیما از زمین کنده میشود و اوج میگیرد.
@daghighehayearam
#ادواردو
#صفحه_290
- دیروز یک چند صفحهاش را نگاه کردم. میدانی کتاب عجیبی است. هنوز اولین جملاتش را یادم هست... «این کتابی است که در آن هیچ شک وتردیدی نیست. همهاش برای خداترسان هدایت است». میدانی آدم را میخکوب میکند. انگار قلب آدم میخواهد بایستد. خیلی محکم است. فکر میکنم تا قبل از مردن باید یکبار بخوانمش.
- خیلی درگیرت کرده.
- میدانستی مسلمانها میگویند همهاش سخنان خداست که به پیامبرش گفت تا او هم برای انسانها بگوید.
- تو از کجا میدانی؟
- رافائل گفت... قرآن را هم خوانده.
- مسلمان شده؟
- نه هنوز... با خودش گیر دارد.
- مثل من... من هم با خودم گیر دارم که بروم بخش سیاسی یا نه؟
جوآنّی تابلوی پارکینگ را که دید سرعت ماشین را کم کرد. رفت توی جادهی انحرافی که به پارکینگ اضطراری جاده میرسید. همان ابتدای پارکینگ ایستاد و بطری آب معدنی را داد دست آنجلا که انگار تازه داشت نفس کشیدنش منظم میشد. هنوز هیچکدام حرفی نزده بودند. آنجلا بدون اینکه آب بریزد توی لیوان از همان دهانهی بطری چند جرعه آب سر کشید. جوآنّی از ماشین پیاده شد. کمی بدنش را به چپ و راست قوس داد و پرسید:
- پیاده نمیشوی؟
- نه! بدنم میلرزد.
- پیاده شو تا با آبجوش یک شکلات داغ درست کنیم یا نسکافهی آماده.
آنجلا لبههای پالتویش را به خودش فشار داد و از ماشین پیاده شد. جوآنّی از توی صندوق ماشین فلاسک را درآورد. آنجلا تکیه داد به ماشین و گفت:
- راستی تو دربارهی بخش سیاسی نشریه چی گفتی؟... میخواهی از ویستو بروی؟
@daghighehayearam
#ادواردو
#صفحه_293
جوآنّی خواست گوشیاش را از کنار دستش بردارد تا جواب بدهد که آنجلا دستش را از زیر پالتویش بیرون آورد و نگذاشت. گفت باید یم گوشه توی پارکینگ بایستد و بعد با تلفن صحبت کند. من نمیخواهم تا قبل از ازدواج با تو بمیرم عالیجناب. جوآنّی گفت پس ببیند کیست؟ شماره از ویستو بود. جوآنّی گفت آنجلا جواب بدهد شاید کار مهمی داشته باشند.
آنجلا پالتو را کنار زد و گوشی را گذاشت روی گوشش. تلفنش که تمام شد رو کرد به جوآنّی و گفت آگوستو بوده. گفته ایرانیها آزاد شدهاند. جوآنّی باور نکرد.
- شاید آگوستو شوخی کرده باشد.
- دو روز نبود دستگیر شده بودند، یعنی به همین زودی فهمیدند اشتباه شده و آزادشان کردند؟
آنجلا آفتابگیر روبهرویش را داد پایین و توی آیینهاش آرایشش را مرتب کرد. با یک رژ کمرنگ لبهایش را صورتی کرد. نازی کرد و گفت:
- اگر میخواهی مرتب به من نگاه کنی بگو تا من پیاده شوم.
- نه، نه، من اصلاً کاری به تو ندارم... حواسم به خبری است که اگوستینو داد. کمی عجیب است.
- شمارهشان را که داری. خودت زنگ بزن بهشان تا مطمئن شوی و خیالت راحت شود.
جوآنّی توی اولین ورودی رم ایستاد تا آنجلا به قول خودش کمی سر و وضعش را مرتب کند. خودش هم به شمارهای که از ایرانیها داشت زنگ زد. اولش یکی جواب داد که ایتالیایی نبود. بعد گوشی را داد به یکیدیگر. جوآنْی خودش را معرفی کرد. این احتمالاً همان کسی بود که قدش بلندتر بود و با بنلادن فامیل میزد. جوآنّی کمی با احتیاط شروع کرد:
- شنیده بودم بازداشت شدهاید؟
- بله تازه آزادمان کردند.
- پس در حقیقت بازداشتشان چیز مهمی نبود و یک سوءتفاهم بوده که زود آزادتان کردند؟
@daghighehayearam
#ادواردو
#صفحه_294
صدا بالاخره کمی از سردیاش را از دست داد و کمی هیجانزدهتر شد:
- اشتباه را شما میکنید که اینقدر خوشبینید... ما را محاکمهی غیابی کردند و حتی اجازهی دفاع کردن هم بهمان ندادند. بعد هم حکم را اجرا کردند و ایتالیای آزاد انداختندمان بیرون.
جوآنّی جا خورد، اما سعی کرد باز هم کوتاه نیاید:
- شاید این برداشت شما بوده.
- برگهی حکم دادگاه دستمان است داریم میرویم فرودگاه تا از ایتالیا برویم؟
- شما الآن کجایید؟
- گفتم که داریم میرویم فرودگاه.
- پروازتان از فرودگاه لئوناردو داوینچی است؟
- بله.
- من هم میآیم آنجا. همدیگر را میبینیم.
- مگر... ؟
- بله، من رُم هستم و میآیم فرودگاه تا اینبار بیشتر صحبت کنیم.
- بیا. از اتفاق یکیدو تا سوغات هم دارم که میخواستم ببینی.
جوآنّی سوار ماشین شد و به آنجلا هم گفت سوار شود. ماجرای ایرانیها و قرارش با آنها را برای آنجلا هم گفت. آنجلا هم تأیید کرد که تصمیم درستی گرفته است. بهتر است تکلیف آدم با این ماجرا روشن شود و چیز مبهمی نماند. آنجلا گفت او هم یکیدو سؤال دربارهی ادواردو داشته که دوست دارد از دوست ایرانی بپرسد.
توی فرودگاه یکبار دیگر با شمارهی ایرانی تماس گرفت. گفتند توی بار فرودگاه هستند. جوآنّی دست آنجلا را گرفت و رفتند طرف بار فرودگاه. از در که رفتند داخل، همان قدبلندی را دید که با آن ریش بلندش، حتی بین هزار تا آدم هم معلوم بود و شناخته میشد. با همهشان دست داد و خواست بنشیند روی یک صندلی.
@daghighehayearan
#ادواردو
#صفحه_296
اول آنجلا خندید و بعد جوآنّی هم خودش را رها کرد تا بخندد. سلطانی یکبار دیگر کیف دستیاش را جلو کشید. اینبار دوسه تا کاغذ دیگر بیرون آورد. یکیاش را جدا کرد و داد دست جوآنّی که چیزی از آن سر درنمیآورد.
- فارسی است؟
- بخشی از خاطرات کسی است که شاید شما نشناسیاش؛ اما پیش از این رئیس مجلس و رئیسجمهور ایران بوده. الآن کتاب خاطراتش دارد چاپ میشود.
- خب؟
- توی این قسمت دارد از یک دیدارش با آیتالله خمینی تعریف میکند. میگوید آن روز که آنها پیش آیتالله خمینی بودهاند پسر کارخانهدار بزرگ ایتالیا که مالک فیات است آمده بوده دیدن آیتالله خمینی و با ایشان دربارهی مشکلات دانشجویان مسلمان ساکن اروپا هم گفتوگوهایی داشتهاند.
جوآنّی سری تکان داد که یعنی من که از این کاغذ سر درنمیآورم. سلطانی کاغذ بعدی را که لوله شده بود جلوی جوآنّی و آنجلا باز کرد. عکس مردانی بود که صف کشیده بودند و مرتب در صفهای پشت سر هم ایستاده بود نشان داد. کت لیمویی تنش بود و بین آدمهایی که همهشان لباسهای تیره پوشیده بودند رنگ روشن لباسش بیشتر چشم را میگفت. آنجلا کمی با تردید پرسید:
- ادواردو؟
- ۱۹۸۲، نماز جمعهی تهران.
سلطانی بیهیچ حرفی کاغذ بعدی را باز کرد که زوم شدهی همان عکس بود و حالا نه فقط با کت لیموییاش که با قدی که از همه بلندتر بود و موها و ریشهای خرماییاش خوب شناخته میشد. جوآنّی یکبار سرش را بلند کرد و به چهرهی فاتحانهی سلطانی نگاه کرد. بعد دوباره خیره شد به عکس. «شاید با رایانه عکس را دستکاری کرده باشند؟ اما چرا که نه؟... دوستش هم گفت ایران رفتهاند... گفت بعضی وقتها با دوستهای ایرانیاش غیبشان میزده. گفت گاهی اوقات از کلمههای مخصوص مسلمانان استفاده میکرده مثل سلام... چه چیزی را میخواهم انکار کنم. چه دلیلی هست که رسانههای ایتالیایی راست میگویند؟ مگر نه اینکه وانمود کردند خودکشی کرده و قتلش را انکار کردند؟... پس چرا نتوانند مسلمان بودنش را انکار کنند یا پنهان کنند؟... اما آخر چرا؟... چرا؟... چرا؟...»
@daghighehayearam
#برشی_از_کتاب
#ادواردو
پدرش کمی خم میشود طرف ادواردو و با لحنی رازآلود میپرسد:
– دوستش داری؟❤️
چشمان ادواردو برق میزند.✨
-اوهوم.
-خیلی وقت است میشناسیاش؟
-توی این سفر بیشتر باهاش آشنا شدم…تقریبا هر شب با هم خلوت میکنیم.
-ایتالیایی است یا امریکایی؟
ادواردو شانه بالا میاندازد انگار که بگوید مهم نیست یا معلوم نیست.
-اسمش چیست؟
-قرآن.
پدر ادواردو کمی جا میخورد. چیزی نمیفهمد.
@daghighehayearam
همیشه انسان هایی بوده اند که می خواستند از روزمرگی فرار کنند و دنیایی دیگر بسازنند…
📚#ادواردو
@daghighehayearam