eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
احمد نفس میکشد، مادر با اشک جاری شکر میکند‌ و پدر دستی به صورتش میگیرد و چشمانش را میبندد. بشقاب را از مقابل احمد برمیدارم و میگویم:شما کسری ویتامینت رو اینجا جبران نکن بیست و چهار سال از خدا عمر گرفتیم؛ یه بارساعت دوازده شب مامان برامون میوه پوست نکنده بخوریم. از وقتی شما اومدی شب و روزمون بهم ریخته! رنگ صورتش از قرمزی درمی‌آید. حال حرف زدن ندارد انگار کسی جانش را گرفته و دوباره برگردانده باشد سرش را به دیوار تکیه می‌دهد و می‌گوید: چه مرگ‌تلخی میشد خفگی خدا رحم‌ کرد. مردن هم باید رنگ و لعاب داشته باشه! - دور از جون! بلند میشوم تا برای او و مادر آب قند بیاورم. دم در می‌ایستم و می‌گویم: ببین خدا هم نمی‌خواهد. حرف ازدواج من ‌‌که شد داشتیم به مرگ میرسیدیم. خم میشود تا پرتقالش را پرتاب کند.‌ فرار می‌کنم. فاصله مرگ و زندگی؛ خوشی و ناخوشی، به اندازه همین لحظه است. لحظه‌ای که سرخوشی و لحظه‌ای دیگر نیستی تا بخواهی لذتی را بچشی! جواب سوالهای پی در پی شان را نمی‌دانم. چند سالشه؟ چه‌کار میکنه؟چی ‌خونده؟چرا این پیشنهاد رو داد؟چرا تا حالا نگفتی؟ دیگه پیگیری نکرده؟ - عاشق جان! خوبه حداقل پدرزنت رو‌ میشناسی! - توقع نداشتید که سوال کنم دخترتون چند سالشه، چه شکلیه، چی دوست داره. مادر میخندد احمد با گلوی خش برداشته میگوید: حداقل میپرسیدی چرا من؟ - وا! احمد آقا. - بیا زود هم طرفداری ته دیگ رو میکنند. مادر من! پدر دارد مات نگاهم‌ میکند پشیمان میشوم از اینکه نگاهش کرده‌ام. - فردا از استادتون شماره منزل بگیر. رسمی بریم خواستگاری. تا نیمه شب نشینیمان تمام شود، تا بروند که بخوابند، تا خود صبح که طرح مزخرف را به نیابت از استاد علوی داوری کنم، دائم درگیرم که به استاد علوی چه بگویم. گاهی گفتن و پرسیدن دو کلمه دو روز روان میطلبد و گاهی آدم دویست ساعت حرف میزند و دنیا را میچرخاند تا حالا کدامشان صحیح است؟ این دقت یا آن ولنگاری؟ هر چند که هر چه مصیبت است از ولنگاری است. با سعید قرار کوه میگذاریم برای رفع خستگی حجم کارهای این چند ماهه. از دستم دلخور است برای نامنظم شدن تمرینها و باشگاه نرفتنم. اما مرامش هم اجازه نمیدهد که وسط سختیها تنهایم بگذارد. جوابهای آزمایش‌ها و یکسان نبودن‌ها کمی تا قسمتی روال پروژه‌ام را دچار نوسان کرده است. تا می‌آیم از خانه بیرون بزنم، مادر صدایم می‌کند.‌ حوصله صبحانه ندارم. کوله‌پشتی‌‌ام را مقابلم می‌گیرد. همینطور که کوله می‌دهد دستم، میگوید: صبحانه و نهار برایت گذاشتم. شام ولی منتظرتم. آخرش مجبور میشوم توی کوه برایت زن و زندگی راه بندازم! نمی‌ایستد تا حرفی بزنم صدای موبایلم بلند میشود. شهاب است بردارم؟برندارم؟حوصله حرف درباره کار را ندارم. اما برمیدارم شهاب بی‌مقدمه میگوید: ما هم ‌میاییم! -تو روح سعید! - منم‌ همین عقیده رو دارم آدم به درد نخوریه! آریا را هم‌ خودم‌ مجبور میکنم تا بیاید. زودتر از من سرقرار رسیده اند نگاهم از موهای کوتاه شده شهاب و لباس قرمز وحید میرسد به لبخند تلخ علیرضا و‌ لباس ورزشی مارک سعید و‌ چشمهای خندانش. تلافی بی‌نظمی‌ام را درآورده بود. آهسته بالا می‌رویم وحید دارد سوتی‌های بچه‌ها را میگوید از قاشق مرباخوری علیرضا میگوید که آریا با تعجب نگاه میکند به علیرضا. - بیا باور نمیکنی تو هم.‌ فکر کن اول ترم، ساکشو که باز کرد سه تا قاشق مرباخوری درآورد اونم‌ نه از این استیل معمولیا. از این دسته فانتزیا هست، دستش سبز و آبی و زرده. آخ آخ، شهاب اینا رو که دید غش کرد، کلی هم‌با قاشقا عکس گرفتیم. علیرضا میگوید: بی لیاقتا معلوم ‌نیست چه کار کردند با قاشقا معدوم شد. پادری رو ببرم تا نخوردنش. پادری خودش یک بساط جدایی دارد. اگر مادرها یکبار بیایند اتاق بچه‌ها؛ کلاً منکر انتساب فرزندی و‌مادری میشوند. شهاب میگوید: تو‌ حرف نزن علیرضا که دوبار تو عمرت تختت رو مرتب نکردی! @daghighehayearam
صرفا برای اینکه از خود بپرسیم💭📱❓❓❓ چقدر درگیریم؟!... پ.ن: لطفا بدون اینکه دیگران در این زمینه دخالت بکنن، خودتون روی این موضوع منطقی فکر کنید!🤔✅ #فضای_مجازی #سواد_رسانه @daghighehayearam
دور شدن از خدا یعنی بی نظمی!〽️⚠️ یعنی خارج شدن از مدار زندگی خوب!💔 زندگی شلخته😖 زندگی بی نظم😵 زندگی رو اعصاب😫 اون زندگی ایه که هرچیزی سر جای خودش، توی راه خودش، و برای هدف مخصوص خودش نباشه...🌏🥢 #زندگی_خوب #تلنگر @daghighehayearam
باید پیله کرد برای به نتیجه رسیدن #اپلای
کم‌کم بالاتر که می‌رویم و راه سخت‌تر که می‌شود غرغر وحید هم که به نفس‌نفس افتاده بیشتر می‌شود. باید برای بالانس شدن هیکلش کاری بکنیم. سعید دلش به رحم‌ می‌آید و توقف می‌دهد. کوله را از دوشم می‌گیرم. همیشه از این محبت‌های نطلبیده‌ی مادر فرار کرده‌ام جز این‌بار که روزی بچه‌ها را انگار آورده‌ام. بطری آب را درمی‌آورم. وحید چنگ می‌زند و دوتا فحش هم می‌دهد که آب داشتم و ورنکرده‌ام. ظرف خالی‌اش را تحویل می‌گیرم. ظرف شیرینی را هم در می‌آورم. دست‌به‌دست می‌چرخد و وسط می‌نشیند. علی‌رضا خورده‌های شیرینی را از روی شلوارش می‌تکاند و می‌گوید: از مسعود چه خبر؟ نمی‌خواد برگرده که؟ وحید درجا جواب می‌دهد. - مگه قرار بود برگرده؟ علی‌رضا می‌گوید: وقتی این‌طوری تحویل می‌گیرن دیگر دل برگشتن نداری. آدم نمی‌تونه از رفاهی که آرزوش رو داشته دل بکنه. در ذهنم این جمله‌ی آرش نقش می‌بندد؛ که اولویت توسعه‌ی نظامشونه. برای فکرشون مثل ناموس ارزش قائلند. به خاطر همین این‌همه حاضرند سرمایه بذارند و از سرمایه‌های فکری دیگران کش برند و تا ببینند دیگه به درد نمی‌خوری بذارنت کنار. آریا لب‌هایش را جمع می‌کند با پوزخندی آرام می‌گوید: آرزو! منتظرم تا دفاع کند. نگاهمان می‌کند‌. حرف دارد اما... که می‌زند: فانتزیای ذهنی با واقعیتای اون‌ور فرق داره! وحید مسخره می‌گوید: دقیقاً کدوم ‌ور؟ آریا سیگاری گوشه‌ی لبش می‌گذارد: ما زیاد می‌ریم و می‌آییم. وحید شیرینی دیگری می‌لمباند: شما درصد خلوص موادتون بالاست.‌ ما زیاد ذرات ناخالص داریم. یه بارم تو برو روستای ما، ما رو بفرستید تا فانتزیای ذهنمون با واقعیت بالانس بشه! مشتی از سعید می‌خورد و خفه می‌شود تا آریا ادامه‌ی حرفش را بزند: اون‌جام صبح تا شبش با کار به هم وصله و الا بیکار می‌مونی و باید با حقوق بخور و نمیر بیکاری بگذرونی. فقط برای نخبه‌های ما درس و کار حله.‌ پروژه تعریف شده و آماده است. والّا که زندگیه دیگه؛ با همه‌ی خرکاریاش سگ‌دو زدناش. حجم درس و کار مثل این‌جا زیاده. آرش همیشه ناراحت بود که به چشم یه غریبه به آدم نگاه می‌کنند و این غیر تفاوت فرهنگیه. @daghighehayearam
آرش می‌گفت یه وقتی تعریف یک چیز لذت‌بخش‌تر از دیدن و لمس کردنشه. لذتی در خارج خارج گفتن هست که... ادامه نمی‌دهد. اسم آرش مثل آب است. منتهی می‌دانم که آتش خاموش نمی‌کند. سکوت کوه و سردی هوا و نبودن آرش در همین لحظه و همین جا برای هر کس حالی می‌آورد و یادی. اما برای من وسعت دنیا و لذتش می‌شود اندازه همان قبری که آرش را با دستانم درونش گذاشتم. سعید پیش قدم می‌شود برای تغییر حال و فضا و دراز می‌کشد و سرمی‌گذارد روی پای وحید که از یک متکای پر هم نرم‌تر است و می‌گوید: کل چهار سالی که جامعه‌شناسی می‌خوندیم دقیقاً شرقی غربی بحث می‌شد. جامعه‌ی غربی رو با نظریات منطبق بهش برامون می‌گفتند‌. بعد هم برامون نسخه‌ی زندگی می‌پیچن که خود اندیشمندان غربی نسبت بهش اعتراض دارند و می‌گن به بن‌بست رسیده. حرف من سرغربی شرقی بودن علم جامعه‌شناسی نیست، حرفم اینه که بدون‌سازی کار می‌کنند. به جای این بگه غربیا از اول این نبودند تلاش کردند این شدند. شما هم یه دسته جوون با استعداد ایرونی، برید نیاز کشور خودتون رو دربیارید و برطرف کنید. چه‌طور ما برای آباد کردن کشورمون چلاقیم اون‌وقت برای راه‌اندازی پروژه‌های اروپا و آمریکا برترین‌هاییم. همون که اون‌جا توی فست‌فودی زمین طی می‌کشه، این‌جا دنبال میز و صندلی اداریه! وحید کیفم را می‌کشد و همین‌طور که زیرورو می‌کند تا چیزی برای خوردن پیدا کند می‌گوید: غازه بابا، غازه. مرغ غرب غازه. من که فقط می‌خوام برم اونور ببینم چه‌طوری لبخند می‌زنند.‌باور کن! اَه میثم دفعه‌ی دیگه این‌طور مهمون دعوت کنی خودم اپلایتو جور می‌کنم. چرا کیفت این‌قدر انگلوساکسونه؟ پوزخند آریا آن‌قدر بلند است که نگاه همه را به سمتش برمی‌گرداند: قصه فنجونای قهوه است‌. آریا بقیه‌اش را نمی‌گوید که استاد به دانشجوهای غرغرواش قهوه در انواع فنجان تعارف کرد. هر کس فنجانی برداشت یکی چینی یکی پلاستیکی یکی شیشه‌ای. با قیمت‌های متفاوت اما داخل همه‌اش قهوه بود و تلخ. استاد به شاگردانش گفت: خود فنجان مهم است یا قهوه؟ - قهوه! زندگی یک چیز است. خیلی دنبال رنگ و مدلش نباشید. سختی و راحتیش برای همه یکی است. چه در خانه‌ی اروپایی و آمریکایی چه در ایران خودمان. مهم‌ محتوای زندگی است. @daghighehayearam
#بریده_کتاب بدون هدف🌀 نمی شود زندگی کرد...!🚫 @daghighehayearam
خدا عاشق❤️ ماست! به معنای حقیقی و واقعی❣️ کلمه! خدا میگه: + من زمین🌏 رو برای تو مثل گهواره درست نکردم؟ - ببخشیدا من نماز نمیخونم😑 + کوه ها رو هم یه جوری قرار دادم که مانع ل ر ز ش⚡️ زمین باشن. _ دین رو هم قبول ندارم😒 (دیدی یه مدت بدخوابی بکشی🛏 یا خوابت نبره، کلا اعصاب و روان و سلامت و حال و حست میریزه بهم؟!🥵) + خواب رو هم برای آرامشت گذاشتم عزیز دلم!💫 _ اوهوم! این یکی خیلی چیز خوبیه!😴 + بعد همیشه که نمیشه مثل مرده ها خواب باشی!! انرژی که گرفتی، روزش میکنم که بری سراغ کارات..🏃‍♂️ _ من با روزام کنار نمیام!🌀 مثل شبام... + خب بد زندگی میکنی! اما... بازم من کل هفت آسمون🌦رو برای تو ساختم، دارن برای تو کار میکنن... البته تو فقط یه ذره از یه طبقه اشو می بینی... _ هنوزم داری نعمت میدی؟!😳 گفتم که اولش... اصلا اساسا نماز خون نیستم! + مگه بچه دست مامانو ول کنه مامان دست بچه رو رها می کنه؟! مهربونی رو خودم به مامان ها یاد دادم!!💝 . . . مراقب خودت باش عزیزم!🌈 @daghighehayearam 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
باید پیله کرد برای به نتیجه رسیدن #اپلای
شهاب سرش را می‌چرخاند طرف من و چشمانش را تنگ می‌کند و می‌گوید: کتاب «سرزمین نوچ» رو خوندی؟ نویسند‌ش آمریکا زندگی کرده. خوانده‌ام. حال و روز ایرانی‌های مقیم آمریکا، با تمام زوایای سانسوری و غیر سانسوریش. نویسنده‌ی صادقی است. مثل آخرین پدرخوانده‌ی زولا. یکی خریدم و بچه‌ها بردند. نادر می‌گفت دروغ ترجمه شده است. باید زبان اصلی خواند. مسعود زبان اصلی خواند. غروب با همه‌ی بچه‌ها برمی‌گردیم و با تعارف من همه هوار می‌شوند خانه‌مان! مادر شام ماست و خیار درست کرده بود و با آمدن بچه‌ها آبش را زیاد کرد، نان خشک هم خرد کرد و شد غذا. وقتی کاسه را گذاشتم وسط سفره و خرما و سبزی هم کنارش؛ وحید ابرو بالا داد و زیر لب گفت: خدایا گفتی درس بخون، خوندم‌. گفتی نرو لاواستریت نرفتم. گفتی بکن نکن. من چی بهت گفتم؟ گفتم همه چی حرف تو، یه جا حرف من! قرار به شکنجه نبود! از سر کوچه بوی کباب می‌آد؛ حالا که سفرتو انداختی ماست‌خیار جلوم می‌ذاری؟ قاشق قاشق می‌خورد و با تکه‌هایش جمع را می‌خنداند. همه‌ی حواسم به آریا بود که بعد از این همه بی‌تابی لبخند به لب کنارمان نشسته است و همراهی می‌کند. وحید پیاز را برداشت و با مشت کوبید وسطش. پیاز هیچ به روی خودش نیاورد و دست دردناکش را به شدت تکان داد: آخ آخ... میثم با این پیازاتون. - عزیزمی. چاقو برای چیه کنارش! - بالاخره یه مردی گفتن! وحید ربع پیاز را داخل دهانش گذاشت! صدای قرچ‌ قرچ جویدن پیاز دادمان را هوا برد! تا موقع رفتن هر چه حرف زد طعم پیاز داشت و از جانب همه طرد شد. بنده‌ی خدا را فرستادیم برای خرید، کی؟ ساعت یازده شب. دوباره گرسنه‌مان شد و رفت ساندویچ بخرد. زنگ زد که بپرسد چه مدل بخرد. شهاب تا تلفن را برداشت گفت: اَه اَه اَه، آدم به درد نخور. ببند دهنتو. بوی پیاز دهان وحید گند نبود اما خیلی چیزها هست که گند زده است به زندگی من جوان. همین است دیگر! زندگی که فقط راه هموار نیست. نفس‌گیری‌هایش است که ظرفیتت را بالا می‌کشد و آدمیتت را به سنجش می‌گذارد. آریا تمام این لحظات را با خنده‌های نمکینش همراهمان بود. شب دیرتر از همه هم رفت. کنار در تا ساعت دو ایستادیم و حرف زدیم.‌ می‌گفت: یه بار بخاطر یکی از دوست دخترام آرش باهام‌ درگیر شد میدونی چی بهش گفتم میثم؟ @daghighehayearam
دستانم را بغل می‌کنم و در جوابش فقط نگاه می‌کنم. دستانش را در جیب شلوارش فرومی‌برد و تکیه به دیوار می‌دهد و تعریف می‌کند. می‌گوید که به آرش می‌گفته: لذت نفهم. سکوت و سیاهی شب را ماه روشن می‌کند و خش‌خش جاروی پاکبان پیری که در مقیاس یک عمر طولانی، نسبت‌های لذت‌ها را می‌فهمد و لب بسته است تا این چند روز عمر بگذرد. نفس بلندی می‌کشد آریا که هق هق گریه در خود دارد و بغض من را حجیم‌تر می‌کند: همیشه می‌گفت آریا تو آدم باش! حتی اگه آخرت و عاقبتی هم نیست تو خوب زندگی کن. سکوت بدی افتاده بین زمین و آسمان. پاک‌بان پیر رفته است و ابرها مقابل ماه را گرفته‌اند. سوز سردی می‌وزد یعنی از اول هم هوا سرد بود اما نه من نه آریا حس نمی‌کردیم. استاد می‌گفت: وزن کارهای انسان مهم است، نه جرم آن‌ها، وزن کشش دارد اما جرم کشش ندارد. دارم با خودم فکر می‌کنم ما با کارهایمان چه وزنی روی زندگی‌ها انداخته‌ایم و چه بلاها که سر دیگران نیاورده‌ایم. و سنگین‌تر از آن روز قیامتی است که استاد می‌گفت خدا وزن عمل را مورد توجه قرار می‌دهد. شاید هم وزن عمل همان نیت انجامش است. کارهای به ظاهر کوچک اما با نیت خالص. اثرش می‌شود نقش ماندگار آن بر لوح تاریخ. ************* - فلسفه‌ی این جلسه‌ی اضطراری؟ نگاه می‌کنم توی صورت بچه‌ها و جواب می‌دهم: قراره بریم‌ جلسه‌ی مشترک با سرمایه‌گذار برای تکمیل فاز مطالعاتی! وحید صدا کلفت می‌کند: ان‌شاءالله... ان...شاءالله! تقبل الله! اگر بگذارد کار را مثل آدم ببندیم! دوباره وحید می‌پرسد: بعدش چه برادر! محلش نمی‌گذارم و رو به جمع می‌گویم: اگر وزارت بهداشت تأیید کنه تولید انبوه چیپ‌های تشخیصی. با همه‌ی بچه‌ها ابعاد پروژه را یک‌بار دیگر مرور می‌کنیم. همه نتایج اولیه کارایی چیپ را تأیید می‌کنند، اما هنوز در آزمایشگاه طبی با نمونه واقعی بررسی نشده! سه ماه فرصت! و تستی که برای متقاعد کردن سرمایه‌گذار حیاتی است. اگر بتوانیم در این مرحله از بخش خصوصی بودجه جذب کنیم بخش عمده مشکلاتمان حل می‌شود و هزینه‌های لازم برای رساندن تراشه به وزارت بهداشت تأمین می‌شود.‌ جلوی واردات این تراشه به ایران کلاً گرفته می‌شود و سالانه بودجه‌ی عظیمی از کشور خارج نمی‌شود! اما اگر مشابه خارجی را با قیمت کمتر آوردند، توی این قراردادهای بی‌منطق دولتی‌ها له شدیم، اگر... اگر که موانع دولتی و غیردولتی بگذارند. قرار می‌شود من و شهاب برویم. با سرمایه‌دارهایی که با تردید نگاهمان می‌کنند. دفاع خوبی می‌کنیم، هرچند نگاه یکی‌دو‌نفرشان خیلی امیدوارکننده نیست. این را شهاب می‌گوید. ته دلم اما کار را به خدا می‌سپارم. قضاوت منفی، انرژی منفی و بی‌حرکتی می‌آورد. ابوعلی‌سینا وقتی جواب سؤالش رو پیدا نمی‌کرد چه کار می‌کرد؟ مثل ما به چکنم چکنم می‌افتاد یا این‌که می‌رفت از استادش می‌پرسید یا چمن‌نشین می‌شد؟ - حالت خوبه میثم؟ اصلاً گنده‌تر از خودش کسی بوده که بخواهد برود سراغش؟ حالا اگر راه‌حل بوعلی را بگویم مسخره‌ام می‌کنند. چشم می‌گردانم روی صورتش. شهاب دهان باز می‌کند و می‌بندد. باید حرفم را بزنم: راه جدمون هم بد نبوده‌ها! - می‌فرمایید چه کنیم ای نوه‌ی بوعلی‌جان؟ @daghighehayearam
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعید می دونم 😎 بتونید حدس بزنید این قوانین رو کی نوشته؟؟؟؟ 🤔 تا آخر کلیپ همراه شوید 😊 @daghighehayearam