📚 #دختر_شینا
#قسمت_پانزدهم
کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم، ایستاد وسط چهارچوبِ در، دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت.
با لبخندی گفت:
«کجا؟! چرا از من فرار می کنی؟! بنشین باهات کار دارم.»
سرم را پایین انداختم و نشستم. او هم نشست؛
البته با فاصله خیلی زیاد از من.
بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن. گفت دوست دارم زنم این طور باشد. آن طور نباشد.
گفت: «فعلاً سربازم و خدمتم که تمام شود، می خواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی.»
نگرانی را که توی صورتم دید، گفت: «شاید هم بمانم همین جا توی قایش.»
از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر می تواند کار کند.
همان طور سرم را پایین انداخته بودم. چیزی نمی گفتم. صمد هم یک ریز حرف می زد.
آخرش عصبانی شد و گفت:
«تو هم چیزی بگو. حرفی بزن تا دلم خوش شود.»
چیزی برای گفتن نداشتم. چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق روبه رو.
وقتی دید تلاشش برای به حرف درآوردنم بی فایده است، خودش شروع کرد به سؤال کردن.
پرسید: «دوست داری کجا زندگی کنی؟!»
جواب ندادم.
دست بردار نبود. پرسید: «دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!»
بالاخره به حرف آمدم؛ اما فقط یک کلمه: «نه!» بعد هم سکوت.
@daghighehayearam
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#قسمت_شانزدهم
وقتی دید به این راحتی نمی تواند من را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم.
خدیجه اصرار میکرد:
«تو برو پیش صمد بنشین با هم حرف بزنید تا من کارها را انجام بدهم»، اما من زیر بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم.
صمد تنها مانده بود. سر سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
صمد به خدیجه گفته بود:
«فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.»
خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم:
«از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت:
«فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.»
بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
@daghighehayearam
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
ali-fani..salam-bar.mp3
4.52M
السلام علیک...
دل؛ 💔
خیلی وقت ها....
یکی رامی خواهد
که؛
مثل «همه» نباشد !!!
🔸«مهربان» تر...
🔸«همراه» تر....
🔸«هم دل» تر باشد...!
🔶اصلا....یار عاشق و عاقلی که :
«دل خواه»
باشد....
کنارش...
«آرامش»
باشد.
و حرفهایش؛
پاک کننده ی خط خطی های ذهن من......
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
Karimi-MiladImamZamanHeiatorreza1391[02].mp3
8.87M
🎤 #محمود_کریمی
🎊✨🎊✨🎊✨🎊✨🎊
تو میای و همه دردامون دوا میشه
🎊✨🎊✨🎊✨🎊✨🎊
میلاد مهربانترین پدر عالم، حضرت مهدی (عج) مبارک باد.
#مهربان_من
@daghighehayearam
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
هدایت شده از دقیقه های آرام
🌸 رمان شبانه 🌸
📚 #دختر_شینا
✍ #بهناز_ضرّابیزاده
@daghighehayearam
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📚 #دختر_شینا
#قسمت_هفدهم
گفتم: «خیلی حرف می زند.»
خدیجه باز خندید و گفت:
«این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید.
عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم.
با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم.
چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد.
مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم.
بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود.
چند روز بعد، صمد آمد.
@daghighehayearam
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#قسمت_هجدهم
کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود.
تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت:
«قابلی ندارد.»
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم.
دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت:
«قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت:
«مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو.
از همان جلوی در گفت:
«پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق.
صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود.
@daghighehayearam
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
خدا میخواست
خیلی زودتر جهان به امنیت و ثبات✔️ و آبادی🍃 برسد!!
همان سال های بعد از پیامبر...
اما مردم نخواستند و نتوانستند پای امام شان بمانند..😔
1186 سال قبل
خدا اراده کرد برای تولد او...❤️
و سال هاست جهان🌏 جان به لب مانده برای نجات،
منجی هست...
دلیل تاخیر
آماده نبودن یارانیست که قرار است یاری اش✋کنند،
و معرفتی✨که انگار هنوز در مردم عالم پیدا نشده...
و باید تمام کرد این نیمه های شعبان بدون امام را!!❌
🌹امام🌹
یارانی می خواهد که خودشان را،
اطراف و اطرافیان شان را،
و دنیایشان🌏 را،
برای آمدن او آماده کنند...💫
#می_خواهم_یار_تو_باشم
#مهربان_من
@daghighehayearam
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
📚 #دختر_شینا
#قسمت_نوزدهم
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم.
چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت.
لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد.
کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه.
یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛
اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود.
برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو.
صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد.
@daghighehayearam
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹