📚 #دختر_شینا
#قسمت_صدوبیست_ونهم
چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم.
کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم.
چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
پاییز بود و برگ های خشک و زرد روی زمین ریخته بود.
باد می وزید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: «بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد.»
توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز.
صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود.
باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت.
آهسته به صمد گفتم: «بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان.»
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#قسمت_صدوسی_ام
صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند. مثلاً تو بچه کوه و کمری.»
دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی زد. گاهی صدای زوزه سگ یا شغالی از دور می آمد. باد می وزید و برق هم که رفته بود.
ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کورمال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود.
خدیجه از سرما می لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می کردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود.
خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد. هر کاری می کردم، نمی توانستم حواسم را جمع کنم.
فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند.
از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود.
از سرما دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم.
آن موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس هایشان را عوض کردم.
صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست.
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#قسمت_صدوسی_ویکم
صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم.
دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!»
خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود.
آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید.
فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم.
زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید.
خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت بام را به عهده صاحب خانه گذاشته بود.
توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید، که می خواستند بروند کرمانشاه.
بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه.
از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد.
نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.»
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
♨️ #نقد_کتاب
📚 رمان: #از_رویاهایت_برایم_بگو
✍ نویسنده:#سیدنی_شلدون،
مترجم: میترا معتضد
داستان👩 دختری که سه شخصیتی است;
شخصیت خودش آرام🙂 و دو شخصیت دیگر یکی پرخاشگر 😡و دیگری هنرمند🤓.
سیدنی در کودکی مورد آزار و اذیت جنسی پدرش که پزشک متخصصی است، قرار میگرفته و این حالت چند شخصیتی برایش ایجادشده است که باعث میشد در بزرگی چند مرد را به طرز فجیعی به قتل برساند.
در دادگاه با اثبات مریض بودنش تبرئه میشود و طی پنج سال درمان میشود.
‼️کتاب چند ویژگی دارد:
🔺نگاه به جنس زن در غرب و آزارها و اذیتهایی که
روان و روح زنها را له و خورد میکند.
🔺بی پناهی زن در #غرب و عدم حمایت او حتی از طرف خانواده.
🔺جوانان غربی ظاهرا مستقل و آزاد هستند اما در سیر کتابهایشان متوجه می شوید که چقدر در آپارتمانها و سوییتهایشان گرد تنهایی و افسردگی و بی کسی ریخته شده است.
🔺زنان غربی با تمام فریادهای آزادی حتی در محل کارشان هم آزاد نیستند
و دائم تحت فشار درخواستهای کثیف مردان قرار می گیرند.
در حالیکه مدام به ما القا میکنند چون حجاب دارید مردها را حریص کرده اید.
آنجا هم که حجابی نیست و مردها منعی ندارند پس چرا بازهم حریص تر از همیشه اند…
🔺شاید در فیلمهای غربی امکانات شهری و داراییهای رفاهی و زیباییهای جسمانی به تصویر کشیده شود اما در این رمان عمق واقعیت را می خوانید!
🔺کودکان و نوجوانان در خانواده هم امنیت ندارند!
❌سند بیست،سی که در آمریکا و اروپا اجرا میشود و میشده،
پس چرا باز هم خشونت نسبت به #کودک و زن کم که نشده، بیشتر هم شده است.
معلوم میشود با توجه به این کتاب و آمارهایی که در انتهای کتاب نوشته شده است،
روال آنها رو به رشد نیست
و زنها با هر چند جنبش فمینیست هم که
بخواهند نمیتوانند حقشان را بگیرند.
یک فرهنگی باید در جهان حاکم شود
که جایگاه زن را درست نشان دهد.
فرهنگ نگاه #خدا به زن!
به هرحال خواندن این کتاب به دوستان و شیفتگان آزادی و رهایی زن،
به مسیح علی نژاد توصیه میشوند و
البته به مردانی که دلشان برای خودشان نمیسوزد
و اما برای زنها میسوزد؛
که چرا راحت نمیگذارید زنها را…
درحقیقت اینها زن را برای بهرهکشی خودشان میخواهند!
@daghighehayearam
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 #دختر_شینا
#قسمت_صدوسی_ودوم
دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم.
به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود.
نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم.
یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده.
بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت.
مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود.
پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم.
هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن.
طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم.
بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد.
یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند.
شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند.
یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه.
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#قسمت_صدوسی_وسوم
اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم.
انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم.
با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم.
پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی.
از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم.
از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم.
بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم.
مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم.
به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم.
دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال.
خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم.
خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم.
تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد.
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#قسمت_صدوسی_وچهارم
گفت: «والله، صبر و تحملت زیاد است. بدون مرد، آن هم با این دو تا بچه، دنده شیر داری به خدا. بیا برویم پایین. گناه دارند این بچه ها.»
گفتم: «آخر مزاحم می شویم.»
بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین. آنجا سر و صدا کمتر بود. به همین خاطر بچه ها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید می آوردند.
تمام دلخوشی ام این بود که هفته ای یک بار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم.
خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود. بالِ چادرم را می گرفت و ریزریز دنبالم می آمد.
معصومه را بغل می گرفتم. توی جمعیت که می افتادم، ناخودآگاه می زدم زیر گریه.
انگار تمام سختی ها و غصه های یک هفته را می بردم پشت سر تابوت شهدا تا با آن ها قسمت کنم.
از سر خیابان شهدا تا باغ بهشت گریه می کردم. وقتی به خانه برمی گشتم، سبک شده بودم و انرژی تازه ای پیدا کرده بودم.
دیگر نیمه های اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین ها آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت.
زن ها مشغول خانه تکانی و رُفت و روب و شست وشوی خانه ها بودند. اما هر کاری می کردم، دست و دلم به کار نمی رفت.
@daghighehayearam
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸