7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂مگه دنیا چی برام داره جز دل شکستن
مگه دنیا جز زیارت ارزشی هم داره اصلا...
فکری واسه بغض سنگینم کن...
#شب_جمعه
#یا_حسین
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ
✍ نرجس شکوریان فرد
✨ خلاصه:
این کتاب، داستان پسری است به نام فرهاد.
پسری که به خاطر یک اتفاق ساده، کارش به دادگاه کشیده می شود و در یک قدمی سال ها حبس، درحالیکه آینده اش را پشت میله های زندان می بیند، ناگهان قاضی حکمی متفاوت برایش رو می کند…
حکمی فراتر از ذهن فرهاد، و هرکس دیگری…
این کتاب استثنایی را از دست ندهید…
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
📚 #عشق_و_دیگر_هیچ
📖 #قسمت_اول
شروعی بی پایان
وقتی نشست روی صندلی، آن قدر ذهنش آشفته بود که جنس صندلی را نفهمید.
حتی متوجه نشد روی صندلی چندم نشسته است، فقط می دانست به عنوان مجرم وارد این اتاق شده و قرار است مقابلش یک قاضی بنشیند.
بدتر از همه هم آمدن مادرش بود. همین که مقابل دادگاه چهرۀ مادرش را دید، ناخوداگاه سر جایش ایستاد و از چند نفر تنه خورد. قدمی هم عقب گذاشت و نگاهش خیره ماند و تا مادرش وارد دادسرا نشد، به خودش نیامد.
امیدوار بود که مادر برگردد، اما وقتی در مقابل نگاهش داخل رفت، به زحمت قدم برداشت تا مقابل پله ها رسید. نه می توانست مادرش را بگذارد و بگذرد و نه شجاعت این را در خودش می دید که وارد ساختمان دادسرا بشود.
خیالش دنبال مادر رفته بود و او را تصور می کرد که پرسان پرسان رسیده پشت در اتاق قاضی و منتظر است.
امروز روز آخر دادگاه بود؛ دیشب را با فکر به امروز نخوابیده و فقط غلت زده بود، صبح را هم کسل و تلخ برخاسته و بیرون آمده بود. دو دل بود که اصلا در دادگاه حاضر بشود یا نه؛ خودش حکمش را می دانست، آن هم با سماجتی که در نیاوردن شاهد نشان داده بود.
قاضی برای ادعای فرهاد شاهد خواسته بود و او با فکر کردن به فضای دادگاه نخوانسته بـود که مادرش را به چنین جایی بیاورد. حتی نتوانسته بود قصۀ این دادگاه و شکایت کذایی سروش را برای مادر بگوید. آن هم خانوادۀ سروش که سال ها با هم دوست بودند و چشم در چشم!
با این افکار دیگر نایستاد؛ روبرگرداند، راه افتاد و ساختمان دادگاه را رد کرد. هر قدم که برمی داشت ذهن و دلش بیشتر به هم پیچید. هنوز وارد خیابان کناری نشده بود که دیگر تاب نیاورد. انگار کسی یقه اش را کشید؛ ایستاد و چشمانش را بست تا بتواند برای چند لحظه ذهن و دلش را به سکوت بکشاند و تصمیم درست را بگیرد.
فرار کرده بود از مقابل دادگاه اما نمی توانست خیالش را از مادر خالی کند؛ حتماً داشت نگران میان راهروهای ساختمان قدم می زد. اصلا می خواست تنهایی آن جا چه کند؟
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
🌺 شکر فقط یک رفتار ساده نیست!
#شکر
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
🌱یک مدل شکر کردن اینه که...
🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8