eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
دقیقه های آرام
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 #عشق_و_دیگر_هیچ 📖 #قسمت_بیست_و_نهم کی جوان شدم که ب
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 📖 حالا که شاهرخ رفته است و تنها شده‌ام دوباره می‌توانم از تو بنویسم. آقای قاضی چرا آن مقدمه را نوشتم. خواستم بگویم به راحتی پیش نرفتم، شاید اگر زندان می‌بریدی آسایش بیشتری داشتم اما الان به سمت آرامش پیش می‌روم. یک آرامشی دارد این گنج‌یابی که تا به حال نداشته‌ام. اما بعد؛ مهدی برای نوجوانی‌اش همان‌قدر برنامه داشت که من هنوز برای یک روز عمرم نتوانسته‌ام بنویسم و اجرا کنم. تنها زمانی که برنامه داشتم ماه های متصل به کنکور بود، آن هم چون فکر می‌کردم دنیا یک تعریف دارد؛ کنکور! که خوب الان واجب است اعتراف کنم به تفکر اشتباهم. اما مهدی وقتی می‌رود سرکار، منظورم موتورسازی است که هم درس می‌خوانده، هم برای کمک به خانواده کار می‌کرده است. حالا بیایید حساب کنیم چند درصد از نوجوانی‌اش یعنی غرورش، تنبلی‌اش، خودبینی‌اش، راحت‌طلبی‌اش باقی است و بقیه‌اش یک‌پارچه عقل است. در اوج خیالات خشن نوجوانی و زور بازو و قدرت‌نمایی پسرانه، سر خم کنی مقابل اوستایی که موتورسازی دارد، خودش یک حرکت بزرگی است. دستانت سیاه شود، زیر ناخن هایت هم، بعد دست سیاهت را بکشی روی صورتت تا عرق‌ها را پاک کنی و رد سیاهی بماند روی پیشانیت هم، خودش حرف دیگر. اینکه بدو بدو از مدرسه بیایی، یک نهاری بخوری، بدون آنکه سرت را بگذاری روی متکا، بلند شوی بروی شاگردی، آخر برج هم که صاحب‌کار مزدت را می‌دهد، تو یک‌راست بیایی، بگذاری سرطاقچه، که پدر بردارد و خرج خانه کند... آنقدر آدم شده‌باشی که در تربیت خواهرها و برادرهایت هم سهیم باشی؛ بایستی مقابل خواهرت، گوشۀ روسریش را صاف کنی، موهایش را با نوازش بپوشانی و بخواهی که غیر از حرف خدا دربارهٔ حجاب را نه بشنود و نه بخواهد حرف دیگر! بنشینی سرسفره و تا پدر و مادرت ننشسته‌اند دست به غذا نبری. تا نخورده‌اند، نخوری، تا نخوابیده‌اند، نخوابی، تا نیامده‌اند... اصلا من دارم یک چیزهایی می‌نویسـم که هنوز خودم مبهوت این هستم می‌شـود، بشود یا شده است و این من هستم که نشدنی کرده‌ام. من این‌ها را نه خیلی می‌فهمم، نه انجام داده‌ام. اما این را درک می‌کنم که کارها روح دارد. ظاهر خیلی از کارها آباد است اما بی‌سرانجام است و کسل کننده. چون روحِ کار افتضاح است! این کارهای مهدی ساده است اما یک روحی دارد که هرکس انجام بدهد نوش جانش شـیرینی‌اش. هرکس هم مثل من اهلش نباشد، خب خودش کاسهٔ خالی برداشته و برده. یک عمر کاسۀ خالی دستم بوده است. شاهرخ دارد می‌آید. دفتر و دستکم را می‌گذارم زمین، هر چند دلم می‌خواهد بنویسم. هیچ وقت مثل این روزها عطش نوشتن نداشتم اما الان حسم موج برداشته انگار که مدام خودش را به قلم و کاغذ می‌کوبد و می‌شود این سیاه‌مشق هایی که دوستشان دارم. 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
○•••[ 🍂 ]•••○ . کاش می‌شد دوباره صدات کنیم و... باالتماس ازت بخوایم: یکمی حرف بزن... . . 🌿| 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
👇👇👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤✨🖤✨🖤✨--------------------- ✨ ◾️ مراسم عزاداری شهادت حضرت زهرا سلام اللّه علیها و سالگرد شهادت سردار قاسم سلیمانی ✨سخنرانیمداحینمایشگاه کتاب با تخفیف ویژه ◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️ 🗓 : چهارشنبه و پنج‌شنبه ۱۵و ۱۶ دی 🕰 : ۱۵ 🕌 : میدان شهدا، مسجد امام حسین علیه‌السلام 😷با رعایت پروتکل های بهداشتی 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دقیقه های آرام
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 #عشق_و_دیگر_هیچ 📖 #قسمت_سی_ام حالا که شاهرخ رفته است
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸 📚 📖 تا غروب می‌مانیم میان سنگ و سرمای کوه. شب شاهرخ مجبورم می‌کند تا بیایم خانه‌شان و خودش هم به مادرم می‌گوید که برای حکم دادگاه کار داریم. البته می‌گوید: - مادرت غصه نخورد، نفهمد پسر گیجی دارد. دستمزد کارش هم مجبورم کرده که هر آنچه می‌نویسم همان شب بخواند. حالا هم منتظرم بخواند و با خاک یکسانم کند. - این زرچوبه و روغن و خرما رو می‌ذارم روی پات و می‌بندم. پولشم حساب می‌کنم. حالا هم ساکت باش می‌خوام بخونم. خوابم می‌آید. امروز روز سختی داشته‌ام، چه از نظر فشار روحی که مهدی به من آورد و چه این کوه‌نشینی زیاد. چشمانم را می‌بندم که شاهرخ می‌گوید: - چقدر سخته! با من نبوده است. نگاهش می‌کنم. نگاهم نمی‌کند. اصلا یا حضرت عباس. من آدمش نیستم. چشم می‌دوزم توی صورتش. در دنیای خودش دارد سیر می‌کند و من سیرم از دنیایی که برای خودم ساخته‌ام. - فرهاد اینا راسته دیگه! چانه بالا می‌دهم و بی‌غرض می‌گویم: - کاراش خیلی مهم نبوده! برمی‌گردد توی صورتم و تند می‌شود: - شما قهرمان ملی! پاشو برو یه دور کار کن، حق و حقوقی که می‌گیری رو دو دستی بذار لب طاقچه. شانه بالا می‌اندازم. بدم می‌آید از خودم شخصیتی نشان بدهم که نیستم. ادا در آوردن در مرام من کار میمون است و من انسانم و باید بلد باشم حداقل اعتراف کنم. نه مسخره می‌کنم دارایی خوب دیگران را و نه رد می‌کنم اما با جرأت می‌گویم که احساس خاک بر سری می‌کنم از خطاهایی که کوچک و خوارم می‌کند و اراده‌ام را رو به ضعف می‌برد. نگاه از شاهرخ می‌گیرم و می‌گویم: - من هیچ‌وقت این کارو نمی‌کنم. خوبه حداقل جرأت گفتنش رو داری. این حماقتمه. حماقته چون پیداست و همه می‌بینند، دیگه جرأت نمی‌خواد. دل و جرأتو مهدی داشته که می‌ذاشته. مرام می‌ذاشته وسط! شاهرخ لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: - کدوم لذت‌بخش‌تره؟ هردو فکر می‌کنیم کدام لذت‌بخش‌تر است؟ من و شاهرخ کیف کرده‌ایم یا مهدی؟ بعد از چند دقیقه‌ای شاهرخ است که سکوت خانۀ بی‌مادرش را پاره می‌کند: - ترازو داره؟ راستش وقتی می‌خواهم بدون لج‌بازی حرفی بزنم یا حرفی را گوش کنم حق را بهتر می‌فهمم و خیلی وقت‌ها هم بر علیه خودم می‌شود. الان هم نه حالم حال تعصب است و نه روزهایم، روزهای لجاجت. الان با درون سالمم دارم فکر می‌کنم؛ بی‌قضاوت. کسی هم نیست تا بخواهم مقابلش قیافه بگیرم. مقابل خودم هم که قیافه گرفته بودم، با دیدن مهدی بادم خالی شده است... می‌گویم: - فعلا که مهدی خواهان داره، مهدی روی لب‌هاست، مهدی حلال مشکلاته و فعلا هم که من و تو قوز درآوردیم از بس که از مشکلات زندگی گردن خم کردیم. نه حل مشکل خودمون رو بلدیم، نه کسی و کسانی ذکر ما رو می‌گن. نه جز مادرمون خواهون داریم. شاهرخ برگه‌های نوشته‌ام را می‌گذارد روی زمین و خودش هم دراز می‌شود کنارش و می‌گوید: - این شبای بودن با مهدی رو دوست دارم. فقط اگر ننه‌م برگرده... وسط نفس عمیق و پر حسرت شاهرخ می‌گویم: فردا منم میام دیدن مادرت. می‌چرخد به سمتم. ورقه‌هایم را دستش گرفته و می‌گذارد زیر سرش. موهایش را می‌کشم و سرش را بلند می‌کنم. برگه‌ها را که برمی‌دارم می‌نالد: - بابا بذار آرومم کنه. این مغز معیوب رو دخیلش کردم. برگه‌ها را منظم داخل پوشه می‌گذارم و می‌پرسم: - دکتر نگفته مادرت کی مرخص می‌شه. - دکتر نه. اما ننه‌م گفته تا من هستم، بیهوشی بیمارستان بهتر از باهوشی خونه است. این حرف شاهرخ هیچ خوب نیست. دست و پایش را بعد از زدن این حرف جمع می‌کند و تمام هیبتش می‌شود مثل کودکی خطا کرده و پشیمان. اشکی از گوشۀ چشمش می‌چکد و می‌گوید: - مهدی باید برام یه کاری کنه. حداقل ننم چشم باز کنه بگه بخشیدمت بعد بره. اینطوری تا آخر عمر مدیونش می‌مونم. می‌دونی فرهاد هیچ‌وقت بابا نشو. چون اگه بچه‌ت اذیتت کنه هم خودت می‌سوزی هم اون می‌سوزه. در ذهنم می‌رود این حرف: - اگر هم خوب باشی مثل مهدی می‌شوی... 🌹https://eitaa.com/joinchat/2932998146Cc2adbf98c8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دقیقه های آرام
🖤✨🖤✨🖤✨--------------------- ✨#اعلام_مراسم ◾️ مراسم عزاداری شهادت حضرت زهرا سلام اللّه علیها و
در صورت پرداخت نذری برای مراسم، عکس واریزی را به آیدی زیر ارسال کنید👇👇👇 @Mohajer1310 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 (س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا