#صفحه_106
« آنجلا؟ حتماً از عصبانیت من ناراحت است و به خاطر قهر کردنم هم رویش نمی شود بیاید توی ماشین پالتو هم نیاورده. باید بروم پیدایش کنم.»
از ماشین پیاده شد و تا پای تپه را دوید. برف ها می ریختند توی کفشش. جورابش خیس شده بود؛ اما جوآنّی توجهی به هیچ چیز نداشت. فقط آنجلا را صدا می زد و جلو می رفت؛ اما خبری از آنجلا نبود. « همین جا بود که گلوله ی برف را پرتاب کرد. پس کو؟ آنجلا... شاید رفته باشد زیر سقف آن ویلا که شیروانی اش کمی از دیوارها جلوتر آمده.» جوآنّی تا ویلا را دوید و آن جا بین کسانی که زیر سقف باریک ویلا پناه گرفته بودند آنجلا را دید که مثل خرگوش مظلومی گوشه ای خزیده بود و خودش را به دیوار فشار می داد تا کم تر خیس شود.
جوآنّی صدایش زد و دوید طرفش. صورت آنجلا را دید که خیس خیس است. پالتویش را از تن درآورد و انداخت روی شانه ی آنجلا که زیربار نمی رفت. تا ماشین را دویدند اما با این حال فقط وقتی توی ماشین نشستند جوآنّی سرما و لرز توی بدنش را حس کرد. ماشین را که روشن کرد بخاری اش را هم گذاشت روی آخرین درجه، اما بی فایده بود. « چقدر سرد است. بیچاره آنجلا توی این نیم ساعت چه به روزش آمده؟ »
تا برسند تورین، جوآنّی از خاطراتش در رفتن دریا گفت و حساسیتش به سرمای یخ و برف. عذرخواهی کرد بابت عصبانیتش، اما از سرمای توی بدنش چیزی نگفت. دستش را محکم به فرمان فشار می داد تا لرزش دستش مشخص نشود. توی پیشانی و پشت چشم هایش روی هم نیفتند. صدای مبهم آنجلا می پرسید چرا صورتش قرمز شده و او نمی دانست جوابش را چه گفته. فقط یادش بود که آنجلا را جلوی خانه اش پیاده کرد و رفت.
خانه که رسید ماشین را توی پارکینگ نگذاشت. همان کنار خیابان رهایش کرد. کلید نداشت، نمی دانست کجا مانده بود. کلید یدکی اش را از توی ماشین برداشت و رفت توی خانه. فقط تخت را یادش بود که افتاد رویش و بعد دیگر همه چیز سیاه بود. بعد مادرش بود و پدرش که دنبالش می دویدند توی دریا. پدرش او را از توی موج آب بیرون می کشید و صدای مبهم مادرش که او را صدا می زد. جوآنّی... جوآنّی... نه صدای آنجلا بود... جوآنّی. چشم هایش را باز کرد.
@daghighehayearam
#صفحه_106
- کار آسانی نیست. مادرم مخالف آزار دادن شیعیان است، ولی معمولاً مجبور است ساکت بماند.
- وزیر هم ناصبی است؟
- نمیدانم. فکر نمیکنم.
- در بازار، مرد نیکوکاری است به نام ابوراجح. حمام زیبایی دارد. شیعه است. من تا به حال مردی چنین خوب و درستکار ندیدهام. چند روز پیش به حمام رفته بودم که وزیر به آنجا آمد تا دو قوهای زیبای ابوراجح را بگیرد و به پدرت هدیه بدهد.
- شنیدهام پرندههای قشنگیاند. کاش میتوانستم آنها را ببینم!
- قوها توی حوض رختکن هستند. ابوراجح و مشتریها به این دو پرنده علاقهی زیادی دارند. ابوراجح به وزیر گفت که قوهایش را دوست دارد و آنها باعث رونق بیشتر کسب و کارش شدهاند. وزیر به بهانهای سیلی محکمی به ابوراجح زد که آن بیچاره، روی زمین افتاد و از بینیاش خون جاری شد. بعد هم تهدیدش کرد و رفت. این در حالی بود که ابوراجح به وزیر بیاحترامی نکرده بود و حاضر شده بود قوها را به پدرت هدیه بدهد.
قنواء قبل از آن که اسبش را به تاخت درآورد، گفت: «مذهب وزیر، مقامپرستی است. او هر کاری میکند تا همچنان وزیر بماند. پسرش «رشید» را واداشته تا مثل او فکر کند. وزیر دلش میخواهد مرا برای رشید بگیرد تا رابطهاش با پدرم محکمتر شود. و حالا از این که مرا با جوان زیبا و ثروتمندی به نام هاشم میبینند، خوششان نمیآید.»
نزدیک پل از سرعتمان کم کردیم. قنواء گفت: «حالا که خودم را به شکل پسرها درآوردهام، دوست دارم بروم و قوهای ابوراجح را ببینم.»
به من فرصت نداد تصمیمش را تغییر دهم. پاها را به پهلوی اسب کوبید و مثل تیری که از چلهی کمان رها شود به حرکت درآمد.
خوشبختانه ابوراجح در حمام نبود. قنواء سکهای به طرف مسرور انداخت و گفت: «برو بیرون و مواظب اسبها باش!»
مسرور سری تکان داد و رفت. جز دو پیرمرد، کسی در رختکن نبود. قنواء کنار حوض نشست و با دقت به قوها نگاه کرد.
- این دو پرنده زیباتر از آن هستند که فکرش را میکردم.
@daghighehayearam