eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
- من دیگه از این جا تکون نمی خورم دکتر. سلطانی می پرسد: - چیزی شده؟ - من تا از این بستنی ها نخورم یک قدم هم برنمی دارم. - بچه شدی بِه منش؟ - بچه... شکمو... هر چی می خواهی اسمش رو بذار. - این جا بستنی زیاده، ولی گرانه اخوی. - مهمان من. مردیم‌از بس این چند روز به این شکم وعده دادیم و عمل نکردیم. - باشه. برو انتخاب کن. می روم پشت یخچال ویترینی دراز. پر از ظرف های رنگ و وارنگی از بستنی است؛ ردیف مثل مداد رنگی، صورتی، قهوه ای، کرمی، آلبالویی، قرمز. یکی اش را که قهوه ای خوش رنگی دارد نشان می دهم. می گویم از این می خواهم. سلطانی نگاهی به اسم بالای ظرف می کند. - نه این نمی شود. یکی دیگر انتخاب کن. - چرا آخه؟ قرم قاطه...؟ - نه این تیرامیسوها توش الکل داره. - گیر نده جان دکتر. دکتر می آید من را پس می زند. خودش بستنی ها را بررسی می کند. بعد به دختری که فروشنده است چیزی می گوید. دختر دو تا ظرف کوچک برمی دارد. دکتر بستنی ها را می گیرد و می رود می نشیند روی یکی از صندلی ها. - نمی آیی؟ دلخور می گویم: همین؟ کم است. بعد هم یک مشورتی می کردی دکتر. یکی از قاشق ها را می زند توی یکی از ظرف ها. می گوید: دیر می شد. حالا هم اگر معطل کنی آب می شود. @daghighehayearam
با دست‌پاچگی به قنواء گفتم: «خواهش می‌کنم کمک کن! مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می‌رود.» - مسرور دیگر کیست؟ چی شده؟ به کنار پنجره آمد. مسرور را که به طرف درِ خروجی می‌رفت، نشانش دادم. - مسرور همان است که دیروز او را توی حمام ابوراجح دیدیم و اسب‌ها را به او سپردیم. شاگرد ابوراجح است. - حالا چرا نگرانی؟ آمدنش به دارالحکومه چه اهمیتی دارد؟ - یکی را بفرست او را برگرداند. باید بفهمم برای چه به این‌جا آمده. اگر ابوراجح او را به دنبال من فرستاده، پس چرا کسی خبرم نکرده؟ - احتمال دارد برای کار دیگری آمده باشد. - نمی‌دانم چرا دیدن او این‌جا، نگرانم کرده. آدم قابل اطمینانی نیست. کارهایش مشکوک است‌. خواهش می‌کنم یک کاری بکن. قنواء قبل از آن که با امینه بیرون برود، گفت: «آرام باش! لازم نیست او را برگردانیم. یکی را می‌فرستم تا از سندی بپرسد. از یکی _ دو نگهبان دیگر هم می‌پرسیم.» - از هر دوی شما ممنونم. آن‌ها رفتند. نتوانستم توی اتاق بمانم. در سرسرا و کنار نرده‌ها قدم زدم. آمدن مسرور به دارالحکومه، معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی‌رسید. دیدن یک فیلم در حیاط دارالحکومه، نمی‌توانست آن‌قدر متعجبم کند. از نظر سندی، مسرور یک بی‌سروپا بود. چرا او را به داخل راه داده بود؟ آیا مسرور برای دادن مالیاتِ حمام آمده بود؟ نه، ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت، باید به من می‌گفت. احتمال داشت موضوع مهمی نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود. قنواء و امینه برگشتند. امید داشتم بخندند و‌ مرا به خاطر وحشت بیهوده‌ام، دست بیندازند، اما چهره‌شان جدی بود. قنواء گفت: «سندی و نگهبان‌ها می‌گویند که مسرور با وزیر کار داشته. مسرور گفته که باید خبر مهمی را به اطلاع وزیر برساند.» امینه گفت: «موفق هم شده با وزیر صحبت کند.» دل‌شوره‌ام بیشتر شد. به قنواء گفتم: «حق داشتم نگران شوم! یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا حقیقت را بفهمم. حس بدی دارم.» @daghighehayearam