eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
می نشینم روی صندلی روبه رویی اش. بستنی زرشکی را جلو می کشم و قاشق را می زنم تویش... - آن یکی که معلومه شکلاتیه. این چیه؟ بعد اشاره می کنم چیزی نگوید. می خواهم خودم حدس بزنم‌. یک قاشق از بستنی را می گذارم دهانم. موجی از سرما و ترشی تا تیره ی پشتم را می لرزاند. بی اختیار دهان و پیشانی ام را جمع می کنم. - این چقدر ترشه دکتر! - از من شکلات وحشیه‌ از تو هم مخلوط میوه های جنگلی. - وای خدا! چه طعم هایی! این طعم ها را از کجا می آورند؟ چقدر عالی اند‌ - من فقط می دانم که تورینو مرکز تولید شکلات اروپاست. - اوهوم. پس کاش کارمان حالا حالا توی تورینو تمام نشه... فکر کنم اون دختره هم قرم قاطیه که اون پسره اون جوری... - چشمت رو درویش کن بِه منش. 🌿🌿🌿 نسرین اول با پشت دست زده بود زیر آرنجم و بستنی ها رفت توی سوراخ بینی ام. دوباره غش غش خندید. - گندت بزنند دختر. - تا تو باشی دیگر چشمت را درویش کنی و این قدر به این و آن زل نزنی. - حتماً کار تو خوب است که این جوری قرم قاط می آیی بیرون تا همه ی پسرها بهت زل بزنند. - به هر حال برای خودت می گویم... توی بقیه ی دنیا خیلی بی کلاسی است این جوری به دخترها زل بزنی. توی اروپا حتی ممکن است به پلیس شکایت کنند. شاید بروی یک چند وقتی آب خنک بخوری. - حالا کی خواست برود اروپا؟ نسرین با عصبانیت بستنی اش را زد روی نیمکت پارک. @daghighehayearam
- چیزی از وزیر دستگیرمان نمی‌شود. باید با رشید حرف بزنیم. امینه گفت: «او معمولاً همراه پدرش است و در کارها کمکش می‌کند.» از پله‌ها پایین رفتیم. پس از گذشتن از عرض حیاط، به طرف ساختمانی رفتیم که اتاق‌های تودرتویی داشت. چند نفر در این اتاق‌ها روی تشک‌های کوچکی نشسته بودند و به کارهای اداری و دفتری رسیدگی می‌کردند. جلوی هر کدام، میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از آن‌ها، دو - سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به درِ مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه‌های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن ایستاده بود. قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم. خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه‌ی آرامی به در زد. دریچه‌ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره‌ی پر از آبله‌ی خود را نشان داد. با دیدن قنواء، لبخندی تملق‌آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم، سر تکان داد. قنواء چند جمله‌ای با او صحبت کرد. پیرمرد باز سر تکان داد و از دریچه فاصله گرفت. قنواء به طرف ما آمد و گفت: «برویم. بیرون از این‌جا با رشید صحبت می‌کنیم.» از همان راه که آمده بودیم، برگشتیم. موقع رفتن، چشمم به چند نفر افتاد که آن‌ها را با زنجیر به هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم: «این‌ها کی‌اند که نگهبان‌ها این‌طور تحقیرآمیز با آن‌ها رفتار می‌کنند؟» - نمی‌دانم. شاید دسته‌ای از راهزن‌ها هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان. چهره‌شان شبیه افراد شرور نبود. آن‌ها را در گوشه‌ای، تنگ هم نشانده بودند و نگهبان‌ها با ضربه‌های پا و غلاف شمشیر، محبورشان می‌کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچک‌تر بنشینند. پیرمردی خوش‌سیما میان آن‌ها بود که بینی‌اش خونی شده بود. زیرلب ذکر می‌گفت. عجیب بود که به من خیره شد و لبخندی روی لب‌هایش نشست‌. @daghighehayearam