eitaa logo
دقیقه های آرام
86 دنبال‌کننده
2هزار عکس
938 ویدیو
18 فایل
ارتباط با ما؛ @Mohajer1310
مشاهده در ایتا
دانلود
- ماجرای زندانی شدنش چی؟ شاید قضیه این طور نبوده که عبداللهی می گوید. شاید ادواردو خودش چند وقتی توی خانه مانده بود. مثلاً با خانواده اش لج کرده بوده. - می گویی چه کار کنیم؟ حالا وقتش است. می گویم: برویم با خانواده اش مصاحبه کنیم. ببینیم آن ها چه می گویند. - تو دیوانه ای! - فقط ترسو نیستم. - می گویند کسی نمی تواند به خانه شان نزدیک شود، آن وقت ما برویم در خانه شان را بزنیم بگوییم ببخشید می شود بگویید کی ادواردو را کشته؟ - مگر این سناتور آنیلی دفتر ندارد؟ - خب؟ - زنگ می زنیم دفترش، یک وقت می گیریم می رویم دیدنش. می گوییم ما برای یک مستند درباره ی گفت و گوی تمدن ها آمده ایم. شنیده بودیم پسر شما مسلمان بوده. درسته یا نه. بالاخره یک‌ جوابی می دهد یا نه؟ سلطانی می آید توی حرف مان.‌گوشی را می دهد به حامد. پیشنهاد من همان توی هوا می ماند معلق. می گوید که از قدیری خواسته یک ردی از نامه ی شیعه شدن ادواردو توی سفارت ایران پیدا کند. قدیری گفته نامه های سفارت را هر چند سالی یک بار می فرستاده اند وزارت امور خارجه ی ایران. قول داده یک پی گیری بکند. سلطانی سراغ دیدار امام و ادواردو را هم گرفته بود. گفته که قدیری یک استعلام از دفتر حفظ و نشر آثار امام بگیرد. قدیری قول داده سند مطمئنی هم درباره ی این دیدار پیدا کند. حامد کلافه و عصبی دست به دامان سلطانی می شود که شما یک‌ چیزی بگو. شنیدی به منِش چی می گوید؟ سلطانی پیشنهاد می دهد برود کافی نت. به زبان ایتالیایی ادواردو را جست و جو می کند. ببیند چیز تازه و دندان گیری گیرش می آید یا نه؟ خودم را جلو می اندازم که من را هم باید ببری. قرم قاط شدم از بس توی این اتاق ماندم. سلطانی از بقیه هم می پرسد که می آیند دنبالمان. عبادی دوربینش را برمی دارد و می نشیند روی صندلی. دوربین را هم می گذارد روی میز. می گوید می خواهد راش هایش را کنترل کند. حامد هم می گوید می خواهد یادداشت هایش را مرور کند، چندتایی هم تلفن بزند. به سلطانی می گوید من را حتماً دنبال خودش ببرد تا روی اعصاب حامد نباشم. سلطانی می رود طرف در. دستش را بلند می کند که یعنی باشه. @daghighehayearam
- در حال حاضر، بله، اما گاهی جنایت‌کارای را قبل از اعدام به این‌جا می‌آوریم. بیشتر از صد نفر در آن دخمه‌ها در بند بودند؛ همگی لاغر و رنجور. نور مشعل، چشمان‌ گودافتاده‌شان را آزار می‌داد. با خود گفتم: «اگر همان‌طور که ابوراجح می‌گوید، شیعیان، امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره‌ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی‌دهد؟ عذابی که این‌ها می‌کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی می‌کشید، کمتر نیست.» در میان زندانی‌ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورت داشت. آن‌قدر متأثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است. با تعجبی ساختگی پرسیدم: «آه! تو حماد هستی؟» آن جوان که استخوان‌های دنده‌اش نمایان و قابل شمارش بود، در مقابل نور، چشمش را به زحمت باز کرد تا مرا ببیند. - شما کیستید؟ - تو مرا نمی‌شناسی. قنواء آهسته از من پرسید: «او کیست؟» - جوانی زحمتکش و درست‌کار. او و پدرش رنگرزند. رئیس زندان گفت: «همین‌طور است‌. آن‌ها رنگرزند. پدرش هم این‌جاست.» - صفوان را می‌گویید؟ - بله، آن‌ها دشمن حاکم و خلیفه‌اند. به جرم بدگویی و توطئه به سیاه‌چال افتاده‌اند. به قنواء گفتم: «این نمی‌تواند درست باشد.» - تو از کجا می‌دانی؟ - از قضا می‌شناسمشان. راستش را بخواهی، من به حماد مدیونم. یک بار که در فرات شنا می‌کردم، نزدیک بود غرق شوم. اگر او نجاتم نداده بود، غرق شده بودم. همان موقع او و پدرش در کنار رودخانه مشغول شستن کلاف‌های رنگ بودند. - مطمئنی اشتباه نمی‌کنی؟ - کاملاً. @daghighehayearam